مسیر مجاهدین
اما یک مسیر هم مسیر عمل مجاهدین بود. مسیر عمل مجاهدین را مرحوم حنیفنژاد تئوریزه کرد. حنیفنژاد با عمل فدایی مرزبندی داشت. او به تئوری امیر پرویز پویان نقد جدی داشت؛ نقد هم این بود که در ایران تودهها جسارتشان بیش از روشنفکران بوده است، ما نیازی نداریم که فدایی بشویم تا تودهها صاحب جسارت بشوند. ۱۵خرداد تودهها آمدهاند وخون دادهاند، در مشروطه خون دادهاند، [مردم در دوره] مشروطه که در تبریز محاصره شده بودند، علف و جو و گندم خوردند برای آنکه مشروطه باقی بماند، در ۳۰ تیر که قوام تقریبا علیه مصدق و علیه نهضت ملی شدن نفت کودتا کرد، مردم خون دادند و روی دیوارها با خون خودشان «یا مرگ یا مصدق» و «زنده باد مصدق» نوشتند، ۱۵ خرداد هم مردم کشته شدند، مردم شهید شدند و خون قرمز روشنفکر روی زمین نریخت. اینكه حنیفنژاد معتقد بود که نیازی به عمل فدایی نیست، تودهها در ایران همیشه آماده بودهاند، رهبران و روشنفکران کم داشتند. اینكه ما بگوییم ما فدایی میشویم تا مردم هم جسارت پیدا کنند، اهانتی است به مردم. نه! مردم جسارت داشتند و فقط دانش مبارزاتی، دانش سازماندهی و دانش استراتژی کم دارند و اگر پیشتاز، این دانش را به آنها بدهد مردم هم به کمپ مبارزه پیوند خواهند خورد، کما اینكه همیشه پیوند خوردهاند. لذا این دو مشی آمد، یک مشی فدایی و یک مشی مجاهد آمد که جلوتر آن را بازتر خواهیم کرد*.
یک ممیزه
فداییها را دفعه قبل بررسی کردیم، این بار به جریان نو پای دیگری رسیدیم که جریان مجاهدین است. اینها با سایر فعالان همعصر خودشان یک ممیزه داشتند، نه اینكه فعالان همعصر آنها واجد ویژگیهای جدی نبودند، نه به این مفهوم نیست، ولی اینها به طور ویژه به این گزارهها قایل بودند.
جمع بندی
گزاره اول جمعبندی؛ معتقد بودند که بعد از این مجموعهی شکستها، مشروطه، نهضت ملی و ۱۵ خرداد، ما باید مقدمتا به یک جمعبندی جدی دست بزنیم و بعد حرکت کنیم. یک نگاه عمومی به عقبتر بشود تا بتوان چشمانداز پرشوری ترسیم کرد. آنها بهطورجدی به جمعبندی قائل بودند. با توجه به این که در ایران تا آن زمان کسی دست به جمعبندی نزده بود، جمعبندی ابداع این نسل نو بود که جلوتر توضیح خواهیم داد.
زمان
عنصر دیگری که [به آن] قائل بودند عنصر زمان بود. یعنی بهدرستی عنوان میکردند که ضربهخورده نیاز به زمان دارد تا بتواند مجددا به یک نقطه تعادلی برسد که از جایگاه آن نقطه تعادل جدید بتواند دست به عمل جدید بزند.
مرحله
آنها در سطح سوم به مرحله قائل بودند؛ مفهوم مرحله این بود که ما یک مرحله را پشت سر گذاشتهایم و مرحله جدیدی را پیشرو داریم. همینطور که در طبیعت غیرانسانها، چه حیوان و چه نبات، سعی میکنند خودشان را با مرحله جدید تطبیق بدهند، ما هم بتوانیم مرحله جدید را درک کنیم و آمادگیهای ورود به مرحله جدید را پیدا کنیم.
اکتساب
وجه بعدی اکتساب بود، اکتساب به این مفهوم که ما برای ورود به مرحله جدید کمبودهای جدیای داریم، باید بتوانیم در پی تجدید، کمبودها را جبران کنیم و برای عمل در این مرحله آمادگی پیدا کنیم.
اجتماع
وجه بعدی پیوند اجتماعی بود؛ به نظر اینها روشنفکران در دورههای مختلف نتوانسته بودند پیوند عمیق برقرار کنند، اینجا پیوند اجتماعی لامحاله بود.
سازمان
وجه دیگر [اینكه] قائل به سازمان و نهایتا قائل به منش بودند. این به این مفهوم نیست که محمد بخارایی، برادان احمدزاده، جریان جاما و جریان حزب ملل[ و...] به این چیزها قائل نبودند، قائل بودند و برای خودشان روشی، منشی و اخلاق مبارزاتیای داشتند اما هیچکدام مثل اینها روی جمعبندی نایستادند؛ [مثلا] موتلفه خیلی سریع عمل کرد، تحلیلشان هم تا حد امکان ساده بود؛ شما مرجعی را تبعید کردهاید، شما قرارداد کاپیتالاسیونی را منعقد کردهاید، ایران را به آمریکا اجاره دادهاید، پس ما همنخست وزیرتان را میزنیم. یعنی این سه گزاره از دل دفاعیات مرحوم محمد بخارایی در دادگاه درآمد که یک مقدارش را قبلا خواندیم. بقیه هم آنقدر بر جمعبندی، زمان، مرحله، اکتساب و اینها نایستادند. مثلا حزب ملل به حداقل آمادگی اندیشید؛ همینکه ۱۰۰ تا جوان ۲۰-۱۸ساله را جمع کنند و بروند کوه و گردشی، نرمشی، قرآنی، نماز سحرگاهی و شلیک با کلتی و بسم الله با رژیمی که وارد فاز جدیدی شده بود و ساواکی، ارتشی و امریکایی و...، با این سادگی میخواستند مبارزه کنند.
مرام
به نظر من ممیزهی بنیانگذاران این جریان این بودکه قائل به این [عناصر] بودند و بر سر این هفت عنصر ایستادند، عمر دادند، شرف دادند، خون دادند. نه این که بقیه ندادند، بقیه هم دادند، فداییها هم دادند، بقیه هم دادند اما اینها بهطورجدی روی عناصر جمعبندی، زمان، مرحله، اکتساب، اجتماع، سازمان و مرام ایستادند.
بخارپزِ جمعبندی
[مجاهدین] به این اعتقاد داشتند که جمعبندی، یک قضاوت و نتیجهگیری شتابزده نیست و فرایندی دارد؛ بالاخره به قول دوستان یک فکر باید به آرامپز ذهن برود تا پخته بشود. نمیشود فکر را در ماکروفر گذاشت، فکر در ماکروفر جزغاله میشود. فكر را باید بگذاری بر روی سهفتیله آرام قل بزند، بخار کند و آن بخار، بارش بیاورد. اینها هم در پس پیشانیشان یک بخارپز جمعبندی داشتند. حالا بخارپز هم آمده است، آن موقع که این تکنولوژیها نبود، خود اینها بخار پز شدند. خیلی مهم است، بدون تکنولوژی، خودت کارایی تکنولوژیک داشته باشی؛ ویژگی انسان این است. نسل کنونی، الان خیلی کارایی تکنولوژیک ندارد ولی انواع ابزارهای تکنولوژیک دور و برش هست. از موبایل بگیر كه در جیب ۱۲سالهها هم هست تا همه چیزهایی که در آشپزخانهها میجوشد؛ اما این ابزار و این تجهیزات چه فراوری داشته؟ تا الان که نداشته است، ناامید نیستیم که داشته باشد، ولی تا حالا که نداشته است. ولی در آن دوران یعنی دوران چراغ خوراکپزی و والور و سهفتیلهای، که بخارپزی نبود، اینها یک بخارپز پس ذهن داشتند و در بخارپز با مواد و مصالحِ این خورشت بازی کردند؛ بازی به این مفهوم که در بخارپز یک کودتا بود،کودتای ۳۲ و یک سرکوب بود، سرکوب ۴۲ و نظامی بود که شکلک اصلاحات را در میآورد.
یک کودتا، یک سرکوب، یک اصلاح شکلگراـ غیرمردمی، یک نظام کمپرادور
خیلی مهم است که شما واقعا به اصلاح اعتقاد داشته باشی و در بطن تو باشد یا شکلک کودکستانی دربیاوری، رژیم شاه شکلک اصلاحات درمیآورد. مگر میشود که هم بخواهی اصلاحات بکنی و هم بخواهی سرکوب کنی، هم اصلاحات کنی و هم ۱۵ خرداد رقم بزنی، هم اصلاحات کنی و هم دهقان ورامینیِ کفنپوش را بکشی، مگر میشود؟ هم ساواک تجهیز کنی، هم بخواهی توسعه سیاسی داشته باشی؟ نه! همچنین چیزهایی باهم نمیشود، در هیچجای دنیا هم نشده، کما اینكه در دهه ۴۰ ایران هم نشد. رژیمی بود در مقابل مردم که شکلک اصلاحات در میآورد، با یک نظام اقتصاد سیاسی كمپرادوری؛ اینها همه در آرامپز ذهن بود.
حرکتهای نافرجام، رهبریهای ناآمادهـناکام
از این طرف در کمپ تودهها حرکتهای نافرجام بود؛ مشروطه، نهضت ملی، ۱۵ خرداد و... . در این زنجیره از تنباکو تا ۱۵ خرداد هم الا ما شاءالله رهبریهای ناآماده و ناکام داشتیم.
تودههای بیسازمان، اندیشههای بیدستگاه
[در این دوره] تودههای بیسازمان و اندیشههای بیدستگاه داشتیم. در مشروطه اندیشه آمد، در دهه ۲۰ در ایران اندیشه آمد، اما منهای اندیشه صاحب دستگاهِ حزب توده که وارداتی بود و فراوری داخلی نداشت و محصول پروسه داخلی نبود و آکبند از آن طرف [آمده بود]، اصطلاحی هست که میگویند تجارت چمدانی، حزب توده هم در حوزه اندیشه در ایرانِ در دهه ۲۰ «اندیشه چمدانی» آورد. خیلی اتفاق ویژهای افتاد، حزب توده از سال ۲۰ شروع به فعالیت کرد تا سال ۲۳، چمدان چمدان تئوری تشکیلاتی، تئوری معرفتشناسانه، دانش تشکیلاتی، راهکار تشکیلاتی، راهکار صنفی و... را از آن طرف برداشت و به اینجا آورد. [اما] در پس ذهن این جریان نوپا این بود که اندیشه در ایران آمده ولی خیلی بومی نیست و ساختمان ندارد، و اجزا خیلی با چسب ویژهای با هم پیوند نخوردهاند. این بخارپز جمعبندی بود.
بستر جمعبندی
به بستر جمعبندی میرسیم، جمعبندی طبیعتا خلقالساعه نیست. بر خلاف چیزی که ما در این ۳۰ سال دیدهایم، یک سمینار یکروزه بگذاری و بخواهی جریانهای توسعه روستایی و شهری ایران را در یک سمینار یکروزه یا در یک کارگاه سهساعته جمعبندی کنی؛ اساسا جمعبندی قاعدهای، سیری، فرایند و پروسهای دارد. اینها هم برای جمعبندی بستری داشتند.
انجمن اسلامی، خوابگاه
سه فردی که بنیانگذار جریان شدند، سه فرد شاخص و شناختهشده مرحوم حنیفنژاد بود، اصغر بدیعزادگان و سعید محسن بود و نفر چهارمی هم بود، آقای عبدالرضا نیکبین که سال ۴۷ فاصله گرفت و از جریان جدا شد، به نوعی جریان کنارش گذاشت. این چهار نفر از ۳۸ تا ۴۲ با هم در سیر مبارزات دانشجویی و در خوابگاه بودند. مرحوم حنیف صبحهای جمعه در خوابگاه جلسات قرآن راه انداخته بود و در انجمن اسلامی هم خیلی فعال بود. با مهندس بازرگان، دکتر سحابی، آقای طالقانی و مسجد هدایت، شرکت انتشار، در قم با آقای مطهری، [سید مرتضی] جزایری، آقای [سید هادی] خسروشاهی و بهشتی پیوند خورده بود. این[پیوندها] یک بستر بود، خوابگاه یک بستر بود، جلسات جمعه صبح و جلسات شبانه و... .
بهمن ۴۰ دانشگاه
این ۳ یا ۴ نفر با هم یک تجربهی مشترک هم داشتند که بهمن ۴۰ بود. بهمن ۴۰ [حركت] دانشگاه یک حرکت حسی بود که [در آن] جریان دانشجویی ابزار دست جریان کلاسیک و سنتی حزبی در ایران شد. اینها آن تجربه جاماندگی بهمن ۴۰ را داشتند.
جبههی ملی، نهضت آزادی
قبلا مرورکردیم که حنیفنژاد در ۴۲ چند جایگاه داشت، فعال دانشجویی جبههیملی و نمایندهی اول دانشجویان جبههی ملی بود و در کنگره سال ۴۱ در منزل آقای حاج حسن قاسمیه به عنوان نماینده دانشجویان جبهه ملی شرکت کرد[۷]. همزمان، نمایندهی اول دانشجویان نهضت آزادی و نماینده و مسئول اول انجمنهای اسلامی دانشگاههای ایران بود و برای خودش وزن مخصوصی داشت.
اینها جبههی ملی را تجربه کردند، کوتاهمدت نهضت آزادی را تجربه کردند و به جمعبندیهای جدی تشکیلاتی و خصلتی نسبت به نهضتآزادی و جبهه ملی رسیدند.
خرداد ۴۲، زندان کوتاهزمان
خرداد ۴۲ را دیدند، با خرداد ۴۲ فاصله نداشتند، در خیابان بودند، حنیفنژاد آن روز در زندان بود ولی بقیه کشتار را دیدند. مرحوم حنیف یک مدت زندان کوتاه چندماهه را هم طی کرد.
تلنگرهای ضمن راه
جمعبندیها بستر هم داشت، یعنی یک زمینه عینی و ذهنی داشت، یک بخارپزِ پس پیشانی و یک بستر داشت. از وقتی اینها به سیر جمعبندی، سیر تدوین استراتژی و سیر طراحی ایدئولوژیک و آستانهی عمل رسیدند، [یعنی] از ۴۲ که به یک جمعبندی اولیه رسیده بودند تا سال ۵۰ که اولین عمل را از خودشان بروز دادند، اتفاقاتی افتاد؛ اتفاقاتی که همه تلنگر بود. این اتفاقات چه بود؟
دوران سربازی
دوران سربازی؛ یکی میرود سربازی، تحلیلش این است که میروم از ۹ شب میخوابم تا ۵ صبح و کمبود خوابهایم را جبران میکنیم. (چند وقت پیش چند تا از دوستان دانشجو از زندان آمده بودند، دوـ سه نفر از آنها به جمعبندیهای جدیای رسیده بودند، ولی با چند نفر دیگر صحبت کردیم، گفتیم انفرادی چهکار میکردید؟ با هم نبودند اما همه متفقالقول گفتند ما روزی ۱۸ ساعت خوابیدیم و همه کمبودهای خوابمان را جبران کردیم.) یکی میرود بخوابد، یکی میرود رُمان بخواند.
آقای محمدعلی سپانلو[۸] که شاعر است و خودش ۴۲-۳۹ از بچههای فعال چپ دانشکده حقوق بود، در دوران سربازیاش چه در سلطنتآباد و چه در دوران آموزش تخصصی، نُه ماه با حنیفنژاد همدوره بود. خاطرات ایشان در روزنامه آیندگانِ اسفند ۵۷ [آمده]، اگر مراجعه کنید خاطرات قشنگی است. ایشان میگفت هرکس از هم دورهایهای ما در یک باند و گروهی بود؛ یک باند، باندِ پاسور بود، یک باند، باندِ پوکر بود؛ یک باند، باندِ تخته بود، یک باند دیگر هم که لمپنها بودند، باندِ قاپ بود و تاس میریختند و یواشکی مشروب به آسایشگاه میبردند. [اما] یک نفر بود که در هیچ باندی نبود. میگفت آن یک نفر همه وقتهای بیکاریاش را یا قدم میزد و فکر میکرد، یا در نگهبانی شب راه می رفت و داوطلبانه نگهبانی بقیه را میگرفت تا فرصت تفکر داشته باشد، یا داشت از این موانع، طناب و سیم خاردار، بالا می رفت و در هیچ باندی نبود. [سپانلو] تاکید میکند که او همه چیز را جدی میگرفت و افسروظیفهی نمونه پادگان شده بود. عکس حنیفنژاد در اتاق سروان پادگان که آن موقع تیمسار بود قرار داشت. روزی كه حنیفنژاد [و دیگر اعضا] دستگیر میشوند و هویتشان بروز پیدا میکند و فرمانده پادگان میفهمد که حنیفنژاد چه كسی بوده، عکساش را پایین میآورد. او در ۴۲ و ۴۳ خدمت کرده بوده، اما آن عكس مدتها بعد از پایان خدمت تا سال ۵۰ در اتاق فرمانده پادگان بوده است. یکی هم اینطور سربازی میرود، اصلا رفته بوده سربازی که آموزش نظامی ببیند.
جدا از آموزش نظامی ارتش را لمس میکند و به این رهیافت میرسد که ارتش ابزار سرکوب جدیای است و به این سادگی نیست که ما دو کُلت تهیه کنیم، به کوه بزنیم، به دارآباد برویم و این و آن را ترور کنیم و... این رژیم اینطور سقوط نمیكند. ما هم باید یک سیرِ مرارت و تجهیز را طی کنیم. پس دوران سربازی یک تلنگر بود. تلنگری به ذهن که رسید به اینكه نظم ارتش، یک نظم ارتجاعی و عنکبوتی است، نظم ذاتی نیست، نظم تحمیلی است. دوم، این ارتش، ارتش مجهز است، با ترقهبازی و با تینیجریِ انقلابی، نمیشود با آن طرف شد. سوم هم که آموزش نظامی میداد و برای خودش در دوران سربازی یک تمرین كوچك رهبری را داشت. این یک تلنگر بود.
سعید محسن هم دوران خدمت رفت، همهشان رفتند. وقتی ذهن در کوران جمعبندی قرار بگیرد، هرچیزی برایش خوراک میشود؛ روسپی را ببیند دیگر او را یک موجود بیارزش اجتماعی تلقی نمیکند، [بلكه] او را به جمعبندی استراتژیک خودش میبرد. معتاد را ببیند، لاتِ با کلاس را ببیند، پهلوان را ببیند، ورزشکار را ببیند، ارتش، پلیس، ساواک را ببیند و... این ذهن جمعبند مدام تعریض دارد. ذهن اینها هم با وجود این که ۲۳-۲۲ ساله بودند، ذهن جمعبندی بود. وقتی ذهن بخواهد در فاز جمعبندی قرار بگیرد، قُل قُل غلیانی میزند.
ترور منصور
ترور منصور یک تلنگر بود. طبیعتا در آن دوره همه از ترور منصور خوشحال شدند، ولی [مجاهدین]تحلیل کردندکه با تکشکار و تکترور چیزی عوض میشود؟ ترور که صورت گرفت، امیرعباس هویدا آمد كه خیلی بیهویتتر از منصور بود و ۱۳ سال بعد از حسنعلی منصور همان مسیر را رفت و کاپیتالاسیون خیلی کیفیتر از دوران حسنعلی منصور شد. با ترور چیزی تغییر نمیکند، اتفاقی رخ نمیدهد، چیزی جا به جا نمیشود.
حزب ملل
حزب ملل هم بود. تحلیل کردند كه حزب ملل یک جریان جوانِ صادقِ به آستانه و التهابعملرسیدهای است ولی یک جریان ساده است. شرایط، پیچیده و جریان ساده!
ترور شاهـگروه نیکخواه
ترور شاه [به وسیله] گروه نیکخواه هم همینطور بود. مرحوم شمسآبادی[۹] در فروردین ۴۴ عضو گارد بود، عضو گارد هم همیشه با شاه ارتباط داشت و محافظ بود و این امکان را داشت که شاه را ترور کند. گروه نیکخواه، گروه کیفیای بودند. نیکخواه، لاشایی و جعفریان از خارج ازکشور آمده بودند و فضای جهان و فضای چهگوارا [را دیده بودند] و به گزینه براندازی رسیدند. اینها هم پذیرفتند که شمسآبادی، ترور شاه را عملی کند. شمسآبادی هم خودش نظامی و مسلح بود و دو تیر به شاه زد، اما [شاه] دو فدایی داشت، دو استوار بودند، لشکری و باباییان، که در امام زاده عبدالله برایشان بارگاه درست کردند و بعد از انقلاب بلافاصله آن گنبد و بارگاه را خراب کردند. این ترور شاه توسط شمسآبادی و دستگیری گروه نیکخواه و سیری که او طی کرد، برای این بچهها تلنگری بود. نیکخواه ۵ سال زندان کشید ولی خسته شد، بقیهشان هم خسته شدند و بیرون آمدند.
حنیفنژاد تحلیل خیلی كیفیای کرد، گفت این طور نیست که خطاها، انحرافات و انحطاطات فقط در مدارهای پایینی صورت بگیرد و فقط از دانشجو، تینیجر، کمسن و سال و شاگرد بازار انحراف بیرون بیاید، انسانها در مدارهای عالی هم دچار انحراف خواهند شد. تحلیل کرد که نیکخواه و لاشایی در مدارهای عالی بودند، به مبارزه رسیده بودند، مایه گذاشته بودند، اما در مدار عالی دچار انحراف شدند. اینها مدام به آن جمعبندی کمک میکرد. [آیا] سه نفر که از خارج بیایند، شرایط ایران را نشناسند، به شمسآبادی بگویند که برو شاه را ترور کن، اصلا توان دارند که شرایط را جمع کنند؟ نه!
اصلاحات ارضی
اینها با سادهانگاریهای پیرامون خود برخورد کردند؛ تحلیل، تحلیل و تحلیل و نهایتا استارت اولیه. حنیفنژاد خودش مهندس کشاورزی بود و از ۴۴ تا ۴۶ در وزارت کشاورزی کار میکرد و در سیر اصلاحات ارضی بود و در موقع سربازی دشت قزوین رفته بود. [به واسطه] رشتهاش، خدمتش و حوزهی شغلیاش، کاملا در جریان توسعه روستایی و اصلاحات ارضی بود. یک خط تحلیلی اینطور آمد که اصلاحات ارضی در ایران خیلی عمیق نیست. یک تحلیل جدیتر آورد که نظامی که تارو پودش فاسد است، چطور میتواند اصلاح کند؟ یک گزینهی تشکیلاتی و یک گزینه استراتژیک دیگر هم اینطور در ذهنش فرو رفت.
تحلیلِ فدائی
نهایتا نقدی [بود] که روی تحلیل فدایی داشتند؛ تحلیل فدایی خیلی به مورد ایران نمیخُورَد. آری در آمریکای لاتین که دولتها، نظامی، همه جا اشغال توسط نظامیان، سر چهارراه و ساندویچفروشی، پیالهفروشی و سینما همه در اشغال نظامیها، پای صندوق انتخابات نظامیها، نخستوزیر نظامی، رییسجمهور نظامی، استاندار نظامی، همه جا پادگان و مردم حس میکردند در پادگان هستند [...]. در بولیوی، در پرو، در نیکاراگوئه و پاراگوئه همه حس میکردند دارند در پادگان زندگی میکنند. آنجا این ایده درست بود که عمل فدایی بکنی که جرات بدهد و جسارت بدهد و ترس و زبونی را بکشد، آنجا درست بود. یک پیشتاز میرفت، عمل میکرد و مردم هم به او میپیوستند. اما در ایران به قول حنیفنژاد، در مشروطه، نهضت ملی و ۱۵ خرداد و [...] مردم دَم به دَم آمده بودند، تقیزاده که در مشروطه کشته نشد، حیدرخان که کشته نشد، مردم کشته شدند. در ۳۰ تیر هم اعضای جبهه ملی کشته نشدند، مردم «یا مرگ یا مصدق» گفتند و جلو تیر و گلوله رفتند. ۱۵ خرداد هم به همین ترتیب، روشنفکر و روحانی که کشته نشد، مردم شهید شدند. به این ترتیب عمل فدایی بهخصوص تئوری پویانكه ردِ تئوری بقای حزب توده بود، مورد نقد جدی این جریان نوپا قرار گرفت.
بستر جمع بندی؛
اینها همه تلنگرهای بین راه بود، حالا به بستر جمعبندی میرسیم.
هممسیری
حنیفنژاد،آذریزادهی متولد سال ۱۳۱۸ از یک خانواده کاملا مذهبی است. دوران دبستان و دبیرستان را درتبریز طی کرده و سال ۳۷ در رشته کشاورزی دانشگاه تبریز قبول شد اما در دانشگاه تبریز ارضا نمیشود. خیلی مهم است که یک جوان تبریزی که نه تهران را دیده و نه شرایط را تجربه کرده، به این تحلیل میرسد که دانشگاه تبریز برای من میدان بازی نیست. خیلی مهم است، ۱۸-۱۷ساله صاحب این تحلیل باشد، دستش را باید فشار داد. من سال دیگر کنکور میدهم به تهران میروم، تهران هم امکانات و هم ارتباطات هست. با این تحلیل به تهران میآید. تهران هم که میآید، از همان روز اول که به دانشکدهی کشاورزی کرج میرود، شروع میکند به کارگریِ روشنفکری کردن. روشنفکری نکردند، کارگریِ روشنفکری کردند! میآمد شرکت [سهامی] انتشار کتاب میخرید و به آنجا [(دانشكده كشاورزی)] میبرد. بچهها کتابخوان و قرآنخوان [بودند]. قرآن معزی[۱۰] جیبی در همه جای دانشکده کشاورزی کرج پخش شد و بعد به همه انجمنهای اسلامی تهران آمد. قرآن موقوفی حنیفنژاد آمد. یک بچهی ۲۰-۱۹ساله سازماندهی، فکر، متن و قرآن را در دانشکدهی کشاورزی کرج پخش کرد. در دانشکدهای که دست چپها بود، این سیر را طی کرد.
بدیعزادگان از خانواده متشرعِ مذهبیِ تهراننشین، متولد ۱۳۱۹ بود و سیر تحصیل و بعد ورود به دانشکده فنی دانشگاه تهران، رشته شیمی [...].
سعید محسن هم که از زنجان و خانواده مذهبی [آمد]. سحر و ماه رمضان سه وعده اذان میگفت. شاداب، شر و شور، با چشمِ شیطان و صورتِ شادان، او هم به دانشکده فنی دانشگاه تهران پیوست.
همزیستی
اینها ۵-۴ سال با هم زندگی کردند. خیلی مهم است، در حوزه های دیگر ایران هم ما این را داریم. مثلا آقای کیمیایی فیلم اولی که درست کرد خیلی جالب نبود اما بعدا با قیصر و داشآکل و گوزنها، سه آس در سینمای ایران رو کرد. پشت جبهه این فیلمها چه بود؟ چهار تا از بچههای محله ری، کوچه دردار بودند؛ قریبیان، منفردزاده، کیمیایی و بعد هم نعمت حقیقی[۱۱] و بعد هم بهروز وثوقی به آنها پیوند خورد. یک تیم چهارنفره شدند. یک فیلمبردار ثابت –فیلمبردار همه فیلمهای کیمیایی نعمت حقیقی بود- بازیگر اول مردش، همیشه بهروز وثوقی بود و بعد در گوزنها فرامرز قریبیان شد. سازنده آهنگ فیلمهایش هم اسفندیار منفردزاده است. یک تیم كه در ۹- ۸سالگی کنار جوی با هم مینشستند، آمدند سینمای ایران را تسخیر کردند. در والیبال، مصطفی ذوقی، اسپوکر و هوشنگ ملکپور، آبشارزن؛ ۱۰ سال با هم بازی کردند. ۱۰ سال یكی دوبله داد و دیگری جاخالی زد، خیلی مهم است. در فوتبال علی جباری و فریبرز اسماعیلی، گوشهی راست و بغل راست، هفت سال با هم بازی کردند. نسل بعدی آشتیانی و پروین، دفاع راست و هافبک راست، چشم بسته همدیگر را پیدا میکردند. بعد از انقلاب در تیم استقلال و تیم ملی نامجومطلق هافبک راست و زرینچه دفاع راست، چشم بسته همدیگر را پیدا میکردند.
هممنظری
خیلی مهم است، با هم بودن خیلی مهم است. اینطور نبود که اینها هرکدام از یک مسیری بیایند و به هم برسند. از ۱۹-۱۸سالگی با هم بودن، با هم بودن، با هم بودن، هممسیری وهمزیستی، هممنظری؛ خیلی مهم است که از یک بالکن شرایط را میدیدند. اینطور نبود که یکی زیر زمین باشد، یکی روی برج و یکی همکف باشد. از یک بالکن، از بالکن خوابگاه دانشگاه تهران، از بالکن شرکت انتشار، از بالکن حوزه علمیه قم، از بالکن انجمنهای اسلامی، از بالکن جبههملی و نهضت آزادی و از بالکن ۱۵ خرداد و رژیم درنده شاه، شرایط را دیدند.
اعتمادِ متقابل
همزیست، هممنظر، هممسیر [بودند] و اعتماد متقابل [داشتند.] چیزی که الان وجود ندارد. در ادبیات امروز میگویند سرمایه اجتماعی، اعتماد است اما کی به کی اعتماد دارد؟ تا دههی ۵۰ میگفتند جیبیکی و خانهدرباز و خانهندار و زن و بچهبسپر به همسایه و... .، الان هیچکدام از این پدیدهها که وجود ندارد. همهی نسل ما و نسل جدید به قدری پیچیده شدهاند و به قدری همه چندگانه برخورد میکنند كه اصلا اعتمادی به وجود نمیآید. اعتمادی به وجود نمیآید، نهادی هم به وجود نمیآید. جریانهای قدیمی ایران ـچه جریانهای صنفی، چه بعضی جریانهای حزبی و چه جریان فداییهاـ [اعتماد متقابل داشتند]. امیر پرویز پویان و برادران احمدزاده هممدرسه بودند و کانون نشر حقایق را با هم تجربه کردند، ۴۲-۳۹ را با هم در جنبش چپ بودند و از ۴۲ هم با هم، همخانه و هممنزل شدند و هم هممنظر، همبالکن و هماستراتژی شدند. این اعتماد متقابل و برات سفید میآورد.
یك وقت تیمی مثل پرسپولیسِ امروز است که همه میخواهند ۶۰ تا سفته و چك بگیرند و اعتمادی نیست، یکی وقتی هم تیمی مثل تیم گارد و همای پرویز دهداری است كه لیگ حرفهای راه میافتد ولی آنها هنوز آماتور هستند و قرارداد امضا نمیکنند، دست میدهند. خیلی مهم است، لذا تیم هما، تیم میشود! چهره، ستاره و سوپرمنی و یکی مویش را مش کند، یکی گونه بگذارد و یکی زیر ابرو بردارد نیست. چند تا بچه مدرسه هدف زیر نظر پرویز دهداریِ اخلاقی میشوند تیم هما.
همباوری؛ انسانِ مدارِ تغییر
خیلی مهم است، چنین تجربهای در ایران بود. همزیستی، هممنظری، همترازی، اعتماد متقابل و آخر سر هم، همباوری؛ [این باور که] ما آدم هستیم که به این دنیا آمدهایم. همانطور كه آقای میثمی تعریف كردند، حنیفنژاد با ۹ نفر دیگر پیش مهندس بازرگان، دکتر سحابی و آقای طالقانی [میروند]. حنیفنژاد با ۹ نفر دیگر، تلویحا گفتند ما آدم هستیم، ما نمیتوانیم در کادر جبهه ملی تنفس کنیم. دوران کلاسیک جبهه ملی سر آمده است، ما آدم هستیم، مذهبی هستیم، مصدقی هستیم، ظرفیت داریم و برای خودمان یک منزلگاه میخواهیم. با این فشار به اضافه مولفههای دیگری که در ذهنشان بود، آن سه بنیانگذار ـمهندس بازرگان، دکتر سحابی و آقای طالقانیـ نهضت آزادی را تشکیل دادند.
این که یکی حس کند «ما آدمیم» خیلی مهم است. در فرهنگ پهلوانی گذشته و دهه ۲۰ ایران اینطور بود که کسی که قد و قوارهای پیدا میکرد، عضله برجستهای پیدا میکرد، سه تا چرخ خوشی میزد و دو تا فن و شگردی اجرا میکرد، مُحق بود. نه از سر غرور، اما میآمد ادعای کشتی میکرد و میگفت من آماده کشتی هستم. اگر میخورد میپذیرفت، اگر میبرد هم كُری نمیخواند و روی سینه یارو نمینشست. این فرهنگ بود؛ اینها هم با این فرهنگ[به میدان آمدند] نه غرور و نه خودکمبینی! «ما آدمیم»، نه مارکسیست هستیم و بیژن جزنی که در آن فایل برویم، نه کلاسیک جبهه ملی هستیم که در آن فایل برویم و نه بچهی خنثیِ منقطع از جهانِ خرخوان دانشگاه (ضمن اینكه شاگرد اولهای دانشگاههای خودشان بودند) هستیم. این باور آنها بود که ما آمدهایم در حد امکانمان، جهان پیرامونمان را تغییر بدهیم.
خیلی مهم بود، خیلی مهم بود، خیلی مهم بود! اهل زیست باشی و اهل زندگی باشی؛ خواهر سعید محسن تعریف میکند که او هروقت خانهی ما میآمد، اگر ما خانه نبودیم، گلی از جایی پیدا میکرد و روی دستگیره در میگذاشت. میگفت یک دفعه شب عید آمده بود ما نبودیم، موتور داشت، رفته بود دو جعبه بنفشه خریده بود، زمستان، اسفند آمده بود باغچه را درست کرده بود و بنفشه کاشته بود و یک بنفشه هم لای در گذاشته بود. این اهل زندگی است، چه کسی گفته اینها زندگی نظامی داشتهاند؟ چه کسی گفته اهل تیر و ترقه و ششلولبندی بودند؟ اینطور نبود! اهل زندگی بودند، چون اهل زندگی بودند، با مانع حیات دوران که رژیم شاه بود، درافتادند.
پس جدا از هممسیری، همزیستی، هممنظری و اعتماد متقابل، همباور بودند. به اینكه انسان به تاسی از پروردگار که اهل حفظ وضع موجود نیست [...]، ما هم میخواهیم به سهم خودمان جهان را تغییر بدهیم و جهان تغییر دادن هم الزاما سرنگونی این حاکمیت و آن حاکمیت نیست. حنیفنژاد در خدمت سربازیاش در دشت قزوین جک تراکتور اختراع میکند. خیلی مهم است، اهل زندگی است، اهل تغییر پیرامون است، اینها اینطوری بودند.
ابزار جمعبندی
میرسیم به ابزار جمعبندی؛ عنوان شد که جمعبندی بستری میخواهد. یک پرنیان تاریخی میخواهد، سیری و ابزاری میخواهد؛ اینها سعی کردند این ابزار را تحصیل کنند.
کندوهای حافظه
بالاخره ذهن یک کویر بیبَر و بحر نیست، میشود ذهن را مهندسی کرد و کندوهایی درون حافظه تشکیل داد. درکندوی حافظه اینها ۳۹-۴۲ تجربه حزب ملل و چیزهایی که گفتیم بود.
پروسه اصطکاک
[مجاهدین] پروسه اصطحکاک را طی کردند، این خیلی مهم بود. قبلا بچه ۱۴-۱۳ساله میرفت بازار، آچار بهدستی، لوبیافروشی، بامیهفروشی و... و دستِ بچه ۱۴-۱۳ساله پوست میانداخت. الان با ۲۸-۲۷ساله هم كه دست میدهی، مثل دست یک دختر ۹-۸ ساله است؛ نه شیاری، نه خشی، نه زبریای، نه قارچی، نه زخمی... . ولی این جریانهای دهه ۴۰، همهشان (نمیگوییم فقط اینها، تافته جدا بافته بودند، حنیفنژاد هم یکی مثل محمد بخارایی بود، محمد بخارایی هم چهرهاش معصوم بود) اهل اصطکاک و اهل لمس بودند.
تجربه لمسی
خودشان هم یک تجربه لمسی داشتند، تجربه انجمنهای اسلامی، جبهه ملی، نهضت آزادی و... . یک وقت هست که تجربه، تجربه تکرارشدهِ دیگران است یعنی شما یک تجربه دارید، من از شما میشنوم، تجهیزِ دست دوم میشوم. یک موقع هست که خودت تجربه میکنی كه آن خیلی کاراتر از تجربه بهواسطه است. اینها تجربه لمسی داشتند.
ذهن مهندسی
ذهن مهندسی هم داشتند. ذهن و مغز انسان، مثل دست چپ است. اگر دست چپ انسان را به کار نگیری، همیشه تنبل است، حداکثر میتواند تحمیلی و بهزور یک چنگال دست بگیرد ولی اگر به کارش دربیاوری [...]. بعضیها هستند كه فقط میتوانند با پای راستشان توپ بزنند، مربی یکسال باهاشان کار میکند و پای چپ را آنقدر به کار میگیرند که دوپا میشوند. سابقا به بعضی از فوتبالیستها سهپا میگفتند، یک پای چپ داشت، یک پای راست داشت، یک سر داشت که با سر هم مثل پا کار میکرد. مثلا در ایران جلال طالبی كه چند سال پیش در جام جهانی مربی تیم ملی شد، اینطور بود. قدیمیها میگفتند جلال طالبی سهپا است، چپ میزند، راست میزند، سر هم میزند. ذهن هم همینطور است. مغز هم [مثل] یک ماهیچه است، اگر انسان به آن جهت بدهد، فایل را پر کند، چروکش کند، دالان بزند، پاگرد بزند، باهاش میآید ولی اگرنه، به قول کشتیگیرها، حلواست، نه شیاری دارد و نه چروکی، چیزی ندارد. اینها بالاخره خودشان هم مهندس بودند و هم ذهن مهندسی داشتند.
ایمان به کاربری، تلقی فاز صفری
ایمان مبشری هم داشتند، و جدا از همه اینها یک تلقی و فاز صفری هم داشتند. الان در ادبیات توسعه میگویند پروژه را میخواهی طراحی کنی باید برایش یک فاز صفر بگذاری. فاز صفر، فاز مطالعه است. وقتی بخواهی جایی را بسازی، [باید بدانی] مقاومت زمین چهطور است، مقاومت مصالح چیست، خاک پوک است، پوک نیست و... هزار و یک شاخص دارد که بتوانیم به اصطلاح امکان سنجی کنیم. اینها هم برای خودشان یک فاز صفر مطالعات تعبیه کرده بودند.
ششقلوی محصول باروری ذهن
ابزار جمعبندیشان هم در حدآن زمان ابزار نسبتا کاملی بود. این بچهها که معدل سنی ۲۲سال داشتند و سیر انجمن[اسلامی]، جبهه[ملی]، نهضت[آزادی]، خوابگاه و... را با هم طی کردهاند، از سربازی درس گرفتهاند، از اتفاقات ۴۳ تا ۵۰ درس گرفتهاند، تئوری فدایی را نقد کردهاند، مصدق و میرزا[كوچكخان جنگلی] را نقد کردهاند و...، رسیدهاند به اینکه بالاخره خودشان هم یک دورهای بارور شدند. یک وقت هست که فیل موش میزاید، یک وقت هست که نه بالاخره یک انسان، یک مادرِ نحیف با ۵۰ کیلو وزن، یک ۶-۵ قلو سالم میزاید. ممکن است آن ۶-۵ قلو هر کدام ۵/۱ کیلو باشند، ولی بالاخره فرزند هستند و چیزی این وسط سقط نشده است. جمعبندی اینها، جمعبندی سزارینی نبود. جمعبندیای بود که سیری را طی کرد، سیر جنینی را طی کرد و بالاخره به بار آمد و یک شش قلو متولد شد. از این سیری که صحبتش را کردیم، از این وجوه و از آن ابزار یک ششقلو بیرون آمد.
شکستهای پیشین محصول فقدان رهبری ذیصلاح نه عدمآمادگی تودهها
از جمعبندی علل شکست جنبشهای پیشین، از مشروطه تا ۱۵ خرداد، به شش محور رسیدند؛ یک اینکه در فرازهای پیشین مردم بهطورنسبی آمادگی داشتهاند، مشکل ویژه و محوری مشکل رهبری بودهاست. رهبری ذیصلاحِ همهجانبه وجود نداشته که از آمادگیها و شرایط استفاده کند و جریان را به فرجام برساند. این محور اول جمعبندی بود.
پیچیدگی شرایط، سادگی رهبران
محورِ دوم جمعبندی این بود که شرایط مبارزاتی در ایران دم به دم پیچیده شده است؛ از مشروطه تا نهضت ملی خیلی پیچیده شد و از نهضت ملی تا ۱۵ خرداد خیلی پیچیده شد. متناسب با پیچیدگی شرایط اعم از جهان، ایران، رژیم مستقر، رهبران و هدایتکنندگان پیچیده نشدند. یعنی از منظر این جمعبندی، پیچیدگی کیم روزولت، پیچیدگی شاه و اشرف، پیچیدگی وزارت خارجه امریکا و پیچیدگی مجموعه جریانهایی که ستادکودتا را تشکیل دادند، بیشتر از پیچیدگی مصدق بود. دکتر مصدق در مقطع ملی کردن [نفت] و در مقطع دولت پیچیدگی داشت ولی از ۳۰تیر به بعد پیچیدگی سیاسی و تشکیلاتی نداشت، چون پیچیدگی سیاسی و تشكیلاتیاش از جریان کودتا كمتر بود، مغلوب شد. این قانون مبارزه است، در مبارزه که نمیآیند نمره اخلاق بدهند. مردم به جریانها نمره اخلاق میدهند، درست است خدا هم به جریانها نمره اخلاق میدهد؛ ولی در تقابل، آن جریان فکری پیچیدهتر بود و چون پیچیدهتر بود، حرکت را با شکست مواجه کرد. در ۴۲-۳۹ هم همین تحلیل را داشتند که کندی و مجموعه حاکمیت ایران پیچیدهتر از نیروهای عملکننده ۴۲-۳۹ بودند**.
فقدان سازماندهی، حرفهای نبودن رهبران
سومین [جمعبندی] فقدان سازماندهی [بود و] چهارم اینکه رهبران حرفهای نبودند. قبلا از خاطرات آقای مسعود حجازی نقل شد که مثلا حزب ایران را کار گزینیِ دولت مصدق میگفتند. حزب ایرانیها استاد دانشگاه بودند، سمت اداری [هم] داشتند و هر وقتی که داشتند را به حزب اختصاص میدادند. مرد هزار زن، نمیتواند مرد میدانِ تعقیب باشد. شما نمیتوانید با یک آبپاش یک باغ را آب بدهی، میتوانی پای یک گلی را آب بدهی. بحث تخصیص خیلی مهم است، آنها این اصل را به درستی درآوردند كه [رهبران قبلی] رهبرانِ حرفهای نبودند.
خلاء استراتژی و مشی، مکتبی نبودن مبارزه
رهبری حرفهای ـدر سطح رهبران نه در سطح تودههای سازمانیـ باید تخصیص اصلیاش را پای استراتژی، مشی و پای پِلَتفُرم بگذارد. این بحث را درآوردند که رهبرانِ گذشته حرفهای نبودند و خلا استراتژی و مشی وجود داشته است. مبارزه هم متکی به یک دستگاه فکری نبوده و به اعتباری صاحب یک مکتب راهنما نبودند.
به این شش جمعبندی رسیدند. ضمن اینکه مصدقی بودند، اعتقاد به میرزا داشتند، نقش دورانی آقای خمینی را پذیرفته بودند، به بنیانگذاران نهضت آزادی احترام ویژه میگذاشتند، ولی خوب جمعبندیشان هم نسبت به همه کسانی که بهشان اعتقاد و احترام داشتند، جمعبندی جدیای بود.
هشت وجهی مبارزه نوین
آنها از آن ششوجهی جمعبندی به یک هشتوجهی مبارزاتی رسیدند.
هشت وجهی مبارزه نوین:
[اینکه] در مرحله نوین رهبران باید حرفهای باشند. مبارزه باید استراتژی داشته باشد. [مبارزه] درازمدت است؛ با یک ترور و یک مهره چیزی جا به جا نمیشود. مبارزه باید تودهای باشد. [مبارزه باید] صاحب دستگاه فکری باشد. [مبارزه باید] سازمانیافته باشد. مشیشان هم در این دوران مشی قهرآمیز بود. این مبارزه با این ویژگیها و با این شاخصهها در شکل تشکیلاتی باید خودکفا باشد و با شبکهبندی تیمی باشد.
زمان و مرحله
گفتیم كه ممیزههایشان جمعبندی بود و قائل به جمعبندی زمان، حساب، اجتماع، مرحله، سازمان و نهاد بودند. از جمعبندی عبور کردیم، گریزی به بقیه پارامترهایی بزنیم كه آنها قائل به آن بودند. آنها به زمان ومرحله اعتقاد داشتند.
قاعده و طبیعت
خود حنیفنژاد از دیگران کیفیتر بود و معتقد بود که ما هم جزیی از هستی هستیم و از قواعدی که نباتات و سایر جانوران منهای انسان و همینطور انسانها از آن پیروی میکنند، ما هم باید پیروی کنیم. در این طبیعت قواعدی وجود دارد و طبیعت قوانینی دارد؛ اینکه پدیدهها باید نضج بگیرند و پخته بشوند، پدیده کال به درد این دوران نمیخورد. ممکن است سیب کالی را به زور بخوری، ولی بالاخره یا رودل میکنی و یا بالا میآوری! این که [پدیده باید] نضج و قوام [بگیرد]. طبیعت حوصله دارد، اهل فرایند است. همانطوری که مادر ۹ ماه صبر میکند، [حنیفنژاد] هم اعتقاد داشت که اگر بخواهد یکسانتی متر خاک در کف اقیانوس تشکیل شود، احتیاج به یک میلیون سال زمان دارد؛ طبیعت پُرحوصله است، ما هم باید پُر حوصله باشیم.
سال ۴۷-۴۶ چه اتفاقی افتاد؟ سال ۴۷ جنبش کردستان و قیام ملا آواره[۱۲] بود. چپها فعال و مسلح شدند و آنجا در حوزهی مرزی که کوه و جنگل بود، ژاندارمری را پس زدند. یک التهاب عملی از پایین در سازمان افتاد و بالا آمد. حنیفنژاد به شدت تحتفشار بود که سازمان به کردستان نیرو اعزام بکند، اما بهطور جدی ایستاد. سیاهکل هم یک موج [التهاب عمل] را به مجاهدین آورد. خوب در خارج از کشور هم ویتنام بود، قبلتر الجزایر، چهگوارا و ... همه اینها با خودش موج میآورد. سال ۷۹ آقای [لطفالله] میثمی را به اینجا [(حسینیه ارشاد)] دعوت کردیم برای بحثهای سیر تحول و تصور جنبش دانشجویی[۱۳]، حرف خیلی کیفیای زد که من این حرف را از بقیه نشنیدم، ایشان گفت که حنیفنژاد در فاز قهرآمیز، ۱۰ سال مجاهدین را بدون اسلحه نگه داشت. این خیلی حرف مهمی بود. اگر این جریان اهل مکانیک بود، اهل تیر و تخته بود و میخواست ششلول ببندد و ماجراجویی کند که الاماشاالله زمین بازی برای ماجراجویی وجود داشت. از کردستان ۴۶ تا اتوبوس تهران ۴۹ و ... ولی حوصله و فرایند خیلی مهم بود. آقای محمدی[گرگانی][۱۴] یک بار عنوان کردند که طرح ترور شاه را برای حنیفنژاد آوردند، گفت اگر ما شاه را بزنیم چه اتفاقی خواهد افتاد؟
مرحلهبندی
از طبیعت قاعده گرفتند و به مرحلهبندی رسیدند. گفتند که مرحله اولِ استراتژیِ ما، کسب آمادگی است. مرحله دوم عمل است. مرحله سوم این است که با تودهها پیوند بخوریم. مرحله چهارم هم این است که ما کاتالیزور هستیم، این مهم است؛ نمیخواستند به حاکمیت برسند، نمیخواستند حاکمیت را سرنگون کنند و جایش بنشینند. میخواستند به این برسند که مبارزه تودهای باشد و یک مبارزه مسلحانه درازمدت تودهای راه بیفتد که اینها هم جزیی از آن باشد.
کسب صلاحیت
وجه بعدی کسب صلاحیت است. این جمله از یک جوان ۲۲ساله سَر بزند، خیلی کیفی است، ما صلاحیت نداریم، اما صلاحیتِ کسبِ صلاحیت را داریم؛ خیلی مهم است. این انسانی است که نه غرور [دارد] و نه خودکمبینی دارد، نه تو سری میخورد و نه میخواهد حاکم زوری بشود، خیلی مهم است.
صلاحیت همهجانبه
میگوید ما الان صلاحیت نداریم، ولی میتوانیم صلاحیت کسب کنیم؛ با این گزاره به صلاحیت همهجانبه رسیدند. صلاحیت همه جانبه این[است] که هم وجه تئوریک و هم وجه پراتیک، متدولوژیک، فیزیکی و اخلاق را داشته باشد. جلوتر به کادر همهجانبه میرسیم.
پیوند اجتماعی
[این جوانان] به پیوند اجتماعی رسیدند. ادبیاتشان در پیوند اجتماعی چند واژه داشت؛ نیروی عملکننده را قشر یک میگفتند. نیروی عملکننده خودشان و بقیه عملکنندهها بودند. در این دوران اینطور نبود که فقط اینها عملکننده باشند؛ موتلفه و حزب ملل عمل کردند، جاما به آستانه عمل رفت، فداییها هم بودند.
قشر دو
به این رسیدند قشر دویی هم وجود دارد. به مبارزین ملی و مذهبی نسل قبل، قشر دو میگفتند. مثلا بانیان نهضت آزادی را قشر دو حساب میکردند. قشردو کسانی بودند که صاحب تجربه جدی بودند و وزانتی، اخلاقی، روشی، منشی، تجربه جدیای [داشتند]، منتهی در مرحله جدید نیروی عملکننده و فعال نبودند. به این رسیدند که قشر دویی وجود دارد که ما نباید آن را نادیده بگیریم و باید با آن پیوند بخوریم.
سازمانهای سراسری
به یک سَرپُل دیگری هم رسیدند. در ایران سازمانهای سراسری وجود دارد؛ معلمان، کارگران و ارتش سازمان سراسری هستند. ما باید با سازمانهای سراسری و مردمی پیوند بخوریم.
اعتمادآفرینی
وجه بعدی این بود که ما باید اعتمادآفرینی بکنیم. حزب توده و...، بهاندازه کافی اعتمادها را سلب کرده بودند. مثلا سال ۴۲-۴۰ جریانی بود [از] آقای خُنجی[۱۵] كه یك تیپ تشکیلاتی بود و طیفهایی که دور و برش بودند، به «باند خنجی» معروف شدند. اینها میگفتند همه احزاب باید منحل شوند و از احزاب منحلشده، جبهه دوم شکل بگیرد اما خودشان تشکیلات بودند. [یعنی] میگفتند همه [تشکیلات دیگر] منحل شوند اما خودشان تشکیلات بودند. باند خنجی و حزب توده به اندازه کافی ذهنها را زخمیکرده بودند. در نتیجه به این رسیده بودند که ما باید در پیوند اجتماعی اعتمادآفرین باشیم و نهایتا جذب نیرو کنیم.
جذب
عکسی که میبینید از مرحوم مهدی رضایی است، یک جوان کیفی که این دفاعیات از یک جوان ۱۹ ساله در آن دوران خیلی بعید بود. این صحنه، صحنهی دادگاه اوست و بغل دستش هم وکیل تسخیریاش است. یک دادگاه طوفانی و پرشراره بود و مدتها ذهن همه را به خودش مشغول کرد. [این دادگاه] از اولین دادگاههای علنی جنبش مسلحانه بود.
مهدی رضایی با همین سن کم به بازجو و ساواک پلتیک زد؛ قرار بود در دادگاه اظهار ندامت بکند اما در دادگاه آمد و کشتی را بدل زد و با آن جمله معروف که «تا انسان هست، مبارزه هست، تا ظلم هست، مبارزه هست و تا مبارزه هست، ما هستیم» شور و شرری برپا کرد. سال ۵۷ خانواده رضایی کاملا تودهای شده بودند. یعنی ممكن است سیر تودهایشدن و جذب اعتماد بلافاصله تا ۵۰ و ۵۲ و ۵۳ همهگیر نشده باشد، ولی بالاخره همه مهدی رضایی و خانواده رضایی را شناختند، مرحوم حنیف، صمدیه، مرحوم شریفواقفی و... را همه شناختند. سیر تودهای شدن در یک دهه آرامآرام شکل گرفت.
تشکیلات
اصل تشکیلاتی
آن موقع همه جای دنیا یک اصلی تشکیلاتی وسط بود و اینجا هم بود؛ اصل سانترالیسم دموکراتیک.[به این معنی كه] در رهبری مرکزیتی وجود دارد که نظرات پایین را میگیرد، نظرات از پایین به بالا میآید و بعد از بالا به پایین میرود. پس ضمن اینكه آن مرکزیت اختیاراتی دارد، مسئولیتها و پاسخگوییهایی هم دارد؛ [مجاهدین] این رویه را در پیش گرفتند.
زیست تشکیلاتی
زیست تشکیلاتی آن دوره، منزلگزینی تیمی و خانه تیمی و زندگی شبانهروزی بود.
شبکهبندی تشکیلاتی
شبکهبندی تشکیلاتی هم [مبتنی بر] خودکفایی تیمی [بود] که از بالا با هم مرتبط بودند.
چشمانداز تشکیلاتی
چشمانداز تشکیلاتی هم داشتند، مثلا [ایدهشان این بود كه] در این دوره ۵۰ تا کادر بسازیم که نتوانستند ۵۰ كادر بسازند و ۱۶ کادر همهجانبه ساختند.
عنصر تشکیلاتی
عنصر تشکیلاتی هم، کادر همهجانبه بود. کادر همهجانبه با ادبیات آن روز کادری بود که توان تئوریک داشت، توان تفهیم داشت، میتوانست سازماندهی بکند و هم باید دوچرخه سوار میشد، هم موتور، هم روزی ۵ کیلومتر میدوید، هم تایپ بلد بود، هم اعلامیه پخش میکرد و... . اصطلاحا میگفتند هم عنصر نظامی و هم عنصر سیاسی بود. الان دیگر کسی نمیتواند اینطور باشد، اما در آن دوره که جهان هنوز خیلی پیچیده نشده بود، بعضیها توانستند شاخص بشوند. خود حنیفنژاد [اینطور] بود و توانستند ۱۶ [نفر] از چنین کادرهایی تربیت کنند.
مرام
آخرالامر هم بحث منش كه حلقهی مفقوده اصلی این دوره است. هر انسانی اینجا آمده که سیر آزمون و خطا را طی کند. هیچکس هم جز خود خدا شسته و رفته و آکبند كه مو لای درزش نرود، نیست. همه به نوعی مشکلات خاص خودشان را دارند. اما مهم این است که از زیر طاق نصرتِ اخلاق، درست رد شوی و نه روی سر خودت نه روی سر ملت آن را خراب نکنی، اینها حداقل این [مورد] را رعایت کردند.
طبقه ممتازـتوده زیر ضرب
تحلیل حنیفنژاد این بود که احزاب در ایران دو تکه اصلی دارند، یک تکه طبقه ممتاز و مرکزیتنشین و یک تکه هم توده زیرِ ضرب هستند. مثالش هم حزب توده بود؛ از سال ۳۲ به بعد، رهبران حزب توده به آلمان شرقی و اتریش و بعد هم شوروی رفتند و با بهترین امکانات و با روزی ۱۸-۱۷ ساعت کار در کتابخانه [...]. هنری نیست که مدام خودت را پیچیده کنی، مگر انسان فقط مغز و ایده است؟ انسان دل نیست؟ مهر نیست؟ شرف نیست؟
ذهن زخمی تودهای
تحلیل قشنگی کردند، گفتند حزب توده به انگارهی تشکیلاتی در ایران ضربه جدی زد. رهبران فرار کردند، از توده سازمان افسران که توده صادقی بودند، ۶۰۰ تا دستگیر شدند، ۴۰-۳۰ نفر هم زیراعدام رفتند و ۶۰-۵۰ [نفر]هم تا پای اعدام رفتند.
جلب اعتماد اجتماعی
گفتند ما باید این را در ایران برعکس کنیم. اگر در ایران بخواهد اعتماد تشکیلاتی جذب شود، ما باید این هرم را برعکس کنیم و این ذهن دستخوردهِ تودهای را التیام ببخشیم و جلب اعتماد اجتماعی کنیم.
رهبری هزینهپرداز
لذا اول بار در ایران تشکیلاتی به وجود آمد كه بر خلاف همه تجربههای ایران و تجربهای اکنونی بود. [ به این] تجربه [رسیدند] که هزینه اصلی را رهبران بپردازند. این خیلی خیلی مهم بود، جلوتر خواهیم گفت یعنی چه.
عمل
در حوزهی عمل هم در سه سطح دست به عمل زدند؛حوزه تئوریک، حوزه تشکیلاتی و حوزه عمل فیزیکال.
حوزه تئوریک
در حوزهی تئوریک از ۴۴-۴۳ تا ۵۰ دستاوردهایی در ادبیات مبارزاتی داشتند که این را الان ادبیات اجتماعا لازم میگوییم. هیچکدام ادبیات فردی نبود و با كار جمعی آمد. یک جزوهای بود [به نام] «مبارزه چیست؟»، دیگری «چشم انداز پرشور» كه چشمانداز پرشور جهان مبارزه را ترسیم میکرد. این دو جزوه به نوآموز و به کسی که تازه جذب میکردند، داده میشد. بعد از اینها بیشترین وقت مصروف کتب اربعه شد؛ چهار کتاب بود که ادبیات تشکیلاتی و ادبیات ایدئولوژیک مجاهدین بود؛ یکی کتاب «راه انبیا، راه بشر» بود که مرحله متکاملتر «راه طیشده» مهندس بارزگان بود. کتاب «تكامل»، کتاب «جهان سهعنصری» که چاپ نشد و کتاب «شناخت» بود. در حوزه اقتصاد، «اقتصاد به زبان ساده» بود. در حوزه اقتصاد روستایی، «مطالعات روستایی» بود که مرحوم مشکینفام آن را جمع كرد. این ادبیات بود به اضافه جزوههایی که تفسیر سوره محمد، سوره توبه، سوره فتح، تفاسیر نهج البلاغه و ... بود. این ادبیات در سطح آن روز ادبیات نو و بدیعی بود که تحصیل شد****
حوزه تشکیلاتی/ اطلاعاتی
در حوزه تشکیلاتی بعد از ۴۸-۴۷ بود که استراتژی تدوین شده بود، ارتباطات جدیای با بازار و نسلهای گذشته برقرار شد.
در وجه اطلاعاتی هم به همین ترتیب؛ گروه اطلاعاتی تشکیل شد که مرحوم محمود عسگریزاده[۱۶] سرگروه آن بود. آن زمان خیلی کار پیچیدهای بود که در دوره کوتاهی ۱۵۰۰ ساواکی را با کد سازمان و اسم مستعار و با اسم واقعی شناسایی کردند. بعد رادیو بیسیمی اختراع کردند که بیسیمهای پلیس و ساواک را میگرفت. مجاهدین این بیسیم را سال ۵۰-۴۹ در اختیار فداییها که وارد عمل شده بودند، گذاشتند. اتفاقات ویژهای در حوزه ارتباطات و اطلاعات افتاد.
حوزه عمل
در حوزه عمل هم میخواستند جشنهای ۲۵۰۰ساله را در مهرماه سال ۵۰ به هم بزند. یک دکل برق در کن وجود داشت که حدود یکسوم برق تهران از آن ناحیه تامین میشد، میخواستند دکل را منفجر کنند تا برق بخشی از تهران برود و جشنها دچار اخلال شود. بعد گروگانگیری شهرام، خواهرزاده شاه و پسر اشرف بود. چند تا ترور هم در سال ۵۱،۵۲ و۵۳ بود. ترور زندیپور، رییس دادرسی ارتش و ترور طاهری، جانشین زندیپور بود. در سال ۵۱ ترور هاوکینز و پرایس[۱۷]، سرمستشاریهای آمریکا در ایران بود. چند انفجار بود؛ انفجار دفتر مجله «اینهفته» بود، که قبلا توضیح داده شد مهدی رضایی آن را منفجر کرد. انفجار دفتر کارخانه کاشیسازی ایرانا بود که اسرائیلی بود. این مجموعه عملیاتها بود، جریان خیلی عمل نکرد، به ضربه ۵۰ خواهیم رسید.
در حوزه تئوری، حوزه تشکیلاتی و حوزه عمل فقط میتوانیم تیترخوانی کنیم زیرا بیش از این زمان نیست که روی این نوع کریستال بایستیم.
ضربه ۵۰
ضربه سال۵۰ یک مرحله اول داشت و یک مرحله دوم. در تصویری که میبینید، فرد قلم به دست مرحوم ناصر صادق و در کنار [او] هم مرحوم علی میهندوست است. پشتسریها هم کادرهای دیگر و خانوادهها هستند.
برای ناصر صادق از اول سال ۵۰ تعقیب و مراقبت گذاشته بودند. ناصر صادق موتورسوار بسیار ماهری بود و متاسفانه تعقیبش کردند و از طریق او خانهها شناسایی شد. [این ماجرا] در خاطرات آقای میثمی جلد دوم[۱۸] هست و ریز توضیح داده شده است. در مرحله اول ۱۴۰-۱۳۰ نفر دستگیر می شوند. در مرحله دوم که اوایل مهر بود، مرحوم حنیفنژاد، بدیعزادگان، آقای محمدیگرگانی و بقیه کادرها دستگیر میشوند. میشود گفت که همه کادرهای اصلی و در دو مرحله ـضربه اول، شهریور و ضربه دوم، مهر یعنی ۴۰-۳۰ روز بعد از ضربه اولـ دستگیر میشوند و ضربه ۵۰ وارد میآید***.
رهبری
این پایان بحث است. تیتر را میبینیم، «۵ خرابکار امروز اعدام شدند»، این روزنامه فردای ۴ خرداد است.
قبول کل مسئولیت
اعدامشدهها رهبران تراز اول بودند؛ مرحوم حنیفنژاد، مشکینفام، بدیعزادگان، عسگریزاده و سعید محسن. دو تیتر پایینی مهمتر از آن بالایی است؛ «۶ نفر از اتهامات تبرئه شدند و ۹ نفر به حبس ابد محکوم گردیدند». اتفاق اینجا افتاد، آن تصحیحی که قرار بود انجام بدهند تا سابقه ذهنی حزب توده را از ذهنها پاک کنند، همین جا اتفاق افتاد. سه نفر مسئولیت کل اتفاقات رابه عهده گرفتند. حنیفنژاد اصلا در پروسه گروگانگیری شهرام نبود، ولی خودش را به عنوان نفر اول معرفی کرد.
خاطرات آقای مهرآیین[۱۹] ۴-۳ سال پیش چاپ شد. اسم سابق مهر آیین، داوودآبادی است که بعد از انقلاب هم یک مدت اوین بود و بعد هم رییس فدراسیون رزمی شد. مهرآیین یا داوودآبادی آن موقع مسئول ورزش مجاهدین بود. رزمیکار بود و قواره و شقه [داشت] و در گروگانگیری شهرام نیروی اول عملکننده بود. در یک لحظه حنیفنژاد در اتاق با او برخورد میکند میگوید هر چی خواستی بگویی، بگو جز آن یعنی واقعه شهرام را به عهده نگیر وخودش به عهده میگیرد. حتی بعد از این که این بچهها دستگیر میشوند، شهرام را به یک خانه امن میبرند، حنیف را هم میبرند. حنیفنژاد آنقدر قاطع میگفته من همان بودم که میخواستم تو را بگیرم ـفقط قد و قوارهاش با مهرآیین شباهت داشتهـ شهرام هم باور میكند و میگوید، همین بود که میخواست من را بگیرد. همه مسئولیت را بر عهده میگیرند.
نجات کادرهاـتودهها
خیلی مهم است که ۲۰۰ نفر، کادرهای دو و سه و توده سازمانی، از زیر ضرب خارج بشوند و ۶-۵ نفر اعدام شوند.
وداع پهلوانی
این شد مرگ پهلوانی! عمل حزب توده را که رهبران ۶۰-۵۰ ساله رقم زده بودند، رهبران نسل نو ۳۳-۳۲ساله پاک کردند.این اتفاق مهمی بود که در ایران افتاد. نیرو اشتباهات استراتژیک کرد، اشتباه ایدئولوژیک کرد، اینها همه به کنار، اما این نیروی عملکننده رفوزهی اخلاقی نشد، این خیلی مهم بود.
ما الان یک مدرسه مشحون از رفوزههای اخلاقی داریم! آن موقع کسانی که ۴-۳ سال در مدرسه رفوزه میشدند، سرشان را میتراشیدند. همه کت و کلفت بودند و۳۰ سانت از بقیه بچهها گندهتر بودند و اصلا یک اتاق را به آنها اختصاص میدادند. الان باید یک مدرسه که نه، یک دانشگاه را به رفوزههای اخلاقیِ کار سیاسی در ایران اختصاص داد. این خیلی مهم بود یک معدل سنی ۲۸-۲۷ساله رفوزه که نشد هیچ، ردِ رفوزهها را هم پاک کرد. مرگ پهلوانی با قبول کل مسئولیت [اتفاق افتاد]. اینجا همه هزینهها روی دوش ۵ نفر افتاد. خیلی مهم بود.
الان چه؟ الان فقط فرافکنی، هیچکس هیچچیز را به عهده نمیگیرد. اینكه یک انسانی ادعای ایدئولوژیک دارد، ادعای اخلاق دارد، ادعای مرام دارد، همه دریک بزنگاه روشن میشود. سر بزنگاه آخر این برملاء شد. این جریان، جریانی است که میتواند در پای مبارزه اخلاقی در ایران بایستد. هیچکدامشان هم دست به سلاح نبرده بودند اما مسئولیت کل سلاح، مسئولیت کل عملیات، و مسئولیت کل بچهها را به عهده گرفتند. اتفاق چه بود؟ آقای مهندس توسلی در خاطراتش میگوید معمولا در ایرانِ دهه۵۰-۴۰ اینطور بود كه بعد از اعدام چون خون ریخته شده بود، بقیه از آن خون متنفع میشدند و حکم همه پایین میآمد. ۴ نفر اول در ۳۰ فروردین ۵۰ اعدام شدند، این ۵ نفر هم به فاصله حدود ۳۴ و ۳۵ روز بعدش اعدام شدند. یعنی از یک جریان دویست و چند نفره، ۹ نفر اعدام شدند و۱۹۰ نفر ماندند.
این سینهسپرکردن، این پدرانه رفتار کردن، خیلی اهمیت داشت. یک وقتی کسی ۸۰ سالش است، پدری میکند، پدریکردنش خوب است ولی خیلی چیز شگفتی نیست، آخرین مرحلهی عمرش است. من سال ۷۹ رفتم پدر حنیفنژاد را در تبریز دیدم، میگفت ساواک شب اعدام به من گفت که برو با پسرت صحبتکن، اگر فقط بگوید که من مسیر را قبول ندارم، از اعدامش چشمپوشی میکنیم. پدر مرحوم حنیف، آقا عبدالله میگفت من رفتم و نگفتم آنها گفتند اما گفتم یک کم کوتاه بیا تا زیر اعدام نروی. به من گفت که پدر شما چند سالت است؟ فکر میکنی اگر شما زنده باشی و من هم زنده باشم، چند بار دیگر همدیگر را می بینیم؟ بعد یک جمله گفته بود كه پدرش گفت من دیگر بعد از آن جمله چیزی نگفتم، گفت «پدر طول آرمان ما از طول عمر ما بیشتر است»! خیلی مهم است، الان طول آرمان چه کسی نیموجب از طول عمرش بیشتر است؟ هیچوقت در ایران مثل الان این قدر عمر و جسم مقدس نبوده است. اتفاق ویژهای افتاد، ۵-۴ نفر آمدند و پهلوانانه مسئولیت به عهده گرفتند و پهلوانانه هم رفتند، این خیلی مهم است.
حنیفنژاد افسر توپخانه بود، افسر توپخانه فرمان آتش را میدهد. پای تیر، فرمان آتش را خودش داد. گفت: «من محمد حنیفنژاد به شما فرمان آتش میدهم». کار تشکیلاتی پهلوانی است، نه از نوع حزب توده، نه از نوع پیكار و نه از نوع بعضی جریانهای بعد از انقلاب. کار تشکیلاتی پهلوانی است؛ در زندان و بازجویی پهلوانانه، مرگ هم پهلوانانه. انسان مگر باید چه چیزی ثبت کند؟ یک انسان مگر چهقدر میتواند جا پا از خودش باقی بگذارد؟ یک فوتبالیست آلمانی در دهه ۴۰ بود كه خیلی معروف بود،كونتر نترزكه فوتبالیست خیلی شاخصی بود. شماره کفشش ۴۷ بود، دیگر باید كسی خیلی غول باشد كه شماره كفشش بالاتر از ۴۷ باشد. چه کسی میتواند رد پای کفشی بیش از ۴۷ روی زمین باقی بگذارد؟ از نوع اینها میتوانند. این پا سایز ندارد، خیلی مهم است.
بحث را جمع میکنیم، رهبری در اینجا در ایران نظیف شد، یک حمام خزینه سابق رفت، دو دست لیف و قدیفه و کیسه کشید و چرک رفت. این مهم بود، چرک حزب توده رفت. خیلی نامردی بود که رهبر ۵۰-۴۵ ساله سریع فرار کنی و نسل آرمانخواهِ سازمان افسری را دم تیغ بدهی، بعد هم ۲۵ سال آنجا بشینی و با حمایت شوروی اپوزیسیون خارج از کشور بشوی، بعد هم باز سر و مر و گنده برگردی به ایران. دو وزن بالا آمدی و دو [درجه هم] سر خود را پیچیده كردهای! نه آن وزن به کار کسی میخورد، کما اینكه نخورد و نه آن سر به کار کسی میخورد، کما اینكه نخورد. ولی بالاخره این حنیفنژاد به یک کار خورد. اسم خیلی از فرزندان هم نسل ما حنیف شد، خیلی مهم است، چرا اسم بچههای ما کیانوری و احسان طبری نشد؟ ولی چرا حنیف شد؟ جان مبارزه یعنی همین! جان مبارزه این است که آخرش یک چند قطره عصاره اخلاق بیرون ریخته شود وگرنه بقیه زائد است.
یکی اشتباه استراتژیک میکند، یکی اشتباه ایدئولوژیک میکند، یکی اشتباه تاکتیکی میکند، همه غیر از خدا حق اشتباه دارند. خدا در فاز اشتباه نیست، نه اینکه حق نداشته باشد. خدا انسجام مطلق است، لذا اشتباه در او راه ندارد؛ ولی از ما که انسجام مطلق نیستیم،[حتی] انسجام نسبی هم نیستیم خطا سر میزند، ولی مهم این است که خطا جوهر انسان را تغییر ندهد که اینجا تغییر نداد. اهمیت اینها همین است، اهمیتشان نه به اسلحه بهدستبودنشان است، نه ادبیات انقلابیشان است. اصلا اینطور نیست، اهمیت این است که یک تصحیح در ایران انجام دادند. بعضی خطاها هست که با هیچ جوهرپاککنی نمیشود ولی آنها یک جوهرپاککن سرخی آوردند؛ با این عمل خودشان که مسئولیت کل تشکیلات، مسئولیت کل عملیات و مسئولیت کل توده سازمانی را به عهده گرفتند، جوهرپاککنی اختراع کردند که خط کج و معوج و بدترکیب حزب توده در ایران پاک شد. اهمیت قضیه این بود وگرنه اینها نه علیهالسلام بودند و نه تافته جدا بافته بودند. شاید اگر زندگی محمد بخارایی هم ادامه پیدا میکرد، از اینها فکریتر و پاکتر می شد و یا دیگران.