«به نام مونسِ حامی»
در حدِ فاصلِ میانِ دو بهمن
یکتا جوان و تک نوجوانِ من
به دور از حضورِ من، بیهیچ گمان و ظنّ
استخوان ترکاندند در قوارۀ تن
در تَهی میانِ دو زمستان
از آن پارْ برفِ زارِ گریان، تا این آخرینْ برف ریزان
در کوره راه پرمشقت و در سیرِ فرسایشِ زمان، خوش گرفتند قوّت و جان
در کولۀ پشت بنهادند هم عزّت، هم غیرت، هم توان
از آخرین دیدار قبل از احضار که بوسیدمشان
تا واپسین بار، در کوتَهْ ملاقات که بوئیدمشان
هربار که با فواصلی دور دور میدیدمشان
داشتند از تحوّل و تغیّر با خود نشان
هم در گفتار و رفتارشان
هم در سکوت و نجوایشان
هم در ایما و در اشارات شان
نظاره میکردم مردی تدریجی را در جوهرشان، در صورتشان
در فاصله اولین دوریِ طولانی، از پس زروَرقی قهوهای تصویر میکردم قامت و رخسارهشان
امّا آخرین بار در پس زمینۀ شوق انگیز آبی، در آغوش میکشیدمشان
لذّتی داشت وصف ناشدنی، گذر از مسیرِ قهوهای غم گنان به آبیِ عشق نشان
بذر مسرّتی کاشت در پَرچین دل، نقطه چینِ روندِ پر رمز و رازشان
در فرود و فرازهای پر التهاب این سیه دوران
برایشان نه آرامی، نه قراری، نه امنی و نه امان
هر آینه، هر آینه در پس پیشانی و کنج دل شان
تلاطم و نگرانی و خلجان
بر غم آن نشدند مغلوب پرّۀ تیزِ دَمان
خوش کشش به دوش گرفتند بارِ گران
هم درس، هم کار و هم مشقِ زمان
هم دغدغه نان و مکان و ناموس و خانِمان
در طولانیترین فاصله دیدارهای مان
میدانی بازجو چه میگفت سرمست از قدرت زمان؟
بازجو میگفت: «فرزندانت به خاطر افکار تو باید پس دهند تاوان»!
این هم منطقی است، منطق حد فاصل میان ما و آنان
در این منطقِ صرفاً متّکی به قدرتِ مطلقِ عنان
دگر چه محلی برای حیات امن و امانِ حتی فرزندان؟
به گفتِ رفیق اعلی، اعتنا نمیباید کرد به گفتشان
صبر میباید کرد بر وقتِ، برون شد از زندانشان
گرچه! گرچه! بس مغتنم فرصتی بود برایم درک و فهم کردنِ تفکرشان
لمس کردن عمقِ یک بند انگشتیِ باورهایشان
ره یافتن و تحولِ فرزندان، تحت فشارهای گران
هم جوهر و هم صورت تحقق بخود گرفت، برغم باورشان، برغم اقتدارشان
سنت دیرپایی است، جانِ جان، سوارِ رخشان، مرد میان
برغم تمایل حافظان قدرت و کاشفان، شکل میبندد روندهای فرخنده در نهان
من همیشه در دالانِ تو در توی ذهن، در پی «راه» ی بودم برای شان
نه تحصیلی، نه تقلیدی، که در خورِ حال و هوایشان،
پیش نهادی، سازگار با نیازشان با طبعشان
آنها در غیاب من، اَسوار بر رخش تجارب شان
خود ره یافتند به گذری خوش افق، خوشنشان
شریفِ کوچک از پسْ کوچههای نوجوانی، میانبری زد به معبرِ تازهْ مردان
حنیفِ در آستانه مردی، اتاقی گرفت در منزلگاهِ مستقلْ مردان
هر دو در دیدارها، هم با طنین صدا و هم با پهنه چهر و هم با دست نوشتههاشان
میخواستند به من بباورانند استخوان ترکاندنشان
فارغ از آنکه من، خود باور کرده بودمشان
مستقل از آنکه مرا در خلوتم به وجد آورده بود، نو مرحله حیاتشان
تک جملۀ «بیرون بیایی مردانگیام را درخواهی یافت بابا جان»
ضربهای خوش نواز بود به دیوارۀ مغزم، به سان نوازش روح با پرنیان
از تجربه مستقل و شیوه و آهنگ تغیرشان
در نقطه چین تجارب گذشته، برای چندم بار تلنگری به ذهنم خورد پرطنین و طنان
که؛
«گلِ وحشیِ دشتِ بیسایبان
بس به ز گلِ گلخانهایِ در ناز و پرنیان»
این یکی اعلام وجود میکند به بهای تلاش بیوقفۀ باغبان
کود و خوراک و آب رسانی به طریق قطره چکان
و آن یکی موجودیت مستقل ابراز میدارد با رفع عطشِ گه به گه از باران
خود، قُوت و غذا میجوید به مشقت، به عِرق و عَرق از بطنِ زمین و کُنْه مکان
گلِ گلخانه در پرتو حرارت یکنواخت و بسامان
گلِ بینگهبانِ دشت؛ گه تحمل خشکه سرما، گه زوزۀ باد و گه مهر خورشید تابان
امّا ! امّا!
قطعاً در قرینۀ این تفاوتها که شد بیان
تفاوتهایی دگر نیز هست اندر میان؛
گل خوش نمای گلخانه باغبان
ندارد جوهر ماندگاری و با اوّلین فوت و تکان
ساقه را وا میگذارد بیامان
تن میسپارد به سرنوشتِ پر پران
وَ امّا ! وَ امّا!
گلِ آتش رخِ دشتِ عریان
که ذرّه ذرّه استعلا یافته در سعیِ قد کشیدن به هوای شیدِ تابان
خود اتکا، رشید، اهل اصطکاک، پر توان
بسی، بسی انگیزهها دارد برای بقاءِ سرخوش و جدال با طبیعتِ جانستان
با عشق و تحسین و تهنیت و تمام قد احترام،ای نیک پسران
از دور میفشرم دستتان، میبوسم رویتان، میبویم گریبانتان
مونس دادار، حامی و پناهتان
باور دارم مردیتان، استخوان ترکاندتان، مرحله نوین حیاتتان
واپسین ساعات ۲۲ بهمن ۸۰
ضمن تازهکردن خاطرات جوانیام
دلانگیزترین روزهای زندگانیام
روزهای انقلاب
زندان ۵۹