آنچه در پی میآید، سرودهای است از شهیبد هدی صابر با الهام از نام و یاد شهید محمد حنیفنژاد ـ از بنیانگذاران سازمان مجاهدین. این سروده شرح آشنایی شورانگیز هدی صابر با حنیفنژاد است. حنیفنژاد در سال ۱۳۱۸ در تبریز متولد شد. وی دانشآموخته رشته مهندسی کشاورزی بود. حنیفنژاد در جریانات دانشجویی سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ در جبهه ملی و نهضت آزادی فعال بود و در بهمن ۱۳۴۱ و پس از حملهٔ کماندوهای شاه به دانشگاه دستگیر شد و به زندان افتاد. حنیف نژاد و اعضای اولیه سازمان مجاهدین خلق در راستای استخراج پاسخهای نو برای مسائل کهنه و نو از دل اسلام و از این راه دستیابی به قرائتی نو و پوینده از اسلام و تدوین و ارائه آن تلاش بسیار کردند و میکوشیدند تا از دل تاریخ تشیع مشی مبارزه را متناسب با روزگار نو پیدا کنند. وی به همراه سعید محسن و علیاصغر بدیعزادگان از محضر مهندس بازرگان، آیتالله طالقانی و دکتر سحابی نخستین درسهای اسلامِ سازگار با عصر نو و پاسخگو به مسائل نو را آموختند. حنیف نژاد و یارانش قرائتی تازه از اسلام عرضه کردند که متفاوت از قرائت حوزههای علمیه بود. شهید صابر در بازخوانی فرازهای تاریخ مبارزاتی معاصر ایران به نقش جنبش چریکی و سازمان مجاهدین بنیانگذار در شکستن فضای خفقان رژیم استبدادی شاه اشاره کرده است. سروده زیر را در چهارم خرداد و در چهل و پنجمین سالگرد شهادت محمد حنیفنژاد و یارانش (سعید محسن، اصغر بدیعزادگان، عبدالرسول مشکینفام، محمود عسگریزاده) تقدیم خوانندگان میکنیم. این سروده برگرفته از دفتر شعرهای شهید صابر در زندان اوین است و در 4 خرداد سروده شده است.
سرودهای از هدی صابر
منبع: نشريهي چشمانداز ايران ـ شمارهی ۲۰ ـ خرداد و تیر ۱۳۸۲
«بنامِ او که بال داد، خصلت پرواز داد»
بالندۀ سرودۀ مرا
در آستانۀ اوج به اسارت گرفتند
و
به هنگام بلوغ مَنش اش
کندند پَر از پَرش تا رسیدند به شَه پرش
و سر آخر، با هم زدند شاه پرش و شاه رگش
اسارتِ پرندۀ روایتِ آهنگینِ من
بحبوحۀ تابستانی بود در آغازِ فصلِ انگور
و
پَرپَر کردنش در هنگامه بهاری در نوبرانۀ
گیلاسهای سرخ و توتفرنگیهای قرمز از غرور
انگور، خود نشانگرِ مسیری است؛
مسیری از گونِگونیِ ریزغورههای تُرُش
به
شیرین حبّههای درشتِ سرخوش
و
گیلاس و توت سرخ هم، بیانگر شعری است؛
شعرِ طور به طوری در جوهر و عَرَض
از دریچهای بر چشماندازی پرشور از مقصود و غَرَض
گرچه! گرچه!
در میهنِ من میشد بیخیالِ آن سیر و این شعر
تک تاکِ سبزِ «حیاتی»، با خوشه خوشههای حامله از شهدِ زندگی را
در آستانه جشنِ «تمدن»، ز ساقه «تَبَر» زَنی
که زدند
و نیز میشد خون توت و گیلاس را
در آستان مهمانی کریه المنظر، مستانه بر خاک پاشی
که پاشیدند
قصد درنگ نیست، میگذرم از شوق مشترکِ
پرندۀ پَر بلور
تاکِ مشعوف از تابشِ خور
گیلاس بر سرِ شاخکِ از دسترس دور
توت سرخ پرغرور
و
به خود میرسم در آن سالْسرخهای نه چندان دور
به اول تابستان و دومْ بهارِ آن خجسته دهۀ وفور
دهۀ کار
[دهۀ بار
دهۀ حرف
دهۀ جان بازیهای شگرف
دهۀ خون
دهۀ شگون]
دههای قرینه با قدم نهادنام در کوچه پس کوچههای نوجوانی
در آن اوانی که هنوز
به وقتِ عبور از خَمِ این کوی و آن کوی، در مِفصَلِ روز؛
به مشام میرسید عطر دمپختک
گرما میبخشید رج به رج، برشته نانهای سنگک
دیده مینواخت پرواز رنگبهرنگْ بادبادک ـهنوز نبود بُرج و بُرجک-
تبسمی به لب میآمد از سر خوشیِ دختر بچهای از خرید دوزار زال زالک
و آن سوتر، عمو زنجیرباف و الک دولک
هنوز میراثی از گذشتهها هویدا
چیزکی از پیشینهها پیدا
منِِ نوجوان در این میانه قدم میزدم
به همراه «دل»ام و «سر» ام
تازه از دبستان جهیده بودم
به سیکل اول متوسطه رسیده بودم
با شوری و شوقی
و احساسِ «بزرگی»
در پسِِ پیشانیام معجونی از آمیزشِ شوقهای رنگارنگ؛
کفش و توپ و تور
کتابهای نازک و بعضاً قطور، داستانهای نَسین و صمد و مدیر مدرسۀ آلاحمد
پس زمینۀ قصههای صبحی و عاطفی
تأثیر تصاویر غیرتِ قیصر و منشِ آکُل و پاکیِ رگبار و کینۀ زار ممدوگاو مشممد
ترنم پریای نازنین، ناز مریم، جمعه و شبانه
آموزههای یکی دو معلم و یک مربی زمزمهگر
و سرآخر، جهان پهلوانِِ صاحب بازوبند
در آن خجسته سالها
پسِ پیشانیِ من هنوز پُر بود از؛
خالی حفرهها و تهی حوضچهها
پسِ پیشانیام دم به دم «تلنگر» ی میخورْد از؛
برخی زمزمهها
دستنوشتهها
رخدادها
ترورها
دادگاهها
دفاعها
و
.
.
.
ضرب آهنگها
حتی در «روز» نامهها
در این غوغا، همه چیز موازی پیش میرفت، جابهجا
مثلاً،
در جمعهای که من در عصر تبدارش در امجدیه بودم، چشم دوختهبودم به میدانی «سبز»
در سحرگاهِ پنجشنبهاش، پنج تنی را کشانده بودند به میدانی هم «سرخ» و هم «سبز»
که یکی هم پرندۀ روایتِ من بود
نیک دقت ورزید، نیک!
پرنده در میدان تیر، قبل از ارزانیِ جان
شلیک تیر را، خود داده بود فرمان
این نیز مرگی بود
درخشان به سنت پهلوانان
من قدم میزدم، قدم...
لیک در آن خرداد، نه میشناختمش
نه به حفرهای از حفرههای پیشانیام سپرده بودمش
در عوض
در گذرِ آرام از نوجوانی به جوانی
حفرهها و حوضچهها پر شده بود از چه را؟ چه رایی
همچنانکه مشمون شده بود از؛
مهرها
کینهها
عشقها
نفرتها
قدم میزدم ... جلوتر که آمدم، دورانْ نو شد؛
بیرون از من، غوغاها
درون من، شور و شرها
هم در جوهر هم در عوض، تلاطمها
کماکان قدم میزدم
قدم مبارک است؛
[ ذهن در راه، شکل می بندد
نُت در حرکت، آهنگ میشود
ایده در مسیر، نقطه چین میزند
خدا در مسیر، از بنده حال میپرسد] قدم مبارک است
قدم میزدم در بهاری تاریخی
که نشست بر کتفام تک پَری
من بیاعتنا، پَر صبور
حسی داشت، حسام برانگیخت
کردم اعتنایش و سپس احترامش
پیش ترها، پیش ترها پَر زیاد دیده بودم
در حیاطِ دل انگیزِ خانه مادربزرگ؛
در آشیانۀ کبوترهایش
در لانۀ جوجه خروس هایش
بر شاخسار و گلِ انارش
بر تاج لاله عباسیهایش
گویی
این یکی فرقی داشت با همه
انگار بیصدا با خود داشت چندین ممیزه در میان همهمه
تفاوتهایش در ناخودآگاهم، محسوس
لیک، ممیزههایش، نامحسوس
این خود، زمینهای بود برای تحقیق
عرصهای بود برای کنکاشی دقیق
به خانه بُردَمَش
در خلوت، بارها خیره شُدماَش
به عقبترها سرکشیدم، در ردِ پیشینۀ صاحباش؛
به چیتگر رسیدم
به اوین
به نشاط
به روبروی میکده
به قصر
به کرج
و در اول خط به تبریز
در کنکاشی رو به گذشته،
یافتم ممیزههایی به حقیقت سِرشته
عمده یافتههای ذهنِ دوندهام؛
ـعشق بود و جَهش
آموزش بود و جوشش
رَوش بود و مَنش-
نهایتاً اینگونه یافتم؛
پَرِِ سبُک
متعلق است به بالندهای سترگ
یادگاری است از «جوانْ اول» ی بس بزرگ
در مسیر کنکاشام، یکی میگفت:
بالنده آرام آغاز میکرد
و
سریع اوج میگرفت
که
اتفاقاً ! اتفاقاً
در میهنِ من
رسمی است کهن
که ؛
سیبْلها را یا در اوج میکارند
یا
در آستانه اوج
در مسیرِ کنکاشام، دیگری میگفت:
او از دل آغاز میکرد
یکی نیز چنین زمزمه میکرد:
عشقاش پابرجاست
همچنان که ماده میماند، انرژی میماند
عشق نیز میماند
درست میگفت، راست میگفت،
مادۀ بیروح که بقا دارد
مهرِ مملو زِ روح، بقا ندارد؟
القصه، در پایان کنکاش و سرآخرِ برداشت
صاحبِ پر، روحی داشت مهری داشت
مهرش «دُرد»ی شد و بر دل نشست
ازقضا در همان بهاری که پَر بر شانهام نشست
و
مهر صاحبِ پر بر کنج دلام نشست
مهری دِگَر نیز بر حفرهای دِگَر، کرده بود نَشت
مهرِ موازی، بر «فرد» یتام، گره «زوجی» ات بَست
مدتی بعد، محصولِ مشترکِ مهرِ مشترک،
نه در بهار، که در پاییزی بر شاخساری نقش بست
نام نوزاد را
در انتخاب اول و برتر
به یاد و مهرِ صاحبِ پر
نهادیم «حنیف» ی دگر
عشق برتر از ماده، بقاء دارد دگر
از همان بهارِ دل انگیزِ تماس شانه و پر
در حدِ توان و امکان به پا کردهام مراسمی به یاد صاحب پر
در سالروز رخداد چیتگر
در بهارهای قبل
آیهای بود و آینهای
سرودی بود و ترنّم جمعی
اشکی بود و مَشکی
و سرآخر؛
درسی بود و مشقی
در تک افتادگیِ بهارِ آخر
آینه نبود و جمع نبود در بَر
در بهاری که یادِ یار را
پاس داشتم تنها
نو امکانی یافتم در خفا؛
درب چهارمین دستشویی انفرادیها
در پیش رویِ سلسله دوستانِ جدا و تنها
در سختترین، وانفساترینِ اوضاع، گر بگردی امکانی میشود پیدا
در سحرگاه چهارم خرداد
اندکی قبل از آنکه مؤذن سر دهد فریاد
با قلمِ «آبی»، که جدا از پسدادن بازجویی، باز هم داشت استعداد نوشتم:
«سلام بر خرداد همیشه بهار»
دربِ سرد و بیروح، روح و گرمایی گرفت ز یادِ یار
۵ شنبه شب، اولین غروب آذر ۸۰
ششمین افطار
زندان ۵۹
ارزانی به
دو فرزندم؛ حنیف و شریف
که بوی موهایشان و گریبانشان
به همراهِ
عطر روسری مادرشان
شمیم کیفِ مادرم
بوی خاص دست پدرم
و به همراهِ
عطرِ
خاک بارانخورده
تنه خیس درخت
چمنِ تازه چیده
کفش و توپ فوتبالِ نو
یاس رازقی
دل خوشیهای معطر زندگیام بودهاند