سعید متین پور
منبع: کتاب "وارسته از بند" (خاطرات همبندیان هدی صابر از بند 350 اوین)
اولین بار است که میخواهم از چیزی بنویسم و باکم نیست که ممکن است چند بار نوشته را تغییر بدهم. راستش دوست دارم این اتفاق بیفتد و چند بار دیگر بنویسم. شاید هر نوشته چیزی را به خاطر آورد و راهگشا به کشفی باشد. جزئیات در مورد موضوع این نوشته مهم هستند. نه فقط به این خاطر که هدی صابر به جزئیات اهمیت میداد، بلکه بیشتر به این خاطر که او جزئیات را فارغ از کلیتی که به طور دائم درگیرش بود، به حال خود رها نمیکرد. برای من هدی صابر از همین جا تبدیل به پدیدهای جدید شد.
سالها پیش با مقالهای در مورد صمد بهرنگی نامش در خاطرم ماند. آن مقاله انگیزهای شد تا در زندان به او نزدیک شوم. حیات او وابسته به ایدئولوژی بود. این وابستگی حتی پررنگتر از آنچه بود که از بیرون مینمود. تمام زندگی روزمرهی او و تمام مواجهات او با مسائل فکری و اجتماعی در پرتو یک ایدئولوژی اتفاق میافتاد که صابر مرتب آن را حک و اصلاح میکرد. این اصلاحات شاید در مباحثه با او به چشم نمیآمد، اما در عمل بعدی تغییر را نشان میداد.
او را در میانه این تغییر و آن ایدئولوژی درک و فهم میکردم. این میانه با تعامل دائمی بروز میکرد. در تعاملاتش نشان پیگیری ایدئولوژی بود، اما ادامهی تعامل آشکارا میل شدید به همکاری را نشان میداد. ایدئولوژی او پایی در مذهب و پایی در مبارزات ضد استبدادی ایرانیان در صد سال اخیر داشت.
اولین صحبت جدیام با صابر در زندان در مورد قرآن بود. مهرماه سال 1389 که تازه آمده بود اتاق سه. او همزمان از قرآن و محمد حنیفنژاد حرف زد. میگفت 15 سال است که مشغول قرآن هستم؛ چند سورهی قرآن، خصوصاً سورهی طه فلسفه تاریخ دارند؛ قرآن کتاب تغییر است. صابر به نگاه متفاوت به قرآن در تبریز اشاره کرد و گفت حنیفنژاد شاگرد آن نگاه متفاوت بود، و در زندان به کسی گفته بود که ما هدایت در قرآن را یک فصل گرفتیم، در حالی که هدایت اصل است. دفعهی بعد که سر کتاب «سه همپیمان عشق» چند جمله بینمان رد و بدل شد تا به اسم حنیفنژاد رسید همانجا میان کریدور سالن یک بند، چشمانش پر شد و گریست.
تلاش صابر برای استخراج معنا از قرآن و قرائت هویتی و اخلاقی او از تاریخ معاصر از یک طرف و سعی اجتماعی او برای تغییر در وضعیت زیستی و فکری مردم از طرف دیگر، نمود عینی آن کلیت ایدئولوژیکی بود که هدی صابر دائم حمل میکرد. برای همین هم به نظر میرسد که فقط ارائهی برشی از زندگی او چیزی از واقعیت حیات درونی و انگیزهها و باورهای حقیقیاش عیان نمیکند. اگر کوتاه گفتن از او در جایی مثل این نوشته لازم است باید عملش و جزئیات مورد مشاهده از او را تا حد امکان در ارتباط با کلیت فهم او شرح داد.
او راحت زندگی نمیکرد. اعتراض دائمی به آنچه درست نمیدانست و توام با آن میل به همکاری جمعی (در زندان آن گونه که دیدم) و فعالیت اجتماعی (آن گونه که در بیرون شنیدم) او را در وضعیت طاقت فرسایی قرارداده بود که گاهی سنگینی و اذیتش را من هم که همبندی و هماتاقی چند ماههاش در بند 350 اوین بودم حس میکردم.
علیرغم اینکه تبار سیاسیاش را ارج مینهاد، اما تنهاییاش قابل لمس بود. در حالی که محیط سیاسی تهران صرفاً به نوعی اصلاحات سیاسی و خصوصیسازی اقتصادی میل نشان میداد، او به تغییرات اجتماعی و ارتقای وضعیت زیستی مردم فکر میکرد و سالهای اخیر را در فلاکت بلوچستان سپری کرده بود.
پیشینهی سیاسی او، بخشی از اعتراضات به نتایج اعلامشده به انتخابات ریاست جمهوری 1388 بود. اما او معتقد بود که جنبش سبز یک صورت است و باید به آن محتوا داد. با اینکه به دموکراسی پایبند بود، اما برای یک اعتراض سیاسی با آن ابعاد اجتماعی صرف معترض بودن را کافی نمیدانست و بر این باور بود که این بدنهی اجتماعی باید باورهایی را هم در درون خود پدید آورد. این درخواست در زمانهای بر زبان میآمد که نه فقط طیف سیاسی خودش بلکه فضای غالب بر معترضان در فکریترین بخش خود، تنها به ریشهدار شدن یک سازوکار دموکراتیک برای یک انتخابات میاندیشید. این محتوااندیشی ایدئولوژیک در مقابل جهتگیری طبقاتی موجود که بر اساس منافع طبقات متوسط و بالادست عمل میکرد و آرزوی آزادیهای اجتماعی و فرهنگی داشت، چارهای جز تنهایی نداشت؛ حتی اگر انزوا را هم برنمیگزید و حتی در مراحلی همراهی هم میکرد.
صابر تباری را که مذهبی، ملی و شهری بود تا بلوچستان سنیمذهب و حاشیههای فقیرش برده بود. همین مسئله نیز او را درگیر دنیایی میکرد که نیاز به تعمیق نگاه اجتماعی در ایدئولوژی را به همراه داشت. با اینکه او یک آدم ایدئولوژیک مینمود، اما در زندان به راحتی میتوانست با افراد دیگر ارتباط برقرار کند. مشاهدهی این برخورد از جاهایی بود که سوال از صابر و فکر کردن در مورد او را در ذهن من آغاز کرد. او تیپ ایدهآل انسانی مورد نظرش را رها نمیکرد. شاید به مدینهی فاضله هم میاندیشید؛ اما خضوع او در مقابل اجتماع که محدود به اجتماع طبقات متوسط مرکز نبود و طبقات فرودست و همچنین تنوع مذهبی و قومی سراسر کشور را نیز در درون خود داشت، به نوعی او را به مشاهدهی تناقضات فکر اولیهاش با جامعهی موجود میکشاند. جلوهی تلاش او برای رفع تناقضات را باید در اقامت و کارش در بلوچستان جست. در زندان هم او کنجکاوانه به شنیدن تجربیات افرادی مینشست که بیشتر فعال اجتماعی یا فرهنگی محسوب میشدند. این صحنهی آشنایی در یک بند سیاسی است؛ اما آنچه مهم است، مواجههی بعدی است. اگر چه صابر در مورد فعالان سیاسی سختگیر بود، اما در مورد این افراد بیشتر دنبال فهم ایشان بود تا فراخواندنشان به مشی سیاسی یا رفتار اجتماعی خاص.
تمام روزهایم با صابر در زندان آمیخته به این تلاش برای فهم او و تعامل با او بود. این تلاش هنوز پایان نیافته است. یک مقاله در مورد صمد و شنیدن چند چیز در مورد او بهانهای برای یک شروع بود که انگار بیپایان خواهد ماند. بعد از او با چند نفر از دوستانش در موردش حرف زدم، اما باز فکر کردن ادامه دارد. پس از شش سال انگار جان او تازه است. انگار هنوز در 350 نفس میکشد و تلاش میکند راهی برای رهایی از چیزهایی که فکر میکند باید نباشند، بجوید. شاید در مورد او هم باید چیزی شبیه صمد گفت که زیستش بیش از آنچه که نوشت اهمیت داشت و دارد. برای همین همترسیم چهره و سنجش او سخت میشود. میتوان چند کتاب و مقاله و سخنرانی هدی صابر را در ترازوی سنجش جامعهشناسانه و تاریخشناسانه گذاشت و از قضا از دیدگاههای مختلف هم نقد کرد. اما باز هم صابر تمام نمیشود. او به نوشته و فعالیت سیاسی محدود نبود. بنابراین با صرف نقد نوشتهها و فعالیت سیاسیاش نمیتوان نه توصیفش کرد و نه سنجش کاملی از او انجام داد. گویا او بخشی از یک عمل اجتماعی لازم است که موظفین به آن در حد صفر کم شدهاند. با اینکه صابر جزو سه ـ چهار نفری است که در زندان خاطرات زیادی از او در ذهنم برجسته شدهاند، اما هیچ خاطرهاش را بدون مقدمه و موخره بر زبان نمیآورم. درست به همان خاطر که ابتدای این متن نوشتم. جزئیات او را نمیتوان از کلیتش جدا کرد؛ زمانی که میخواهیم از کسی مثل او حرف بزنیم یا بنویسیم.
آمیختن مذهب با سیاست و تشکیلات سیاسی، آن گونه که در دهههای گذشته در ایران انجام شد هرگز برای من جدی نشد. صابر وارث بخش غیرحوزوی- غیرآخوندی آن آمیختگی بود. صابر میتوانست تک تک آجرهای یک بنای قدیمی متعلق به ملیت مفروضش را عاشقانه دوست بدارد. او در قالب مرکزیتی که استوار بر دههی 20 شمسی بود، هویت سینما و تئاتر و ابعاد اخلاقی آن را استخراج میکرد. او ورزش را همچون آیینی تنساز و اخلاقمدار مینگریست و زمانی که آن را روایت میکرد این خطوط را نیز مشخص مینمود. او گذشته را در قالب باورهای خودش جای میداد. اما این انتهای او نبود. این کار برآیند ارثیه او بود. تلاش او بر ایجاد تغییر و حرکت در اجتماع بر فراز این ایدئولوژی قرار میگرفت و موجب میشد که او در صحنههای رقابتها و منازعههای سیاسی در حاشیه به نظر آید. او قادر به آغاز گفتوگو در کف جامعه بود و میتوانست در کنار فرودستان قرار گیرد و حرکت کند. شناخت صابر را باید از اینجا آغاز کرد. هر روایتی از فکر و حیات هدی صابر فارغ از عمل و برخورد اجتماعی او پراکندهگویی است، چه آنچه در قالب خاطره است و چه آنچه بازگویی افکار اوست. کلیت صابر را عمل و مواجهه اجتماعی اصولگرایانه او شکل میدهد و حذف آن کلیت ناراست کردن واقعیت او را به دنبال خواهد داشت. همین نکته هم او را قابل استفاده برای همگان و مفید برای اجتماع میسازد.