پرینت
بازدید: 9467

 عبدالله مومنی

منبع: کتاب "وارسته از بند" (خاطرات هم‌بندیان هدی صابر از بند 350 اوین)

جشن تولدم در زندان

از یک سال بعد از خرداد 88 مرسوم شده بود به صورت تقویمی و با توجه به روز تولد و برای حفظ روحیه و نشاط در بند 350 برای همه به نوبت جشن تولد می‌گرفتند.

در روز تولد من همه‌ی دوستان بر اساس لطف، خیلی از من تعریف کردند تا اینکه نوبت اظهارنظر آقای صابر رسید. هدی گفت در مورد عبدالله مبالغه شد و گفت البته ویژگی‌های خوبی هم دارد، اما در روز تولد هم روحیه‌ی انتقادی خودش را نشان داد.

می‌توان گفت این سبک روحیه ومنش‌اش در دوران ما کمیاب بود. منش‌اش آرمان‌گرایی تعالی‌گرایانه بود. من که سال‌های طولانی بیش از یک دهه بود که او را می‌شناختم و البته این روحیه را در او سراغ داشتم و می‌دیدیم که معمولاً روشنفکران و جریانات سیاسی و... مدافع و به نوعی تایید کننده ‌یجریان دانشجویی بودند و به دلیل امکانات دانشگاه در ایران و‌ ترس از دست دادن ‌تریبون دانشگاه، همگی به نوعی به مبالغه‌ورزی و ستایش حرکت دانشجویی می‌پرداختند. اما افرادی از جنس صابر و یا در بین سیاسیون حزبی نیز آقای شکوری‌راد، بی‌پروا به نقد معادلات حاکم بر سیاستگذاری‌های دانشجویی می‌پرداختند؛ بی‌آنکه لکنت زبان داشته باشند. زیرا این سطح مواجهه‌ی انتقادی که صابر در سال‌های آخر با دانشجویان داشت، باعث درگیر ساختن طیف عظیمی از نیروهای جوان با خود می‌شد؛ اما او بدون اینکه این‌گونه نگرانی‌ها را داشته باشد، نقادی مشفقانه به ویژه در باب مسائل هویتی نسبت به تحکیم و جریان دانشجویی داشت.

 

انسان‌دوستی و مسئولیت در قبال دیگری

هر کسی زندانی می‌شد، هدی صابر به دلیل نگرش‌اش به انسان بما هو انسان و یا داشتن تجربه‌ی زیست مشترک با همه‌ی گرایش‌ها در زندان، سرکشی و بازدید و دلجویی منظم و به دور از هر گونه ریاکاری و کاملاً به صورت رازدارانه داشت. درحالی‌که این موضوع سرکشی از خانواده‌ی زندانیان این سال‌ها به مناسکی پروپاگاندایی تبدیل شده و برخی از این گونه سرکشی، به دنبال طرح خود بودند؛ اما این سنت در صابر متعلق به ادوار قبل هم بود و هنگامی که در تابستان 86 در زندان بودم با آن خلوص بی‌ریایی همیشگی به خانواده‌ی ما سرکشی کرده بود.

در زندان عادت داشت اولین نفری بود که به استقبال زندانیان جدید می‌رفت و در این میان شناخته‌شده و لیدر و معترض اجتماعی و فعال سیاسی و بی‌گناه و باگناه و جاسوس و غیره نمی‌شناخت؛ ضمن اینکه هرگز اصول خود را زیر پا نمی‌گذاشت و مرزبندی‌های خود را داشت، اما از موضع انسان‌دوستی بی‌غش و فراگیرش معمولاً یک گفت‌وگوی جدی و همدلانه متناسب با سطح ظرفیت فرد با او انجام می‌داد و همین به نقطه‌ی شروع رفاقت و دوستی و همبستگی انسانی او با دیگران می‌شد و از این رو تعامل مثبتی با همگان داشت.

 

 

رادیکال آرمان‌گرا و منش کمال‌گرا

صابر پرنسیپ‌های اخلاقی ویژه‌ای داشت. فکر می‌کنم سطح رادیکالی از آرمان‌گرایی که او برگزیده بود، باعث کناره‌گیری خود به خودی او از مرکزیت سیاسی رسمی شده بود؛ زیرا این سطح از ناخالصی‌های موجود در سیاست‌ورزی در این دوران برایش غیرقابل تحمل بود. واقعیت این است که جریان‌های سیاسی امروز آغشته به دروغ و سیاسیت هستند و اخلاق عنصر رنگ‌باخته‌ی سیاست امروز است و صابرملی-مذهبی بود و پایه‌ی سیاست را اخلاق می‌دانند. اما به نظرم به علت تاکید زیاد بر این وجوه آرمانی، به یک بن‌بست در تاکتیک و عمل سیاسی رسیده بود. او برخلاف گفتمان پراگماتیسمی دوران بود و به خروجی‌های ـ ولو اینکه ظاهراً مثبت باشند ـ بدون پیش‌شرط اخلاقی آرمانی باور نداشت و آن‌ها را دستاورد ماندگار نمی‌دانست.

پرداختن به آسیب‌های اجتماعی خیلی برایش مهم بود و در آن حوزه فعال شده بود. این شاید محصول ناامیدی او از فعالیت سیاسی مرسوم و البته نگاه جدیدش به سیاست اجتماعی بود. برای او آرمان ایران و همبستگی ایران، نرفتن به سمت خشونت و نرفتن به سمت فروپاشی مهم بود و نسبت به همه‌ی ایرانیان احساس مسئولیت و تعلق خاطر داشت.

خاطره‌ی دیگر اینکه در نحوه‌ی روابط و تعاملاتش اصلاً برایش مهم نبود که فرد مقابل او، اصلاح‌طلب بلندپایه و تشکیلاتی است و یا جوانی غیرتشکیلاتی که در تظاهرات در خیابان دستگیر شده است و با همه تعامل خیلی خوبی داشت و از همه مهم‌تر بر دوری از قدرت تاکید داشت. به خاطر دارم زمانی که به علت کمبود جا، اصلاح‌طلبانی چون آقای میر دامادی و مرعشی و... به طبقه‌ی بالا رفتند، ایشان در طبقه‌ی پایین و در میان سایر زندانیان ماند و گفت من هویتم به شماها نزدیک‌تر هست و با آن‌ها بالا نرفت.

او آن‌چنان زیست آرمانی کمال‌گرایانه را در خود تحقق بخشیده بود که من همیشه درباره‌ی آقای صابربه دوستان زندان می‌گفتم که او گویی از زنده بودن زجر می‌کشد.

و به‌رغم انتقاد به جریان اصلاح‌طلب و محافظه‌کار در طی سالیان اخیر، منتقد جریان هویتی متبوع خودش نیز بود.

 

حرمت پیشکسوت

یک روز قبل از شهادتشان هدی را با لب‌های خشکیده دیدم و با شوخی به او گفتم: آقا هدی اعتصاب را تمام کنید تا جوجه‌کبابی بزنیم و ما هم دلی از عزا در بیاوریم! او هم خیلی جدی جواب داد که «مشکلی نیست و دارم اعتصاب را تمام می‌کنم، اما تو خودت می‌دانی که من چقدر برای بزرگترها و پیشکسوت‌های ملی ـ مذهبی احترامی قائلم و اگر از طرف آن‌ها پیغامی بیاید، من حتماً اعتصاب غذا را پایان می‌دهم». متاسفانه چون در آن ایام تلفن بند350 قطع بود و از مدت‌ها ما هیچ کانال خبری جز دوشنبه‌ها به بیرون نداشتیم، مثل اینکه بزرگان ملی ـ مذهبی نظیر دکتر پیمان و شاه‌حسینی و بسته‌نگار و رییس‌طوسی روز سه‌شنبه پیغام داده بودند، اما به گوش ما نرسیده بود و آقا هدی نیز بعد از چند روز از صدور پیام از آن بی‌خبر بود. هدی برای سابقون و پیشکسوتان هر گروه و قشر و نحله‌ای احترام ویژه قائل بود و این از مرام پهلوانی او بود.

 

کلاس تاریخ و نگاه آموزشی

برگزاری کلاس تاریخ معاصر را اولین نفر من به او پیشنهاد دادم. این سیر تاریخی از عباس میرزا و مشروطه تاکنون را در بر می‌گرفت. این کلاس‌ها در داخل اتاق ما برگزار می‌شد، ولی بعد به جایی دیگر منتقل کردیم که برگزاری کلاس برای کسی مزاحمتی ایجاد نکند. او اولین کسی بود که در بند 350 کلاس آموزشی برگزار کرد و بعد کم‌کم به یک سنت تبدیل شد. در این کار تاریخی، من هیچ‌کس را به دقت و حافظه و تحلیل موشکافانه‌ی دقیق او ندیده‌ام. او جزییات روایت تاریخی را به گونه‌ای می‌گفت که گویی در متن حادثه زیسته بود. واقعاً برایم تعجب‌آور بود که چطور ممکن است که یک فرد در شرایط زندان و بدون در دسترس بودن منابع، این‌قدر حافظه‌ی قوی داشته و بر مباحث مسلط باشد. او واقعاً تاریخ معاصر زنده بود.

 

ضرورت نقد اصلاحات

آقای صابر روزی برای نقد اصلاحات پیشنهاد داد که آقای باقی و عرب‌سرخی و بنده و خودشان یک سلسله جلسات بگذاریم. برای این بحث ما هر سه نفر دیگر به خاطر شرایط زندان، بی‌حوصله بودیم و البته تحمیلی در کار نبود؛ اما به حرمت گفته‌ی آقای صابر من خودم را راضی کردم که در آن جلسات باشم. جالب این بود که در آن جلسات آقای صابر فقط دو جلسه درباره‌ی ضرورت نقد و انتقاد صحبت کرد؛ به گونه‌ای بود که آقای باقی شوخی و جدی گفتند که آقا ما پذیرفتیم ضرورت نقد و انتقاد را، شما بحث نقد اصلاحات را شروع کنید! منظور این است که این قدر مقید به کار مبنایی و با پایه‌ی مشخص بودند و انتظام و اصول بر سراسر رفتار و فکر ایشان حضور نمایان داشت.

این جلسات حدود ده جلسه در مسجد برگزار شد که هم دستاوردها و نکات مثبت دوران اصلاحات را گفتند و هم انتقادات و کاستی‌ها را و هم درباره‌ی ربط برخی ناکامی‌ها به برخی ریشه‌های آن در دهه‌ی 60 صحبت کردند. واقعا هرگز چیزی را در آن جلسات تحمیل نکرد و البته فکر می‌کرد او وظیفه و تکلیفش را انجام داده است و هنگامی که احساس می‌کرد حجت بر او تمام است و کارش را انجام داده، از این رضایت خاطری مبنی بر انجام وظیفه داشت.

 

آقای صابر ما بیداریم (۳۰ خرداد، ۱۳۹۰-بند350 زندان اوین)

یک کاسه‌سوپ که با دقت و سلیقه مهیا شده با احتیاط کنج اتاق می‌گذارد و با لحنی آرام طوری که بیدار نشوم می‌گوید: «عبدالله سرما خورده وقتی بیدار شد بگویید حتماً بخورد». بی‌رمق اما بیدار، پیش از آنکه مجال تشکری هر چند کوتاه بیابم از درب عبور کرده و رفته است. می‌خواهم صدایش کنم که «آقای صابر بیدارم ….» اما او رفته است.

فرصت کوتاه بود و واقعه سخت نامنتظر. خرداد که شروع شد گویی ضربان قلب بند شدت گرفت. مانند روزهایی که خرداد ماه را آخرین مجال به حرکت در آوردن دانشگاه می‌دانستیم و تب و تابمان افزون می‌گشت، مانند همه‌ی خردادهای خوب و بد از 76 گرفته تا 82 و 88، این سال اما در پس دیوارهای آشنای اوین، دست بسته و دهان بسته، در خوف و رجای همیشگی اوج‌گیری منازعه‌ی استبداد و آزادی و در حالی‌که‌ ترجیع‌بند دعای پس از سلام نمازمان شفای مهندس عزت‌الله سحابی بود، ناگهان قاصدی خبر آورد که «مهندس تمام کرد». سراسیمه و در پی صبر، سراغ صابر را گرفتم و آنگاه او را که دلداده سحابی بود، دیدم و با خود گفتم: «… اما تمام شد…». چندساعتی نگذشته، صابر، تکیده اما استوار در پی برنامه‌ریزی برای برگزاری مراسم ختمی آبرومند و در خور شأن عزت سیاست ایران در جمع زندانیان سیاسی اوین است. اما تنها فاصله یک غروب و طلوع لازم است تا تلخ‌ترین روز صابر با اطلاع از خبر غروب مظلومانه‌ی «هاله خانم» آغاز شود.

این بار اما بر خلاف روز پیش، خطوط چهره هدی تنها از حزن و اندوه مهار شده‌اش خبر نمی‌دهد؛ خشمی که حکایت از جریحه‌دار شدن غرورش دارد، به روشنی نمایان است. پس از گفت‌وگوی کوتاهی او را تنها می‌گذارم و چشم‌هایم را با قدم‌های سریعش که به سرعت طول هواخوری بند را در رفت‌وآمد است، همراه می‌کنم، تو گویی خشم این مرد چنان است که اگر به سمت دیواری روی نهد دیوار از شرم در به رویش می‌گشاید.

برآمدن بانگ اذان بی‌شک تنها مانع این آمد و شد است. لحظاتی بعد صابر است و پاهای برهنه و آفتاب سوزان و سجاده سوزناک گسترده در برابر او- همچون نمازظهر عاشورایش که با پای برهنه بر کف تفتیده هواخوری زندان اقامه کرد. چه کسی می‌داند که در آن نماز چه گذشت و صابر در پیشگاه صبار در چه عهد و پیمانی وارد شد؟ هرچه بود آنکه ساعتی بعدتر از عزم خود برای آغاز راهی سخن گفت که آن را دست کم مرهمی بر دل زخم‌خورده‌اش می‌دانست … .

پروژه‌ای مشترک میان او و خدایش کلید خورده بود و تنها هفت روز و شب و هفت وادی دلدادگی کافی بود تا هدی ناباورانه دامن از میان ما برچیند و تمنای شبانه‌اش را در آغوش بگیرد … “هدایت”.

چند روزی پس از ضایعه فقدان سحابی وقتی در مراسمی که به پاسداشت یاد آن دو عزیز سفر کرده برپا داشته بودیم، به صابر که عنان سخن با چیره‌دستی در دست گرفته بود و تاریخ زندگانی عزت‌الله سحابی را ورق می‌زد، گوش فرا داده بودم. ناگاه به یاد خاطرات مشترکم با هدی افتادم؛ به یاد نخستین روزهای دانشجویی در نیمه‌ی دوم دهه‌ی هفتاد و آشنایی با نام او در هنگامه‌ی تلاش‌های فکری‌اش در «ایران فردا» و اندکی بعد رودررو با او در جریان ارتباط مستمر و کیفی‌اش با انجمن‌های اسلامی دانشجویان و دانشجویان تحول‌خواه و مشتاق آن روز. صابر برگی از مجاهدت‌های سحابی را کنار می‌گذارد و من غرق در خاطرات، بازجویی‌های دستگیری خرداد 82 را به خاطر می‌آورم که در سلول‌های تنگ و تاریک بازداشتگاه 2 الف زیر فشار شکنجه به کینه و نفرت عمیق بازجویان از او که چند سلولی آنطرف‌تر معلوم نبود در چه حالی به سر می‌برد، پی بردم.

صابر در همه سال‌های فعالیتم در دفتر تحکیم وحدت و سازمان دانش‌آموختگان ایران هیچ‌گاه از تعامل انتقادی دریغ نورزید و همواره یکی از تاثیرگذارترین افراد در فضای جنبش دانشجویی بود. از سخنرانی‌های پی‌در‌پی‌اش در میان دانشجویان تحکیمی در انجمن‌های سراسر کشور گرفته تا انتشار جزوه‌ی انتقادی «هویت فرار» همه و همه حکایت از نگاه جدی و امیدوارانه‌ی او به نهاد دانشگاه و جنبش دانشجویی داشت.

لختی با خود اندیشیدم. دینی درباره‌ی او بر گردن دارم که حالا از ادایش ناتوانم. در هر دوره‌ی بازداشت من و سایر زندانیان سیاسی، رسم او بود که بی‌خبر و بی‌سروصدا درب خانه‌های ما را بزند و جویای احوال خانواده‌ها شود. اما من در پس دیوارهای این محبس مشترک چگونه توان بازدید آن دیدها را دارم؟ در جستجوی پاسخ این پرسش‌هایم که متوجه صدای محکمش می‌شوم … می‌گوید: «خرداد، ماه کیفی است … مهندس همیشه دوست داشت که در این ماه از دنیا برود … خرداد ماه شهدا هم هست …» و یک‌یک نام آن‌ها را می‌برد و تا ندا و هاله می‌رسد؛ اما او خوب می‌داند که در انتهای این جمله نقطه‌ی پایانی وجود ندارد. و امروز او این را ثابت کرده است، او با شهادتش این واقعیت را شهادت داده است.

اما حالا آقای صابر! من دوباره بی‌رمقم و با آنکه می‌دانم مرزهای شرافت و آزادگی را پشت سر گذاشته‌ای، می‌خواهم صدایت کنم و فریاد برآرم که «آقای صابر ما بیداریم…».

مسیر جاری:   صفحه اصلی در نگاه دیگرانخاطرات، حدیث‌نفس‌ها و دل‌نوشته‌ها
| + -
استفاده از مطالب سایت با ذکر ماخذ مجاز می‌باشد