پرینت
بازدید: 3637

 فخرالسادات محتشمی پور

منبع: وب‌سایت نوروز ـ ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۲

 

روزهای آخر در زندان به من وعده داده بودند که خودم را مدیریت کنم و اوضاع بیرون را تا همسرجان اوضاعش بهتر شود. همسرجان قبل از دستگیری‌ام با ادعای مسخره شرکت در اغتشاشات، علاوه بر این که در انفرادی و قرنطینه و روزه داری اعتراضی بود با تنی رنجور و ملاقات‌هایش نیز نامنظم و تقریبا ملاقات ممنوع بود. من که زندان برایم حکم کوی دوست را داشت و سرای یار بیرون آمدن از آن را سخت پذیرفتم و گریان. اما آقای بازجوی ششم یا نمی دانم هفتم همسرجان دلداری می داد که انشاء الله شما می روی بیرون مدیریت می کنی اوضاع را و آقای تاجزاده هم میان بیرون!

من آمدم و یک ماه تمام بغض در گلو انگار خفقان مرگ گرفته باشم مثل مات و منگ‌ها سکوت کردم اما نهایتا به فغان آمدم و گفتم مرا به مضحکه دادگاهتان ببرید و هرچه می خواهید بکنید اما وعده‌هایتان در مورد حقوق اولیه همسرجان باید عمل شود اگر ادعای ذره‌ای ایمان دارید!

غرق در پی گیری امور همسرجان بودم که خبر اندوهناک درگذشت مهندس سحابی عزیز رسید و در پی‌اش خبر دهشتناک شهادت نازدانه دخترش هاله و آن گاه اعتصاب غذای دو آزاده عزیز در اعتراض به این فاجعه که خود منجر به فاجعه‌ای دیگر شد: شهادت هدی صابر. بزرگ مردی که هر روز که از عروجش می گذرد، جای خالی‌اش بیش از پیش نمود می یابد. آنقدر شوک آور بود آن خبر که تا مدتی پذیرشش ناممکن می نمود اما واقعیت با همه سختی و تلخی‌اش چون هوار بر سرمان فرود آمد و هدی رفت و خانواده‌اش و دوستانش و هم بندانش در ۳۵۰ اوین سوگوار شدند. مراسم تشییع و تدفین پیکر پاکش با حضور نامحرمان دریده چشم آلوده شد و در عین حال به حضور بهترین‌ها و نازنین‌ترین‌های روزگار مزیّن گشت. هنوز نماز مغرب و عشاء و شب اول قبر را، به امامت دبیرکل زندانی مان که آن روزها در مرخصی به سر می برد، تمام نکرده چشمه اشک‌هایمان دوباره جوشیدن آغاز کرد و جوش درون از منفذ چشم‌ها بیرون تراوید. خانواده‌های زندانیان سیاسی آمدند و خبر از اعتصاب غذای هم بندی‌های آقا هدی دادند و ما هم تصمیم گرفتیم که روز ولادت مولا علی (ع) را روزه دار باشیم و وعده افطارمان را همان جا گذاشتیم و در پی این هم بستگی آرام گرفتیم.

رفتن هدی صابر برایمان غیرمنتظره بود همان دو سه روز قبلش با جوانان مشارکت برنامه روزه و افطار گذاشته بودیم منزل او تا به خانواده‌اش بگوییم که پیام صابر شنیده شد و بخواهیم که بشکند آن اعتصاب لعنتی را. پذیرایی حنیف و شریف و همسرجان و خواهرجانش آن روز مایه تسلای دل همه ما بود که فکر می کردیم در اولین ملاقات او به خواهش ما و پیش از آن به درخواست بزرگان قومش لبیک خواهد گفت. اما دریغ که نگذاشتند پیام‌ها به او برسد و او را چون دسته گلی به دست یغما دادند با بی‌مبالاتی‌هایشان اگر نگوییم به عمد!

همه روزهای عزا تصویر آن مرد آرام صبور که تند می آمد و از تک تک زندانیان سیاسی و خانواده‌هایشان سراغ می گرفت و احوال می پرسید و اعلام آمادگی کامل برای رساندن هرگونه مدد و یاری می کرد و به همان سرعت می رفت که هزاران کار ناتمامش را به انجام برساند، مقابل چشمانم بود. آن روزها من هیچگاه رمز این همه سرعت و شتاب را نفهمیدم تا روزی که اراده کرد که برود و رفت!

بعدازظهر روز موعود زنگ تلفن به صدا درآمد و بازجو سلام کرد و حال پرسید و من خونسرد گفتم چه دیر احوال ما را می پرسید برادر! پرسید امروز برنامه ات چیست؟ گفتم: برنامه‌های زیادی دارم. گفت: برنامه اصلی ات؟ گفتم: تهیه هدیه و دیدار پدرم، دیدار پدر همسرجان و کارهای دیگر. گفت: شما امروز منزل خانم صابر نرو. گفتم: چی؟؟؟ حالا که خواهر و بهترین دوستم نیازمند همراهی و هم دلی است تنهایش بگذارم؟ گفت: شما که همه برنامه‌ها را رفته‌ای این برنامه را نرو. گفتم: من برای کارهایم و رفت و آمدهایم اجازه نمی گیرم. گفت: به صلاحت نیست بروی. گفتم: به صلاح بقیه که می روند چه؟ و ادامه دادم شب ولادت مولایمان علی است و روز پدر. شما می روید خانه‌هایتان و در جمع خانواده هدیه‌هایتان را می گیرد و خوشید. ما هم در جمع سوته دلان هم درد آرام می گیریم در جشن و عزا. گفت: شاید بیاید و دقایقی بعد دوباره بازجو تماس گرفت و خبر آمدن همسرجان را داد: در خانه بمانید می آید! اما من گوشی را قطع کردم و بخش کوچکی از افطاری را که برعهده گرفته بودم برداشتم و رهسپار خانه دوست عزیز و هم کار نازنینم فیروزه خانم شدم ولی چون دلشوره آمدن همسرجان را داشتم قبل از افطار بیرون آمدم و سر راه پیراهن سبزی را برای یاردربند روزه دار هدیه گرفتم و هنوز به خانه پدرجان نرسیده خبر آمدن عزیزترینم را که همه ۴۵ روز انفرادی آرزوی دیدارش با من بود، شنیدم. به سرعت خودم را به اوین رساندم و وقتی پژوی یشمی دو الف از درب آهنی زندان بیرون آمد، سربالایی منتهی به درب اصلی زندان را با شتاب بالا رفتم تا این که صدای آشنایی به من گفت: سوار شو. نگاه کردم و یکی از افسرنگهبان‌های بند دو الف را که کنار راننده نشسته بود، شناختم و گفتم: سلام امانتی ما را بدهید ببریم. گفت: سوار شو خانوم. این جماعت سر دست بلندش می کنند و شعار می دهند حوصله نداریم.

پس از نزدیک یک سال همسرجان پس از اولین مرخصی در اسفندماه ۸۸ پای از زندان بیرون می گذاشت و من خود را خوشبخت‌ترین موجود روی زمین می دانستم آن گاه که بسته افطاری را باز کردم تا روزه‌اش را باز کند و تسبیح حق گویان راهی خانه شدیم.

بازآمدن همسرجان از زندان حتی برای دو سه روز برای همه ما حکم بارش باران رحمت الهی در دل کویر را داشت آرام بخش، پربرکت و مطبوع. اما دریغ که این همه شادی ما با تلخی عزای هدی صابر قرین بود و افسوس که من و همسرجان توفیق شرکت در مراسم شب هفت را نیافتیم.

پس از دو سال یاد و خاطره آن شب و روزها برایمان زنده است همان گونه که یاد اولین تجمع خانواده‌های زندانیان سیاسی مقابل اوین در همان سال اول کودتا و به مناسبت روز پدر زنده است با همان شور و حال و همان شعارهای شاعرانه!

با احترام به روح بزرگ دکتر سحابی و فرزندان ارجمندش هاله خانم و هدی صابر روحشان شاد و یادشان به خیر و راهشان برای رهروان صادق مستدام

 

مسیر جاری:   صفحه اصلی در نگاه دیگرانخاطرات، حدیث‌نفس‌ها و دل‌نوشته‌ها
| + -
استفاده از مطالب سایت با ذکر ماخذ مجاز می‌باشد