امیر طیرانی
منبع: یادنامهی دومین سالگرد شهادت
لحظه دیدار نزدیک است
باز من دیوانهام، مستم
باز میلرزد، دلم، دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
های! نخراشی به غفلت گونهام را، تیغ
های! نپریشی صفای زلفکم را، دست
و آبرویم را نریزی، دل
ای نخورده مست
لحظهی دیدار نزدیک است ...
در زندگی هرکس لحظهها و گذرهایی است که همچون یک نشان برای همیشه برای او باقی میماند. نه میتواند آن را فراموش کند و نه دلش میخواهد آن را از یاد ببرد. روز چهارشنبه سی فروردین سال ۹۰ برای من از جملهی آن روزهاست. از آن روز دوچیز برایم باقی مانده است، نخست صورت گرم هدی و بوسهای اشک آلود که بر گونههای من و هدی به هنگام خداحافظی جاری شد و بعد احساسی که بعد از آن خداحافظی برتمام وجودم مستولی گشت.
سابقه آشنایی من و او به مهر سال ۵۱ بر میگردد. آن هنگام که سال دوم دبیرستان را در مدرسه شهریار قلهک با یکدیگر آغاز کردیم. آشنایی ما خیلی زود به رفاقت تبدیل شد و آن رفاقت از آن پس تا پایان عمر با برکتش ادامه یافت، نه؛ تا به امروز.
روز چهارشنبه ۳۰ فروردین ۹۰ حوالی ساعت ۹ با برداشتن گوشی تلفن صدای آشنای همیشگی بعد از سلام و علیک مانند همیشه کوتاه، گفت که باید به زندان باز گردد و به دلیل ضیق وقت، امکان آمدن را ندارد و از من خواست تا برای دیدنش به دفتر خانه پژوهش نواندیش بروم.
بلافاصله راهی شدم، در خانه پژوهش نواندیش پس از سلام و علیک و عذرخواهی از اینکه از من خواسته بود که به دیدنش بروم، مانند همیشه یک لیوان چای برایم آورد و گفت مدت مرخصیاش پایان یافته و باید بازگردد. من ضمن اینکه از شنیدن خبر بازگشت او به اوین ناراحت شده بودم با خودم گفتم حتما توصیهای یا کار انجام نیافتهای داشته که خواسته انجام آن را به من بسپارد. ولی او در این باره چیزی نگفت، فقط سفارشهای همیشگی و دعایی بدرقه راه.
این اولین بار نبود که من و او از هم جدا میشدیم و خداحافظی میکردیم. در طول این ۴۰ سال بیش از صدها بار این اتفاق تکرار شده بود. خداحافظی برای بازگشت به زندان نیز در سالهای ۸۳ و ۸۴ چندین بار رخ داده بود، اما این بار پس از جدایی و بیرون آمدن از ساختمان ناگهان حس کردم که چیزی در درونم فرو ریخت.
ساعت ده و نیم صبح روز ۳۰ فروردین بیاختیار و بدون هدف در خیابان قائم مقام فراهانی شروع به راه رفتن کردم. مقداری که به سمت شمال رفتم حس کردم دیگر توان راه رفتن ندارم، دلم میخواست کنار خیابان بنشینم.
دلیل این حالت خودم را نمیفهمیدم. مگر چه چیز تغییر کرده بود؟ هدی مانند همیشه بود، بجز نگرانی که درباره وضعیت همسر بیمارش داشت و میگفت قصد پیگیری درمان او را داشته و حالا باید برگردد و کارهای برزمین ماندهای که دغدغه همیشگیاش بود. آری مانند همیشه سرشار از ایمان و امید، با توکل بر خدا، سرزنده و شاداب بود.
پس چرا سراسر وجود من را اضطراب گرفته بود، چرا آن همه دلشوره داشتم؟ هرچه با خود کلنجار رفتم تاعلت حال خود را دریابم، نتوانستم.
اما ۵۰ روز بعد از آن به دلیل و علت حال آن روزم پیبردم. ۲۱ خرداد ساعت حول و حوش ۱۰ صبح بار دیگر تلفن به صدا درآمد. از آن سوی سیم صدای لرزان پیرمردی با نگرانی از حال هدی از من پرسید. حاج آقای شاه حسینی که او نیز چون دیگران اخبار جسته گریختهای شنیده بود از من درباره وضعیت هدی سوال میکرد. به ایشان گفتم که شب قبل با فیروزه خانم صحبت کردهام و اتفاق خاصی نیافتاده است.
بعد از آن با خواهر هدی تماس گرفتم، تلفن مشغول بود، شماره حنیف فرزند بزرگ هدی را گرفتم، هنوز صدای گریان حنیف در گوشم طنین انداز است که میگفت: امیرخان، بابام رفت.
ای کاش ۲۱ خرداد هرگز نیامده بود،ای کاش هرگز تلفن به صدا درنیامده بود. به سوی بیمارستان مدرس حرکت کردم و در میانه راه با خودم زمزمه میکردم:
گل به گل، سنگ به سنگ اين دشت
يادگاران تو اند
رفتهای اينك و هر سبزه و سنگ
در تمام در و دشت
سوگواران تواند