کیوان انصاری
منبع: وبسایت جرس ـ 23 خرداد 1390
مهر ماه بود و من هنوز در زندان بودم. صبح زود روز اول مهر که خانمم میخواسته بچه را به مدرسه ببرد میبیند که همان چهره آشنا همان که بارها آمده بود و برای خانواده ام که هیچ منبع درآمدی نداشتند یخچال خانه را بارها پر کرده بود و دلداری داده بود که این روزگار سخت هم بگذرد و دستی از سر مهر بر سر دخترک کوچکم کشیده بود، توی یک آژانس نشسته و منتظر است تا کودکی را که دوری پدر آزارش میدهد تا کودکی را که دوست داشته روز اول مهر پدر به مدرسه برساندش همراهی کند .
او چون نمی دانست که خانم و فرزندم کی از خانه خارج میشوند گویا از چند ساعت پیش آنجا منتظر بوده. دخترم آن روز با محبت مردی بزرگ به مدرسه رسانده میشود و من در زندان خواب میبینم که روز خوبی است . روحش شاد آن بزرگ مرد که نامش برای من و خانواده ام جاویدان خواهد بود . او هدی صابر بود. عزیزی از عزیزان من که از دست رفت.