شاخه:گفتگوها
پرینت
بازدید: 4875

 گفتگو با حسین شاه حسینی پیرامون منش و روش شهید هدی صابر

حرف‌های او، آزمایش یومیه‌ی ما است

 توضیح: حسین شاه‌حسینی از پیش‌کسوتان جبهه‌ی ملی، معاون رئیس جمهور و رئیس سازمان تربیت بدنی و رئیس کمیته ملی المپیک در دولت مهدی بازرگان بوده است. این شخصیت ملی سپیدموی از آغاز جوانی در سلک یاران و هواداران دکتر مصدق بوده است. شهید هدی صابر در طی حیات خود به مناسبت‌های گوناگون ملی و ورزشی با حسین شاه‌حسینی، مصاحبت و همنشینی داشته است. در گفتگوی پیش‌رو در محضر حسین شاه‌حسینی بوده‌ایم تا محصول این همنشینی را از زبان وی بشنویم. در این گفتگو، آقای شاه‌حسینی برای نخستین بار بخش‌هایی از فعالیت‌های پژوهشی/ورزشی/مصدقی هدی صابر را بیان می‌کند که این گفته‌ها می‌توانند در شناخت منش و روش شهید صابر بسیار موثر باشند. 

  منبع: یادنامه‌ی سالگشت پرواز شهید هدی صابر ـ 21 خرداد 1391 

  • یادنامه: آقای شاه‌حسینی شما شهید هدی‌صابر را چطور می‌بینید، دوستی شما با ایشان چگونه شکل گرفت؟ حسین شاه حسینی

آقای شاه‌حسینی: کلمه هدی یعنی هدایت‌گر و صابر یعنی صبر کننده، یعنی یک آدم صابر، یک آدم صبورِ هدایت‌گر. اگر بخواهیم یک آدم صبورِ هدایت‌گر را باز کنیم، خیلی سخت است. خیلی سخت است که یک آدم استثنایی همه چیز را بداند و بفهمد و درک کند اما صبر کند تا در شرایط مقتضی که ایجاب کند این فهم را بازگوکند و بفهمد برای چه کسی و با چه زبانی بگوید و با چه بیانی عنوان کند که برای مردم خطر آفرین نباشد، بلکه راهنمای خیلی خوبی هم باشد.  این راه سخت را هدی خیلی خوب طی می‌کرد. یعنی حقیقتا هدایِ صابر بود، بدون چون و چرا.

من افتخار آشنایی را با او از سالهای بعد انقلاب که نه، خیلی دیرتر پیدا کردم. من شخصا با مرحوم عزت‌الله سحابی از یک سال بعد از کودتای 28 مرداد آشنایی پیدا کردم و با او همکاری می‌کردم و به او علاقه‌مند بودم. هردوی ما آن موقع در نهضت مقاومت ملی بودیم وبه اشکال مختلف باهم صمیمانه کار می‌کردیم.

بعد از این که انقلاب به ثمر رسید، در عین حال که من در جبهه ملی و در نهضت مقاومت ملی بودم و عزت در نهضت آزادی و بعد هم جایی که خودش تشکیل داده بود، بازهم با عزت همکاری می‌کردم.  عزت در آستانه سال‌های 67 و 68 جدا از نهضت‌آزادی، شروع به فعالیت کرد. در این فعالیت‌ها به عده‌ای برخورد کرد که این‌ها بینی و بین الله هم به مذهب اعتقاد داشتند و هم بسیار به ملیت معتقد بودند. عناصری بودند که سیاست‌های روز در آن‌ها اثر نگذاشته بود تا بازیگر شوند و به بازی سیاسی آلودگی پیدا کنند. آمده بودند به دنبال حق‌نگری و از این جهت شروع به همکاری با عزت کرده بودند. یکی از این چهره‌های ارزشمند هدی صابر بود. من روی آشنایی که در سطح بالاتری از طریق جبهه ملی ایران با عزت داشتم آقای صابر را شناختم. ولی صداقت و رفتار صابر به نحوی بود که در من نسبت به خودش جاذبیتی ایجاد کرد و مثل برادر با او رفتار می‌کردم و حتی با او درد و دل می‌کردم. در صورتی که تلاش و مبارزات سیاسی من خیلی جلوتر بود و اقتضای سنم این نبود که با او همکاری کنم ولی در عین حال مشترکات کلی ما - او در ارتباط با مهندس سحابی و بنیانگذاری ملی مذهبی‌ها و من با اهداف جبهه ملی- حمایت از اهداف و دنباله‌روی نهضت ملی ایران به رهبری دکتر مصدق بود. آدم ممکن است این اشتراکات را با خیلی‌ها داشته باشد ولی ما جدا از این‌ها توانستیم زبان و بیان و اعتقادات همدیگر را درک کنیم که ما در چه حدی می‌توانیم تفاهم داشته باشیم. بیشتر به دلیل این که من طول زمان مبارزاتی داشتم و خیلی از مسائل را یادم بود برای ایشان نقل می‌کردم و چون ایشان هم با مکاتب جدید کاملا آشنایی و تسلط داشت، آن‌ها را با این مسائل منطبق می‌کرد.

زبان هدی، زبانِ مردمی بود. به هیچ وجه من الوجوه تحت تاثیر الفاظ نبود و در نتیجه راحت می‌توانستم با ایشان صحبت کنم. یعنی درد مشترک داشتیم. در مردم شناسی ایشان معتقد بود که باید توده‌های مردم در هر شرایطی و به هر شکلی آگاهی پیدا کنند تا بشود یک نظریه را در جامعه پیاده کرد. ما نگاه نکنیم که فقط بتوانیم با طبقات خاصی کار کنیم، جامعه را توده‌های مردم به حرکت در می‌آورند نه طبقات خاص. طبقه خاص اظهار نظر می‌کند ولی هزینه دادنش بسیار کم است یا اگر هزینه بدهد برای بهره برداری هزینه می‌دهد. ولی توده‌های مردم چیزهایی را که فهمیده‌اند و برای خودشان وظیفه می‌دانند و مثل دینشان از آن حمایت می‌کنند و با این‌ها صحیح‌تر و سالم‌تر و صادق‌تر می‌شود کار کرد. همچنین توده‌ها در کار توقع ندارند، از بالا و پایین انتظار ندارند، ولی طبقات بالا انتظار دارند. در اینجا من با ایشان و با عزت‌الله سحابی اشتراک نظر داشتم. لغات همدیگر را می‌شناختیم و با جملات همدیگر را درک می‌کردیم. اگر  به منزل من می‌آمد با مهمان‌های من مثل خودشان برخورد می‌کرد و اگر با طبقات بالای جامعه آمد و رفت می‌کرد، با آن‌ها حرف می‌زد اما یادش نمی‌رفت که آن‌ها خاصیت بهره‌برداری دارند. اما طبقات پایین می‌خواهند چیزی را بر مبنای اعتقادشان بفهمند و حاضر هستند هزینه بدهند و مسائل را راحت‌تر می‌فهمند. در اینجا من با او مشترکاتی داشتم که با آن‌ها زندگی می‌کردم.

 

  • یادنامه: مراودات شما در چه سطحی بود؟

آقای شاه‌حسینی: اگر زندان یا مسافرت نبود، کم پیش می‌آمد که من او را نبینم. تلفن می‌کرد و صبح‌های زود اینجا می‌آمد و باهم یک نان و پنیر می‌خوردیم. فرض کنید اگر روزی غیر از نان وپنیر چیزی بود- مثلا برایم یک نان روغنی آورده بودند- هدی فقط همان نان و پنیر را می‌خورد. من هم با او خوش بودم و برای من به هیچ وجه من الوجوه با هدی رفتارکردن و نشست و برخاست کردن تکلفی نبود. مثلا در مزرعه هم که بودیم، می‌آمد و می‌گفت فلانی ما 5-6 نفر هستیم می‌خواهیم باهم بشینیم و حرف بزنیم. برای من ایجاد تکلف نمی‌کرد، خیلی ساده، همان چیزی را که داشتیم می‌آوردیم. یک وقت می‌دیدیم هدی چهارتا نان دستش گرفته و آمده، می‌گفتیم ما کمی سبزی هم داریم و او می‌گفت خوب پس ما ماست هم می‌آوریم. می‌آمد و می‌نشست، حساب می‌کرد که خانه، خانه‌ی خودش است و من هم رفیقش هستم. سن و گذشته و تحصیلات و... هیچ مطرح نبود. باهم، با عشق و علاقه و اعتقاد همزبان می‌شدیم.

 

یادنامه: چه چیزی در رفتار ایشان برای شما قابل توجه بود؟

آقای شاه‌حسینی: این اعتقاد درونی که او به گفتارش داشت و برای گفتارش هزینه می‌داد برای من خیلی لذت بخش بود. در طول زمان مبارزاتی، من بین تمام کسانی که با آن‌ها زندگی سیاسی کردم کمتر مثل هدی صابر دیدم. صادق، سالم، پرکار، کم توقع و علاوه بر این‌ها، اصلا فرصت طلبی نداشت که بخواهد در کنار شخصیت‌ها ابراز وجود کند.

همیشه شنونده بود. اگر از او می‌خواستند حرف بزند، پُرحرفی نمی‌کرد ولی موظف می‌دانست بر مبنای امر به معروف و نهی از منکر{حرفش را بزند}. امر به معروف اصل مذهبی‌ای بود که هدی قبول داشت. به دفعات که باهم بحث می‌کردیم، می‌گفت این امر به معروف و نهی از منکر بزرگترین درسی است که خداوند متعال به بندگان داده تا آدم، معروف‌ها را تبلیغ کند و از زشتی‌ها نهی کند. اگر آدم همه کارش را بر مبنای این اصل قراردهد و هوای نفس هم نداشته باشد، آدمِ موحدی است؛ چه در کار زندگی‌اش و چه در کار اجتماعی‌اش و چه در راه و روشش با مردم.

به بزرگتر‌ها احترام می‌گذاشت. از لغاتی استفاده می‌کرد که برای جامعه قابل تحمل باشد و جامعه مفهوم آن را بفهمد، نه لغاتی که به گوش جامعه ناآشناست و فقط یک طبقه از آن لغات استفاده می‌کند. لغاتی را استفاده می‌کرد که قابل فهم باشد. با خواست مردم سر و کار داشت. از خصوصیاتش این بود که به هیچ وجه تکبر و خودخواهی و خودپسندی و ”من می‌فهمم“، ”من تجربه دارم“، ”من بودم“، “من در جلسات فلان شرکت می‌کردم“ و... در او نبود.

راه که می‌رفت بعضی‌ها می‌گفتند هدی با خودش حرف می‌زند. نه! هدی با خودش تمرین می‌کرد. یک بار با او حرف می‌زدم، می‌گفت شاه حسینی این ذکر الا به ذکرالله تطمئن القلوب را خدا گفته است تا همیشه آدم با خدا باشد. نه این که مدام بگویی خدا خدا، برای این که خدا را ناظر بدانی. من می‌خواهم متذکر به این ذکر باشم. ولی بعضی مواقع متوجه می‌شوم که ذکر دارد یادم می‌رود و فقط می‌گویم خدا. خیال می‌کنند من دارم با خودم حرف می‌زنم اما من دارم این آموزش را پس می‌دهم تا یک وقت از این آموزش منحرف نشوم. چرا؟ چون ما داریم باهم در مورد مسائل سیاسی حرف می‌زنیم، محتمل است که من نظرم، نظری باشد که جنبه خودخواهی و خودبزرگ بینی داشته باشد، زود به خودم متذکر می‌شوم که خدا دارد نگاه می‌کند. این حرف من اگر مورد تایید خدا باشد خود به خود تاثیر معنوی می‌گذارد. دیگر جملات را تکرار نمی‌کنم و به ذکر خدا متذکر می‌شوم. بیشتر به اثر معنوی‌ ذکر فکر می‌کرد و نه اثر ظاهریش.

می بینید که چند ماه بیشتر از فوت هدی نمی‌گذرد ولی آثار حرف‌های هدی صابر برای کسانی که با او آشنا بودند دور و نزدیک، برایشان مثل آزمایشات یومیه است. آدم وقتی یاد هدی می‌افتد در مقابل این آزمایشات قرار می‌گیرد؛ هدی اینطور گفت، این شکل حرف زد و.... من که اختلاف سنی‌ام با هدی خیلی زیاد بود از گفتار و رفتارش آموزش می‌دیدم. حتی رفتار عملی هدی در قالب خوردنش، پوشیدنش، ارتباطش، احترام گذاشتنش، {اجازه نمی‌داد} غرور بیجا داشته باشد و اظهار فضل بیجا کند. در مقابل همه خاشع بود ضمن این که اظهار نظرش را هم می‌کرد اما توام با بیان خوب. بیانی که در سطح افراد باشد و بیشتر در سطوح مردمی حرف می‌زد. آنچه که اکثریت جامعه پذیرفته بود را هدی بیان می‌کرد نه این که برای طبقات خاص اظهار نظر کند. فکرش در جهت همه مردم بود. می‌گفت اگر توده‌های مردم به حقوق خودشان آگاهی پیدا کنند، بالایی‌ها هم راحت‌تر می‌توانند زندگی کنند.{نمی گفت} این توده‌های مردم هستند که چون آگاهی ندارند هر لحظه تمایلات فکریشان در این قالب می‌آید که چیزی که می‌گویند درست است. این طور فکر نمی‌کرد اجازه می‌داد،  می‌پرسید برای چه دچار این مشکل شدی؟ باهم به دفعات در این کلاسی که در اهواز گذاشته بود چندبار من را هم دعوت کردند بروم آنجا و چیزی که از ذهنیات خودم داشتم و کارهایی که در طول زندگی انجام داده بودم و در یک جریان سیاسی دیده بودم را بگویم، در راه که می‌رفتیم با این که اختلاف سنی ما خیلی زیاد بود، می‌گفت فلانی دقت کن که کوشش کنیم سطح سخن را در حدی بیان کنیم که همه کسانی که اینجا نشسته‌اند بتوانند از این جملات بهره ببرند یا از این لغات استفاده کنند. مثلا یادم هست که یک بار در مورد انشعاب کاشانی از مصدق و پیدایش مجمع مسلمانان مجاهد در زمان کاشانی، بحث شده بود ومن را دعوت کرده بودند آنجا که این‌ها را جواب بدهم. جمع آنجا زیاد بود، از طرفدار بقایی آنجا بودند تا دار و دسته کاشانی و علاوه بر این‌ها چپ‌های وابسته و غیروابسته هم زیاد بودند. مذهبی‌ها و وابستگان به نظام سلطنت هم حضور داشتند. جلسه خیلی قوی بود. من آنجا رفتم، هدی هم آمده بود. من را برد و در راه به من گفت می‌خواهی چکار کنی؟ گفتم ببینم چه پیش می‌آید. گفت یادت باشد جملات را در حدی انتخاب کنی که از هر جمله ات همه یک چیز برداشت کنند و هر طبقه یک برداشت خاص نداشته باشد و طبقه دیگر، برداشت دیگری چون باز بین اینها تضاد پیدا می‌شود. در سطحی مطالب را بگو که همه بتوانند از مطلبت استفاده کنند. حالا شما فکر کنید من آن موقع 74-5 ساله بودم. ولی وقتی هدی این را می‌گفت می‌دیدم به دلم می‌نشیند و بهتر است. در آن جمع که مورد سوال قرار گرفتیم کاشانی را می‌گفتیم آیت الله کاشانی و محمدرضا شاه را هم می‌گفتیم اعلی حضرت. یعنی تربیت سیاسی که در لغات و الفاظ بود موجب شد که مساله ای را که می‌خواهیم طرح کنیم موجب برخورد آرا و عقاید نشود و حتی نتیجه مثبت هم از آن بگیریم گفته شد فشارهایی که به شاه آوردند، سبب شد دیگر نتواند تحمل سلطنت کند و مجبور شد خودش هم تن به خروج از این کار بدهد و برای این کار هم مقدمات از آن موقع فراهم شد. به این اشکال تعلیم می‌داد و هم آموزش می‌داد و هم آموزش می‌گرفت.

زمانی که قرار شد مهندس سحابی کاندیدای ریاست جمهوری بشود، جناب هدی صابر مسئولیت پیدا کرد که کلاس‌ها و سخنرانی‌های متعددی برای ایشان در نقاط مختلف بگذارد. یک روز دیدم برای من چهارجای مختلف گذاشته که بروم و در مورد شرکت در انتخابات ریاست جمهوری که کاندیدای آن مهندس سحابی بود صحبت کنم. بعد به من گفت که خطوطش چیست. در عین حال که کم  سن و سال و جوانتر از ما بود، ولی  به این دلیل که به جامعه تسلط داشت، چه من و چه سایرین باید در جهتی که او تعیین می‌کرد حرف می‌زدیم. بینی و بین الله این راهنمایی‌ها موثر بود. در حالی که ما در آن مقطع ضرورت اصل انتخابات را مطرح می‌کردیم منتها شناخت را هم می‌گفتیم که حالا بعد که طرف را شناختیم از او سوال کنیم برنامه شما چیست که می‌خواهید بروید. علاوه بر این می‌گفتیم که برنامه‌داشتن مستلزم صداقت‌های قبلی است. آیا این صداقت‌های قبلی را کاندیدای فعلی ما دارد یا نه؟ همه این خطوط به نحوی بود که در جلساتی که شرکت می‌کردیم(چه تهران، چه قزوین و ایلام و ازنای لرستان و اندیمشک که من رفتم) می‌توانستیم در انتخابات آقای سحابی اثر بگذاریم. هدی جامعه‌شناس فوق‌العاده‌ای بود که فقط با تئوری سروکار نداشت. می‌دانست چطور می‌شود با جامعه ایران حرف زد. می‌دانست که ایران از نیروهای مختلفی تشکیل شده و فرهنگ‌های مختلف دارد. با هرکدام از این فرهنگ‌ها آدم چطور مطلبش را بیان کند تا هم مطلب از مسیر حقیقت خارج نشود و هم اثر گذار باشد. در کار سیاسی خصوصیات عجیبی داشت. درعین حال اهل مطالعه هم بود. در تحقیق آیات قرآن ذوق پیدا کرده بود. آیات را می‌برد، تفسیر آقای طالقانی و یکی هم از آقای ابولفتوح رازی را می‌گذاشت و با این همه نظریات علمای اهل تسنن را هم توجه می‌کرد. بر مبنای این ذوق تحقیقی که در مورد اعتقاداتش داشت، آن چه را که می‌گفت از ته دل بود، و صادقانه به آن اعتقاد داشت و حاضر بود هزینه آن را بدون چون و چرا بدهد. اگر می‌دید در بین عده‌ای قرار گرفته که آن‌ها هزینه‌دهنده نیستند اما بیانگر و تحلیل‌گران خوبی هستند با آن‌ها مخالفت نمی‌کرد ولی در عین حال با آن‌ها کار هم نمی‌کرد. می‌گفت شرط اول کار صداقت است. شرط اول این است که نه فقط راست بگوید، بلکه راست هم عمل کند و به اندازه توانایی فردی عمل کند. به آن چه که اعتقاد دارد و می‌گوید تا آنجا که می‌تواند عمل کند و اگر جایی هم نتوانست، بگوید اعتقاد دارم اما نمی‌توانم عمل کنم.

با لغات مردم حرف می‌زد. الان خیلی‌ها در حرف‌هایشان می‌گویند منش، منش لغتی است که درمساله کسوت توده‌های مردم در گذشته استفاده می‌کرده‌اند، او این لغت را باب کرد. در جامعه احتیاج می‌دید که مردم را نسبت به مسائل اجتماعی آشنا کند و در این راه خیلی زحمت کشید. بینی و بین الله برای ورزش باستانی مملکت، خیلی مطالعه کرد، خیلی از ورزشکاران و پیشکسوتان و شخصیت‌های ورزشی که اصلا گم شده بودند را از تاریخ بیرون کشید. نه به این دلیل که این‌ها شخصیت‌های گردن کلفت و پرزوری بودند، بلکه روش فرهنگی و اعتقادی این‌ها را در جامعه ورزش مطرح کرد و به عنوان الگو نشان داد. درست است که مرحوم تختی از نظر کسوت ورزشی یک شخصیت ممتاز بود اما دیگران تقریبا گم شده بودند آنها شخصیت‌هایی بودند که شناخت تختی آن‌ها را تحت شعاع قرار داده بود. کوچه به کوچه و ده به ده این مملکت را گشت. شخصیت‌هایی که دارای روش و منش بودند و انسانیت را در قالب ورزش پیاده می‌کردند پیدا کرد و با خانواده و رفقایشان ارتباط گرفت و کتاب (میراث پهلوانی) را در مورد آن‌ها نوشت. دائم با ورزشکارها در ارتباط بود و از این موضوع لذت می‌برد. می‌گفت: ”درست است این‌ها در فرهنگ روز خیلی آشنایی به مسائل ندارند ولی از نظر اعتقادی به آنچه می‌گویند عمل می‌کنند“. خودش از ورزشکارهای خوب باشگاه تهران جوان بود. خوب توپ می‌زد و در باشگاه تهران جوان مدالی هم داشت.  بچه‌هایی که در آنجا بودند صاحب اندیشه و فکر بودند و ایشان با آن‌ها همکاری می‌کرد. ذاتا انسان پرکار و مسئولیت‌پذیری بود و اگر کسی به او انتقاد می‌کرد به هیچ وجه فرار نمی‌کرد و گریزان نبود.

با حداقل زندگی راضی بود و اصلا تشریفات را نمی‌پذیرفت و راه نمی‌داد. برای رفقایش چه سیاسی و چه مذهبی و چه در غالب ملی مذهبی و یا گروه‌های دیگری که تمایلاتی داشتند پیک نیک‌هایی می‌گذاشت. خیلی ساده مثل همه پیک نیک‌های ساده ای که در گذشته‌ها وجود داشت، یکی چوب می‌آورد، یکی دیگ می‌آورد، یکی کماجدان، یکی قاشق و... و همه ساده دور هم جمع می‌شدند و با خنده و خوشی یک نهار درست می‌کردند و با خانواده هایشان بودند، همه یک جور و یک شکل اما در عین حال موازین شرعی را در حد اعلا رعایت می‌کرد. این صفات عالیه صفاتی است که آدم در کمتر کسی در کلاس سیاست می‌بیند اما هدی مجموعه این صفات را داشت. در کنار عزت قرار می‌گرفت مورد احترام بود، در کنار دکتر یزدی همینطور، در کنار ریس دانا مورد احترام بود. از یک طرف وقتی خاطراتش را می‌بینی در زندان مخصوصا از طرف کسانی که با افکار عزت و هدی سرو کاری نداشتند مورد احترام بود. بالاخره  همه ما چه در نظام گذشته و چه این نظام زندان رفته ایم و بعضی مواقع می‌شد که در کنار افرادی قرار می‌گرفتیم که از نظر فرهنگ و گفتار و رفتار و اعتقاد به هم نمی‌خوردیم. با این‌ها همکاری کردن خیلی سخت بود، این‌ها در ابتدا به چشم دوست به ما نگاه نمی‌کردند. ولی هدی در همان برخورد اول این جاذبیت‌ها را داشت. فرض کنید کسی که اصلا قاچاقچی بوده و به اتهام قاچاق از بلوچستان آمده بود، هدی نوبت حمامش را به او می‌داد، می‌گفت آقا اگر شما احتیاج دارید امروز بروید من فردا حمام می‌روم. بدون اینکه باهم آشنایی قبلی داشته باشند. یعنی برای افرادی که جامعه از هر حیث محتمل بود طردشان بکند فداکاری می‌کرد. اعتقاد داشت که اینها هم انسان هستند و حقی دارند و نباید بی جهت از جامعه طرد شوند، باید با آنها هم با راه و روش صحیح همکاری کرد. و آن را خودش به عنوان نمونه عمل می‌کرد. فرض می‌کنیم امروز نوبت من است که در زندان اتاق را تمیز کنم و یا من باید ظهر غذا را تقسیم کنم. من در این کمپ و اتاقی که هستم با هدی همفکری ندارم و هدی هم نسبت به افکار من اصلا خوشبین نیست. ولی هدی با همین آدم می‌گفت آقا اگر شما امروز حال نداری و سنت بالاست من می‌توانم بجای شما کار کنم. بلند می‌شد و با تمام قدرت بهتر از روزی که نوبت خودش بود تمیز می‌کرد، غذا آماده می‌کرد و... یعنی با آقایی که هیچ ارتباطی پیش از این با او نداشت دوستی ایجاد می‌کرد در نتیجه فردی که در منطقه بلوچستان راه‌زنی می‌کرده و چه تجاوزهایی می‌کرده و حکم قانونی‌اش اعدام بوده، شیفته رفتار و منطق هدی صابر می‌شد و خودش می‌گفت فردا صبح که بلندشدی من را هم بیدار کن بیایم نماز. بدون این که به او بگوید بیا نماز بخوان و بگوید من روزه هستم و تو چرا نمی‌گیری. هدی برای او افطار حاضر می‌کرد و می‌گفت نه من خودم روزه نیستم. تو بیا بخور. با این شکل محبت، با عاطفه و دوستی، نه از سرِ بازی بلکه از سر اعتقاد. این بود که هرکس با هدی در زندان بود راحت و آسوده و فارغ بال زندگی می‌کرد. برای هدی زندان آن کلاس درسی که می‌گویند، بود. او می‌توانست آنجا هم یار یابی و رفیق یابی و دوست یابی کند و هم اندیشه‌های خود را به صورت عملی نشان دهد. کسان دیگری هم بوده‌اند که آمدند و با عزت همکاری کردند و از خانواده‌های بالایی هم بودند ولی شما می‌بینید کمتر کسی است که به مرگ هدی افسوس نخورد که چه نعمتی از دست رفته است. این برای صداقت، درستی و علاوه بر این گفتار و رفتار صحیحی و اعتماد و اعتقادی بود که در جامعه ایجاد کرده بود.

آدم استثنایی‌ای بود، سالم، شجاع، به هیچ وجه من الوجوه از چیزی که فهمیده بود یک قدم پایش را عقب نمی‌گذاشت. علاوه بر این چون اعتقادش خداگونه بود... در بحث‌هایی که داشتیم می‌گفت آقا ما نتیجه نمی‌گیریم. ولی بعد که نتیجه می‌گرفتند در یک صفحه کاغذ همه را منعکس می‌کرد، بعدی‌ها می‌آمدند می‌خواندند ما آمدیم راه را هموار کردیم. گفتیم پهلو خدا ماجور هستیم. قصد ما خودمان نبوده وظیفه بوده. خدا انسان می‌خواهد برویم انسانیتمان را کامل کنیم. نتیجه گرفتیم هوالمطلوب، نگرفتیم ما کارمان را کرده‌ایم. سایرین از طریق راه ما به نتیجه خواهند رسید. ما آن موقع هم بهره دنیایی می‌بریم هم بهره آخرتی. دنیایی را که ما نتوانستیم بسازیمش سایرین ساخته‌اند، آخرت را هم خودمان ساخته ایم، توفیق پیدا کردیم. با این معیارهای فرهنگ مادی هیچ موقع کسی نمی‌تواند رویش حساب بکند. یک فرهنگ معنوی خداگونه داشت چه رفتارش با فرزندانش چه رفتار سیاسی خودش چه در کلاس دوستی چه در آموزش‌هایی که می‌دادند. برای خودش وظیفه مذهبی انسانی می‌دانست. منتها می‌گفت در یک چهارچوبی به نام چهارچوب ملی یعنی مردمی باید این‌ها پیاده شود و اینکار را می‌کرد. این خلاصه اش بود. برای حواشی هم نمونه‌های خیلی زیادی دارم.

بینی و بین الله عاشق دکتر مصدق بود. دوبار هدی آمد احمدآباد یکی 29 اردیبهشت و دیگری 14 اسفند. موقعی که از تریبون پایین آمد خیلی خنده دار است اول سخنرانی یک عده از این دهاتی ها، به خصوص 14 اسفند یک سری ازدهات اطراف می‌آمدند که من به دلیل قدمتی که آنجا می‌روم با من آشنایی دارند می‌پرسیدند این کیست و از کجا آمده؟ از کجاست؟ هدی می‌گفت مشد حسین این را گفته، آن را گفته، اگر ببینید همه می‌گویند فلان محقق آمریکایی در مورد مصدق چه می‌گوید، او می‌گفت چرا راه دور برویم. بیاییم اینجا در این روستا، ببینیم این آقای تک‌روستا که پوستش، گوشتش، جان و زن و بچه‌اش از دکتر مصدق است {چه می‌گوید}.  این جملات در ذهن هرکسی جا می‌افتاد. تک‌روستا باغبانی است که همیشه پیش مصدق بوده.  وقتی هدی درمورد تک روستا حرف می‌زند به او آبرو می‌داد.. دهاتی فهمید طرح چیست، بیانش چیست. بیان صداقت و درستی دکتر مصدق با دهقان‌هایش این آبرو را به او داد. یعنی هدی با زبان مردم حرف می‌زد.

دکتر محمد مصدق

کاری هست که هدی صابر کرده و کمتر کسی می‌دانست. من عضو هیات متولیان قلعه احمدآباد هستم و هیات متولیان این اجازه را به من داده که آنجا بروم و ببینم. اختیاراتی دارم که بخشداری آنجا و سازمان امنیت هم می‌داند. وقتی آنجا می‌روم نمی‌گویند چرا شاه‌حسینی اینجا آمده است، می‌گویند عضو هیات متولیان اینجا آمده که بررسی کند کسی اینجا را خراب نکرده باشد و چیزی از بین نرفته باشد، یا می‌خواهد حقوق کارگرهای اینجا را بدهد، خلاصه مزاحم ما نمی‌شوند. 5-6 روز متوالی با هدی و دو فیلم‌بردار آنجا رفتیم. هدی از همه ساختمان، از زندگی دکتر مصدق و همه دهاتی‌هایی که می‌شناختیم فیلم‌برداری می‌کرد و با ارتباطاتی که من داشتم، تک تک دهاتی‌ها را آورد و با آن‌ها حرف زد. در حدود 22-23 نوار شد و حدود 5 روز مذاکره شفاهی درست شد که الان نمی‌دانیم آن فیلم‌ها کجاست.

وقتی خواهش کردیم که هدی بیاید و در احمد آباد حرف بزند، هدی خیلی ساده این‌ها را گفت. مثلا یک خانمی بود به اسم بی‌بی خدیجه، هدی آمد و از بی‌بی خدیجه حرف زد. دکتر مصدق زنگی داشته که تا می‌زده بی‌بی خدیجه می‌آمد و می‌گفت آقا چکار داری؟ زنگ زدم که این پیرهن من را و با این دوتا جورابم را ببری بشویی، بعد هم من اینجا آب کلر دارم، توی آن هم می‌زنی و بعد می‌اندازی روی سیمی که جلو اتاق من است و می‌نشینی تا من به تو بگویم. بعد ننه خدیجه می‌گوید این کار را که کردم دیدم آقا با کتری و چایی که داشت، یک چای لیوانی ترکی برای من ریخته است. وقتی خوردم گفت چرا همه لیوان را نخوردی؟ گفتم بزرگه آقا. گفت مگر تو ترک نیستی باید همه چای را بخوری. گفتم نمی‌توانم. گفت مریض که نیستی؟ گفتم نه، گفت پس از این به بعد یادم باشد برای تو کمتر چایی بریزم. بعد شروع کرد احوال‌پرسی از خودم و پسرم و گفت برو پنج روز دیگر بیا و این پیراهن و جوراب من را بشوی. گفتم بقیه لباس‌هایتان را؟ گفت نه بقیه را نمی‌دهم تو، می‌فرستم تهران تا خانمم بشوید.هدی این جمله‌های ساده را روی تریبون احمدآباد زد. خیلی ساده است اما چقدر می‌تواند در جامعه اثر داشته باشد. به این ترتیب زندگی در تبعید دکتر مصدق را می‌گوید که نخست وزیری با آن عظمت بوده ولی به این شکل با مردم زندگی می‌کرده است. به غیر از این‌که در آن صداقت و درستی و تقوی دارد، غرور و جذب مرید هم ندارد. چون با صداقت است مردم بعد از 50 سال به دکتر مصدق اعتماد دارند.  بعدها همین احمدآبادی‌ها از من سئوال کردند که این پسر جوان کیست که این‌ها را می‌دانست. می‌گفتم این چهل سالش است.

آرامگاه مصدق در احمدآباد

از خصوصیات گفتارش باز بگویم. باهم رفتیم به  زورخانه‌ای در تهران به اسم زورخانه علی تِک تِک در خیابان شهباز جنوبی(17 شهرویور)، علی تِک تِک از قدیمی‌های ورزش‌های باستانی بود و الان فوت شده است. هدی از من خواسته بود به دلیل سابقه ورزشی که دارم با او به آنجا بروم. باهم رفتیم آنجا، هدی از دم در که داخل آمد تمام شئونی را که یک ورزشکار باستانی باید رعایت بکند را اجرا کرد. همه سنن را اجرا کرد و باعث شد علی تِک تِک شروع کند با او حرف زد که چه کسی گفته، این‌طور عمل کنی، چه کسی نگفته و... به این ترتیب با علی تک تک رفاقت ایجاد کرد و در همین گفتگوها اسامی جدیدی پیدا کرد. شاید اطلاعات سه فصل از کتاب را از علی تِک‌تِک گرفت. به این نحو از علی تِک‌تِک اطلاعات گرفت، مردم‌شناس خوبی بود. همه این‌هایی که اینقدر به او اعتقاد دارند به دلیل مردم‌شناسی‌ای بود که هدی داشت، چه در طبقات روحانیت، چه در دانشگاه، چه دانشجو. شما همین جلساتی را که چندین سال سه‌شنبه‌ها در حسینیه ارشاد داشت را نگاه کنید. بلند می‌شد و همیشه می‌آمد چون پشتکار و اعتقاد و ایمان به کارش خیلی زیاد بود.

کارهایش خیلی موثر بود. در کاری که در سیستان و بلوچستان داشت یک بار من رفتم و یک‌بار هم با خانم طالقانی رفت. طرحی برای آنجا داشت، با وجود آن که تمایل داشتند، نمی‌توانستند جلو طرح‌های او را بگیرند، با وجود آن که تمایل داشتند، منطقه برود و کار کند. آنجا همه از کوچک و بزرگ کنار خیابان نشسته‌اند و تزریق می‌کنند. یک قاطر ول می‌کنند که یک طرف بارش گاله است، یک طرف تریاک و یک زن و بچه را هم رویش نشانده‌اند و یاد داده‌اند که قاطر کجا برود. هدی می‌رفت با این بچه حرف می‌زد، با آن خانم حرف می‌زد که این کار خوب نیست، من برایت چرخ خیاطی می‌آورم که زندگیت از این طریق بگذرد نه این که برای بچه یتیمت بروی تریاک فروشی. می‌آمد تهران ده‌نفر را می‌دید تا با همان بودجه‌های وزارت‌خانه‌ای دوتا چرخ‌خیاطی بگیرد و ببرد به این زن بدهد. بعد برود و برای خرید کالاهای این زن با چندتا آدم در تهران مذاکره کند. این کارها هم نیرو می‌خواهد و هم اعتقاد می‌خواهد. شب چهلم او بعضی از همین بچه‌های سیستان و بلوچستان آمده بودند، من آن‌ها را قبلا هم دیده بودم، خیلی متاثر از فوت هدی بودند.

بیست روز پیش من یکی از جلسات اهوازش را رفتم، ولی من  نمی‌توانم مثل او فکر کنم. صادقانه بگویم رفتم و آسمان و ریسمان مذهب و سیاست را بهم بافتم و یک حرفی زدم، کاری از من بر نمی‌آید. او با این سن کمش خیلی ارزشمند بود.

اگر کشته شده باشد مهره‌ی خوب و ارزشمندی برای کشتن انتخاب شده و، تیرشان خطا نرفته است. برای این که جلو پیشرفت جامعه را بگیرند، مهره‌های ارزشمندی مثل هدی باید از میان برداشته شوند. اگر هدی 5-6 سال دیگر در آن مناطق کار می‌کرد یقین داشته باشید در آنجا می‌توانست جلو قاچاق را با نیروی مردم بگیرد.آنجا تیم فوتبال درست کرده بود. روی ذوق خودش آنجا رفت و با بچه‌ها لخت شد و شلوار ورزشی پوشید. گفتم هدی تو نمی‌توانی، گفت نه! اگر من با این بچه‌ها بازی کنم سر ذوق می‌آیند. آن‌ها از 20 ساله تا 40 ساله معتاد بودند و چهارتا توپ هم نمی‌توانستند بزنند. برای این‌ها امکانات فراهم می‌کرد و نه این که فقط دستور بدهد، با این‌ها می‌نشست، در کپرشان می‌رفت و صحبت می‌کرد. همان یک روز من را از پا انداخت، گفتم من دیگر با تو نمی‌آیم، این کار توست. کار من نیست، ما دیگر به درد نمی‌خوریم.

یک انسان فداکاری بود که همه وقت خود را در راه هدف و اعتقادش صرف می‌کرد معتقد بود حالا که نمی‌توان در نظام کار کرد باید کار فرهنگی کرد. کار فرهنگی چیست؟ این که رشد مردم را بالا ببرد، وقتی مردم رشد پیدا کردند، بیشتر از هزارها گلوله و تفنگ {موثرند.} خودشان جلو می‌روند و عمل می‌کنند. می‌گفت من اگر بتوانم در ظرف دوسال 60 نفر از این‌ها را از راهشان برگردانم و به این راه درست بکشانم در 5 سال نسل به نسل دور می‌گردد و می‌شوند 500 نفر، کم کم پنج هزار نفر و بعد یک شهر را می‌شود از بدبختی نجات داد. این شهر بعدها توسعه پیدا می‌کند، می‌شود یک بخش و یک استان و کم‌کم یک تفکر و یک اندیشه می‌شود. از این جهت باید با عشق و اعتقاد و با کمک گرفتن از حضرت باری‌تعالی- که یقینا کمک می‌کند- کار کرد. اگر خود آدم هوای نفس و غرور نداشته باشد،  و برای توده‌های مردم خداگونه فکر بکند و از مردم توقع نداشته باشد که در قبال کار او به مقامی، موقعیتی، پولی و منصبی بدهند، توقعی که اثر حرف خدا را از بین می‌برد، خدا کمک می‌کند و امکان توسعه و توفیق را بوجود می‌آورد.

هدی در رشته فوتبال ورزشکار بود ولی شاخصیتی که قهرمان باشد را نداشت. در مدارس یک قهرمانی‌هایی داشته و تیمشان، تهران جوان و پرتو، هم تا مسابقات تهران پیش آمد اما بیشتر از این توفیقاتی نداشت که بگویم قهرمان بوده است. به کوه‌نوردی هم علاقه داشت، با باشگاه کوهنوردی دماوند که مرکز کوهنوردان حرفه‌ای بود همکاری و ارتباط رفاقتی داشت. دماوندی‌ها بزرگترین کوهنوردان قبل از انقلاب و از دوره دکتر مصدق بودند، چپ بودند، هدی با آن‌ها هم اندیشی نداشت اما همراهی داشت. هدی عاشق ورزش بود. بر مبنای سنت‌گرایی که داشت می‌گفت ورزش باعث می‌شود جسم سالم باشد، جسم که سالم باشد، می‌توان اندیشه و افکار سالم هم داشت. در عین حال اگر محیط ورزشی سالم باشد رفاقت و دوستی و مردانگی را می‌تواند گسترش دهد و بهتر می‌تواند اثر بگذارد. بخصوص ورزش‌های دسته جمعی ایجاد دوستی و رفاقت می‌کند، اگر می‌بینیم که ورزش‌های جمعی به نتیجه نمی‌رسد برای این است که روحیه جمعی آن از بین رفته است. ورز ش ایجاد دوستی می‌کند، فوتبال، والیبال، بسکتبال و... ورزش‌های توپی اگر همکاری جمعی بینشان نباشد امکان توفیق ندارند. گاهی این ارتباط دوستانه بین کسانی که ورزش‌های دسته جمعی می‌کنند خیلی بیشتر از کسانی است که ورزش‌های انفرادی می‌کنند. در ورزش‌های انفرادی گاهی اعمال قدرت و غرور پیدا می‌شود. خیلی به دنبال ورزش‌های توپی بود و به آن‌ها علاقه‌مند بود و می‌گفت اگر این‌ها توسعه پیدا کند، عامل همبستگی بین افراد می‌شود و خیلی بهتر از ورزش‌های فردی است که عامل افزایش غرور است. در فوتبال کسی نمی‌تواند چنین چیزی را بگوید چون اگر یک پاس عوضی برود امکان دارد کار خراب شود. پس باید باهم رفیق باشند و اعتماد دسته جمعی داشته باشند تا توپ را به هم واگذار کنند. می‌گفت اگر ورزش در قالب کوهپیمایی و سنگ پیمایی باشد، دوستی در آن بسیار زیاد است. چون طرف خطر می‌روند باید باهم رفیق و دوست و همیار باشند. این‌که می‌گویند از کدام پناهگاه استفاده بکنیم، شب بمانیم یا نمانیم و... تجربه در آن بسیار موثر است. چون آدم نیاز زیاد به تجربه دارد می‌تواند عامل رفاقت شود. بر مبنای این رفاقت امکان این‌که تبلیغ ایدئولوژی بشود خیلی بیشتر است. از این جهت به ورزش خیلی علاقه داشت.

در مورد ورزش‌های باستانی می‌گفت نظام‌های دیکتاتوری آمدند و آن خصلت‌های جوانمردی و انسانیتی که در این ورزش‌ها بود را از بین بردند، و اگر نه در گذشته تمام ورزشکارانی که در طول تاریخ داشتیم در خدمت قدرت قرار نگرفتند و قدرت‌ها کنار ورزشکاران می‌آمدند. آن‌هایی که در خدمت قدرت قرار گرفتند در تاریخ اسمی ندارند  ولی آن‌هایی که در مقابل قدرت‌ها بودند تاریخ از آن‌ها به خوبی یاد می‌کند..در ورزش‌های سنتی ایران و ورزش‌های باستانی هم به همین نحو بوده است که مفهوم واقعی ورزش در قالب همیاری و همکاری و کمک به مظلومین و دفاع و مقاومت در برابر ظالمین بوده است و بعدها به این حرکات تبدیل شده است.  ورزشکار قبلا برای برقراری عدالت در مقابل حکومت‌ها قرار می‌گرفت. وقتی به محلی می‌آمدند و می‌گفتند چه کسی ورزشکار است؟ وقتی می‌گفتند آقاسیدحسن رزاز یعنی اختیار این محل و تمام حل اختلافات ازدواج و مالی و...در این محل دست حسن رزاز است. آقاسیدحسن رزاز کشتی‌گیر خوبی بوده اما از نظر معنوی مورد احترام بوده است. کشتی برای او وسیله‌ای بوده تا به او روحیه معنوی‌ای بدهد که بتواند حکمیت کند و حقوق افراد را به آن‌ها بدهد. به غیر از چوگان، در گذشته تاریخ همه ورزش‌ها برنامه‌ای برای دوستی، همکاری، مشاوره، رفاقت و صمیمیت بوده است. بعدا حکومت‌ها ورزش را تبدیل کردند به ابزار گردن کلفتی و زورگویی و این بلا را بر سر آن آوردند. ریشه اصلی ورزش صمیمیت است، هدی به دنبال ریشه اصلی بود. می‌گفت منش و کسوت و راه و روش باید آن‌طور باشد، از همین جهت به دنبال ریشه می‌گشت و بر مبنایش کتاب هم نوشت.

در تاریخ سیاسی ایران در زندگی حسن مدرس که مبارزه می‌کرد، رضا شاه توطئه می‌کرده که مدرس را بکشد. آقاسیدحسن رزاز شب‌ها تمام منطقه سرچشمه و بازار تهران را قرق می‌کرده و با چهارتا از گردن کلفت‌های دیگر هرشب پاسبانی می‌دادند که کسی به خانه مدرس نرود و توطئه کند. آن زمان‌ها اگر خانواده‌ای مکه می‌رفت که در 2-3 سال طول می‌کشید، خانواده را به دست پهلوان محل می‌سپردند. پهلوان همه زندگی این‌ها را اداره می‌کرده است. یعنی ورزش باستانی ایجاد امنیت می‌کرده است و از این جهت مورد احترام بوده است. صابر به دنبال این روش و منش و کارکردها می‌گشت، روی آن کار کرده بود و به آن اعتقاد داشت.

بینی و بین الله هدی نخبه بود، کم‌توقع، پرکار، صادق، متدین، معتقد و پابند، این آدم‌ها کم گیر می‌آیند. من از نهضت مقاومت ملی در 1332 با تمام گروه‌ها بوده‌ام. خیلی از افراد را دیده‌ام، مثل هدی کم پیدا می‌شد.

من هنوز از فکر و ذکر او بیرون نمی‌آیم. هرسال فوت تختی که 17 دی بود، دو روز قبل تلفن می‌کرد و می‌گفت صبح 17 دی پیش شما می‌آیم. اگر گروه‌های سیاسی می‌آمدند که باهم و اگر نه من و او دونفری به ابن‌بابویه می‌رفتیم. بالاخره من با آقایان ورزشکار سابقه‌ای داشتم، زمانی رئیس تربیت‌بدنی این مملکت بودم و کمیته‌های المپیک من را می‌شناختند، پیرمردهم هستم و عصا به دست، به ما احترام می‌گذاشتند و با هدی هم همین‌طور برخورد می‌کردند. خنده‌دار است وقتی ما آنجا می‌رفتیم 7-8 نفر می‌ایستادند و از دور نگاه می‌کردند ما کجا می‌رویم. من پدربزرگ و مادر بزرگمآنجا دفن هستند، علاوه بر این شهدای 30 تیر، دوستانم دکتر صدیقی و قطب‌زاده، مرحوم شمشیری و... آنجا هستند، می‌رفتیم و فاتحه‌ای می‌خواندیم. کنار شهدای 30 تیر که می‌نشستیم امنیتی‌ها می‌آمدند و می‌گفتند فلانی مصدق که بود و چه بود. خنده‌ام می‌گیرد که از رو نمی‌رفتند، عکس هم می‌انداختند. بعد بازجو از هدی می‌پرسید، می‌گفت شاه‌حسینی پایش درد می‌کند همراه او می‌آیم. می‌گفتند قبلا که با او نمی‌آمدی چه شده 6-7 سال است می‌آیی؟ می‌گفت چون 6-7 سال است با شاه‌حسینی رفیقم، و اگر نه زودتر هم می‌آمدم.

خیلی آدم سالمی بود، در تربیت بدنی یک عده ورزشکارهایی مانند ابوالملوکی و خادم(بزرگ که در 1948 مقام کشتی آورد) برای نوشته‌هایش احترام قائل بودند. به دلیل این‌که رؤسای کمیته المپیک عضو سازمان المپیک جهانی محسوب می‌شوند، چند وقت پیش یکی از رؤسای کمیته المپیک به ایران آمده بود و مجبور شدند ما را هم دعوت کنند و بگویند کدامشان زنده هستند، کدامشان مرده، نهاری می‌دهند و دور هم می‌نشینند. چند وقت پیش ما را دعوت کردند، آنجا یکی از رؤسای کمیته ملی المپیک که وکیل مجلس هم بود، مساله هدی صابر را گفت. از من پرسیدند و من داستان را تعریف کردم. یک نفر از آقایانی که حضور داشتند فرمودند آقای شاه‌حسینی این‌طور نیست. گفتم شما با ایشان آشنا نبودی. و او شروع به انتقاد نمود.مجبورشدم کمی تندتر شوم و گفتم شما اصلا از خانواده ورزش نیستی، آن‌هایی که از من پرسیدند از خانواده ورزش هستند. کسی از او می‌پرسد که از خانواده ورزش باشد. مثلا شما دکتری، من در مورد حرفه شما اظهار نظر نمی‌کنم. ما که همه مرجع تقلید نیستیم. سکوت کرد و حرفی نزد. من گفتم که سابقه ورزش هدی این بوده است، باشگاهش این بوده است، خدمتش این بوده است، این تحقیقات را که در کمیته ملی المپیک بی‌سابقه بوده را او کرده است، برنامه‌هایی برای مرحوم تختی گذاشته است و روش و منش او را تجلیل کرده است. گفتم شخصیتی بود که ورزش باید به او به دلیل خدماتی که کرده است، احترام بگذارد. ما گفتیم اما کسی گوشش بدهکار نیست.

امیدوارم اگر کم گفتم، کسر گفتم یا بد گفتم، خدا خودبزرگ‌بینی و خودخواهی و خودرأیی را از ما دور کرده باشد. آنچه به عقلم می‌رسید و به زبانم می‌آمد، چیزی است که با دلم هم می‌گویم. محتمل است که در آن اشتباه باشد ولی عمدی نبوده است.

مسیر جاری:   صفحه اصلی در نگاه دیگرانگفتگوها
| + -
استفاده از مطالب سایت با ذکر ماخذ مجاز می‌باشد