سوسن شریعتی
منبع: دوماهنامه چشمانداز ایران ـ شمارهی 104 ـ تیر و مرداد 1396
بهانه این بحث دو یادداشت بود: یادداشتی که آقای رضایی دو سال پیش در سالگرد هدی صابر بر سر خاکش خواند:[1] یادداشتی به تعبیر صابر، کلوزآپی به زندگی، منش و نگاه صابر به زندگی، به آدمها؛ و یادداشت دوم، نوشتهای بود از همین جنس به نگاه و رفتار و خلقیات هاله سحابی که در همان زمان به مناسبت مرگ آن عزیز نوشته بودم.[2] این دو یادداشت، یک نوع نگاه به دو عزیز بود؛ دو انسانی که در اوج رفتند، وفادار به ارزشهایی که به آن باور داشتند و امروز برای ما نماد نوعی زیست و نوعی مرگ شدهاند، اما به هم بیشباهتاند و «ما»ی دوستدار در برابرشان دستخوش یک تردید میشویم: چگونه مخاطب میتواند از هر دو الگو بگیرد؟ آیا لازم است که بین این دو و این دو رفتار یکی را انتخاب کرد؟ همان موقع پیشنهاد شد همین پرسش را به بحث بگذاریم و به دلایلی منتفی شد. امسال خانم صابر به من جسارت داد تا این موضوع را در مراسم یادمان هدی صابر مطرح کنم، اما چرا طرح چنین بحثی جرئت میخواهد؟ شاید به دلیل نگاهی که قرار است پرسشگرایانه و اصطلاحاً انتقادی باشد و بیتردید انتقاد به هدی کار آسانی نیست. او چهرهای است که به دلیل نوع زندگیاش و نیز نوع مرگش آرامآرام، دارد شکل اسطورهای پیدا میکند و بنده شاید بهتر از هر کسی بداند نقد اسطوره ـ به خصوص وقتی که خود، دوستدار او هستی ـ کار نفسگیری است. در عین حال میدانیم که مثلاً در باره شریعتی همین نقدها و پرسشها طی این چهل سال بقای او را ممکن کرده است. بعد از شش سال میتوان «هدیوار»، گفتوگوی انتقادی با او را شروع کرد. البته قرار بود درباره هدی و هاله صحبت شود، ولی به نظرم آمد صحبتکردن از نسبت شریعتی و هدی به دلیل شباهتها و تفاوتهایشان، قابلیت بیشتری دارد.
شریعتی و صابر را پرداختن به سه محور شبیه هم میکند علی رغم تفاوتهای بسیارشان:
نقد متوسطها و ضرورت بازگشت به میان مردم
هفته پیش در سلسله نشستهایی که به مناسبت چهلمین سالگرد شریعتی برگزار میشود، سخن از پارادوکسی بود که شریعتی به آن دچار است و به نظرم شامل هدی هم میشود. پارادوکسی در نگاه و رفتار روشنفکرانه آن دو؛ از یکسو ابراز انزجار از انسان متوسط و زمانه متوسطپرور وای بسا احساس بیگانگی با مردم زمانه و از سوی دیگر ضرورت و تأکید بر مردم، نزدیکی به خواستها و مطالبات آنها، به زیست و زبان آنها و از همین رو متهم به نوعی پوپولیسم.
هدی و شریعتی هر دو با اعلان بیزاری از این وضع شروع میکنند و در این احساس تنهایی با هم مشترکاند؛ بیزاری از زمانه متوسطپرور و آدمهای متوسط. شریعتی معروف است به داشتن احساس تنهایی در میان اجماع مسلط. انسان متوسط که مورد نقد شریعتی قرار میگیرد موجود در دسترس و پیش پا افتادهای است که به حداقلها خو کرده و بدون خلاقیت است. این را هم در نقدی که به سیاستمداران زمانه خود میزند، میتوان دید و هم در مقدمه کویر و هم در بیان فاصله با متولیان استابلیشمنتها.[3] در یادداشتهای صابر همین برآورد اعتراضی و گاه بی اغماض را نسبت به موقعیت موجود و آدمهای موجود میبینیم. او در شرح این وضعیت از موجوداتی سخن میگوید: «سرسپرده، خوکرده به اندک، با مطالباتی محدود، انسانهایی در حال استحاله، با خدایان پرتابلی، [4] مکانیکال و رباطگونه، خدایان نسبی و اقلی، ناتوان از آفریدن سرمایه، فردیتگرا و مصلحتگرا، جانهای بیجستوخیز، فاقد ایمانهای مبشر...» اینها همه تعابیر هدی است در یادداشتهایی که او در سال 85 نوشته است («هشتفراز و هزار نیاز»). صابر میگوید: «چیزی در درون فسرده است و چیزی در بیرون گم شده». او با این انزجار آغاز میکند؛ قرارگرفتن در جامعهای که فسرده است و جامعهای که درونهای فسرده دارد و بیرونهای خالی و بیوعده. در این تحلیل گاه بسیار رادیکالتر از شریعتی است. این دو متوسطستیز با این همه در ضرورت بازگشت به مردم با یکدیگر مشترکاند؛ بازگشت به سوی ضعیفترها، شکنندهها، جوانان، اقلیتها، نادیدهشدهها... به تعبیر خود صابر «از میدان امام حسین به پایینترها.»
پارادوکس در همینجاست؛ از یکسو ابراز انزجار از آدمهای در دسترس و شبیه هم و از سوی دیگر روشنفکر مردمگرا، جمعگرا، اجتماعی و در جستوجوی پیداکردن نوعی ربط بین خود و اکثریت و حتی از بین طبقات اجتماعی مختلف مردم با محرومترینش. شریعتی از انسان متوسط دهه چهل میگوید و هدی صابر از انسان دهه هشتاد و مشخصاً روشنفکری دینی دهه هشتاد. این تنش است که به روشنفکری این دو، خصلتی تراژیک میدهد و به نظرم میآید که همین درک مشترک، شریعتی را علیرغم تفاوتهایش به هدی صابر نزدیک میکند (تفاوتها را بعداً توضیح میدهم).
در این نگاه روشنفکر موجودی میشود: الف- مجبور به تفکیک ساحتها: دینی برای خود، دینی برای دیگران؛ ب- مجبور به انتخاب میان خود و دیگری؛ پ- مجبور به فداکاری و از خودگذشتگی؛ ت- مجبور به پیشبرد چند پروژه به شکل توأمان. هم خودسازی انقلابی و تزکیه نفس و هم مبارزه برای دیگران؛ ج-مجبور به چندزبانی کردن پروژه.
شریعتی بین انزجار از انسان متوسط از یکسو و ضرورت تغییر اجتماعی به دنبال ربط است. در تلاش برای اینکه احساس تنهایی را به نگاهی اعتراضی و طرحاندازی گونه دیگری از زیست بدل سازد. از همین رو روشنفکری برای شریعتی از جنس پیامبرانه میشود، نوعی دعوت؛ موجودی تنها ولی ضرورتاً مجبور به گفتوگو با خلق. چرا خصلت تراژیک؟ زیرا برای پیشبرد این هدف مجبور به ایثار است، مجبور به انتخاب بین خود و منافع مردم، بین خود و ضرورتهای اجتماعی، مجبور به پیش بردن چند پروژه متضاد است (همان تقسیم بندیای که شریعتی مدام مجبور است میان خود و دیگران انجام دهد: «برای خود، برای دیگران؛ دینی برای خود، دینی برای دیگران). همان تضادی که میان «شرایط اجتماعی» خود و «وضعیت انسانی»اش قائل است. باید حیاتش را ساحتبندی کند تا مجبور به نادیده گرفتن خود نشود و نهایتاً مجبور به چندزبانی کردن این دعوت به تغییر است؛ دلواپس همه اقشار. صابر نیز به تفاوت روشنفکر ایرانی و روشنفکر غربی از همین منظر اشاره دارد و تأکید میکند که روشنفکر ایرانی نمیتواند شبیه روشنفکر فرانسوی ساکن «اتاقک فکر»ش باشد و خلوتنشین. نه تنها باید متفکر باشد و نوآور و اندیشهورز که باید الگوی اخلاقی نیز باشد و به تعبیر آن ایام: «تراز مکتب». این همه نیازمند تزکیه نفس است و خودسازی. میشود روشنفکری از جنس پیامبرانه در اینجا که ماییم؛ تنویر، دعوت و ایجاد تغییر. هم معلم اخلاق است، هم قصد الگوسازی دارد، هم آستین بالا میزند و... هم با تنهایی خود میسوزد و میسازد؛ کسی که به چندین زبان سخن میگوید؛ با روحانیت صحبت میکند، با افراد جامعه در لایههای پایینتر از میدام امامحسین (ع) و با لایههای سنتی جامعه. این سه وجه است که شریعتی را به هدی صابر نزدیک میکند و از همین نقطه است که اختلافاتشان شروع میشود.
روشنفکر ـ پدر: مشفق
برای صابر الگوی ایدهآل روشنفکری «مبشری است و نیز بودن در پی تحقق» و گواه این مدل را مثلث «بازرگان، سحابی، طالقانی» میگیرد (برخلاف روشنفکران دینی دهه هشتاد با خدایی که بسط نمییابد و حداقلی است). روشنفکران دهه چهل، خلاق سرمایه و سازنده نهادها بودهاند (1339 تا 1342)، آگاهیبخش بودهاند، مبشر و هم محقق ـ در پی تحقق ـ این ایدهآلها بودند و دست آخر اینکه روشنفکرانی بودهاند که توانستند پدری کنند. پدریکردن یعنی رهانکردن فرزند در مراحل بزرگشدنش و این یعنی ضرورت آلترناتیوسازی برای همه مراحل زندگی (حتی تجربه عاشقانه و تشکیل زندگی مشترک). چرا که روشنفکر ایرانی همزمان باید قهرمان باشد، طراح الگوی آلترناتیو برای «بودن» باشد و در عین حال نهادساز. ترکیبی باشد از «منش، روش و بینش». روشنفکر فقط کسی نیست که رسالت خود را محدود به آگاهیبخشی و تنویر افکار میکند؛ او باید نگران عوارض این سوژه جدید اجتماعی که سر میزند نیز باشد و ببیند که در «کوچهپسکوچههای اجتماعی» چه بر سرش میآید؟ فقط آزادکردن نیرو کافی نیست؟ «روشنفکر مسئول» (همچون روشنفکران دهه چهل) کسی است که هم آگاهیبخشی تودهای را مدنظر دارد، هم مواضع بزنگاهی دارد و هم رویکرد استعلایی (یعنی تو را تغییر میدهم؛ انسانی آفریننده سرمایه و تغییریافته). کسی که هم به سیستانی میاندیشد و هم به الحاق به جهان. روشنفکر در عین حال یک نهادساز (مواضع بزنگاهی، رویکرد استعلایی، آگاهیبخش تودهای) است و قادر به اینکه هویت را به تشکل بدل سازد (شرکت سهامی انتشار، انجمن مهندسین، مسجد هدایت را مثال میزند در دهه 40-50 و اینکه آنها در ارتباط با سنن سنتی جامعه مسجد و بازار بودند). صابر برای کلمه روشنفکر از تعبیر «مشفقون» استفاده میکند. اگرچه میگوید مشفق کسی است که فقط چند گام از مردم جلوتر حرکت میکند.
انسان مرتفع
چنین پیداست که روشنفکر موجودی است که در سه جبهه همزمان میجنگد: طرحاندازی انسان ایدهآل، مبارز سیاسی، تئوریسینی که باید گامبهگام با نظریههای روز جلو بیاید. هم از روشنفکر میخواهد که همچون تختی محدود به حرفه خود نباشد و هم انتقادش این است که چرا روشنفکران دینی امروز، همچنان که بازرگان در زمان خود پا به پای ایدههای نیوتن پیش آمد، همسو با تحولات علمی تا کوانتوم نیامدهاند و بهروز نیستند. هم از او میخواهد که به زبان جوانان سخن بگوید و هم با مردم حومهنشین همنشین باشد. هم با جهان همسخن شود و هم مسجد و بازار را رها نکند. هم الگوی اخلاق و هم نظریهپرداز جهانی. چنین پیداست که در این نگاه، «مشفق» برخلاف آنچه هدی میگوید انسانی نیست که فقط چند قدم جلوتر از دیگران است، بلکه «مشفق»، انسانی است مرتفع؛ انسانی که به کمک خدای بهاصطلاح بسطیافته، با ایمان مبشر خود در همه جبههها میجنگد.
پرسش این است: چگونه میتوان از این «انسانهای مرتفع»؛ این انسانهای «تام» الگو گرفت؟ به عبارتی پدریشان را پذیرفت؟ این انسانهای غیرقابلدسترسی که از ما متوسطها فاصله میگیرند تا بتوانند میل به جور دیگری بودن را در دل ما ایجاد کنند؟ از یکسو باید با ما تفاوت داشته باشند و از سوی دیگر نباید در این عدم تشابه دچار انزوا شوند. قهرمان کیست؟ نماد آرزوها و خواستههای ما و یا سمبل در افتادن با اجماع زمانه؟ به نظر میآید که پاسخ صابر دوگانه است: یعنی، همان دوگانه آغازینی که در تحقیر انسان متوسط از یکسو و در عین حال ضرورت رفتن به سمت انسانِ متوسط دچارش بود. از یک طرف صابر را میبینیم که نوستالژیکِ الگوهای دهه سی و چهل (سحابی، بازرگان و طالقانی) است؛ آنهایی که آفریننده سرمایه بودند، نهادساز بودند و از طرف دیگر اعتراف میکند که این الگوها، الگوهای قدیمیاند. صابر قبول میکند که «قهرمانان میمیرند» و به این معنا قبول میکند که هر نسلی قهرمان خودش را دارد و اینکه منِ امروز دیگر نمیتواند از الگوی مصدق یا بازرگان تبعیت کند. اینها دیگر شبیه من نیستند. در اینجا اعترافی وجود دارد و آن اینکه قهرمان امروز باید شبیه من امروزی باشد و با زبانی جدیدی سخن بگوید. صابر به نظر میآید این نسل را ـ علیرغم تفاوتهایش ـ تحقیر نمیکند و برعکس میگوید این نسل شالودهشکن است و پرسشهای بنیادین دارد. تأکید میکند که باید قهرمان جدیدی با زبان جدیدی سر زند و به امکان برقراری نسبت دیگری با ارزشها اندیشید؛ و برای نسل جدید و با جهانی شدن باید زبانی جدید خلق کرد از جنس انسان جدید. بازگشت به متن با روشی جدید؛ اما شاید به دلیل همان نوستالژی نسبت به نوعی از قهرمانی دیروزی برای ما روشن نمیشود که از کدام انسان مرتفع قرار است پردهداری شود؟
پاشنههای آشیل
نقاط ضعف ِ نقطهقوتهای هدی صابر را شاید بتوان این چنین شمرد:
- نوستالژیک است: الگوی روشنفکریِ مورد قبول هدی صابر علیرغم تأکید بر ضرورت بهروز شدن و تا به امروز آمدن، همچنان دستخوش نوعی نوستالژی است؛ نوستالژی برای روشنفکری دینی دهه چهل. صابر قبول دارد که الگوها همچون نماد نوعی منش، روش و ارزش میمیرند و دستخوش زماناند اما الگویی که به آن فرامیخواند تن به دینامیسم زمان نداده است: طرحاندازیهای کلان از انسان تمام با ارزشهایی که مطلق نگریسته میشوند.
-درکی متولیگرایانه از روشنفکری دارد: علیرغم اعتقاد به مشارکتیکردن و گستردهکردن پروسه دموکراسی درکی متولیگرایانه از روشنفکری دارد: حاضر همه صحنهها، پاسخگو به همه پرسشها و طراح الگو برای تغییر. پدرانه، دغدغه فرجام دارد و همین دلنگرانی روشنفکری او را کنترلگر میکند. پدر دلواپسی که همه مراحل رشد فرزندش را زیر نظر میخواهد؛ بیتردید در کنترل ایدهها و ارزشها. با این همه میدانیم و میداند که درک از اینها دستخوش زمان و در معرض تحول است و این ترس از غیرمترقبهبودن باید غلبه کرد. در مورد حرکت شریعتی نیز همواره این نقد شنیده میشود که به دلیل نساختن نهاد و نداشتن رویکرد سازمانده، نیروییهایی را برای جبهههای متعارض آزاد کرد. هدی صابر بر اساس این تجربه است که از ضرورت مربیگری و الگوسازی و نظارت بر مراحل متعدد نیروهای آزادشده سخن میگوید. قصد کنترل ندارد، اما پدری است مسئول که آستینها را بالا میزند تا بلافاصله برای نیروی آزادشده «خانه» و یا سامانهای تعریف کند (بالازدن آستین همچون حنیفنژاد و طالقانی و بازرگان). تفاوت شریعتی و صابر ـ علیرغم اشتراکات برشمرده شده ـ شاید در همینجا باشد: درکی متفاوت از پدری کردن، از روشنفکری و احتمالاً الگو. درک هدی صابر از پدریکردن، انسان «مرتفع» ساختن است (تعبیری از خود او). این نوع نگاه وجهی کنترلکننده دارد و این خطر که جایی برای خلاقیت و خودکفایی نگذارد و از همین رو فاصله میگیرد از مخاطبی که امروز به نام «زندگی زیباست»، در پی کشف آن و ناشناختهشدگی آن است؛ و دست آخر این پرسش محتوم: انسان مرتفع کیست؟
-دستخوش نخبهگرایی است: صابری که منتقدِ نخبهگراییِ روشنفکرانهِ روشنفکران است، خود نیز به دلیل درک مرتفع از انسان ایدهآلی که ترسیم میکند او را از دسترس خارج میکند و قهرمانش را به تنهایی محکوم میکند؛ ستایشانگیز اما غیر قابل دسترس، موجودی مرتفع اما تقلیدناپذیر. نسل «شالودهشکن» امروز، این اسطورهها را شکسته میخواهد تا جا باز شود برای الگوهای دیگر.... در زمانه اعاده حیثیت از زندگی همچون امر غیر مترقبه، واقعیت سرشار از پیدا و پنهان، زندگی روزمره و تولیدات خاموشش، سر زدن اشکال جدید مقاومت در برابر قدرت، الگوی «روشنفکر-قهرمان-پدرِ» صابر غیر قابل دسترس است و این نگاه، از خود صابر نیز معلمی تنها میسازد با این خطر که «ایستادگی بر سر پیمان» شکلی اگزوتیک[5] به خود گیرد. همان صابری که در کوچههای سیستان و بلوچستان با همهکس مینشیند و با همهکس سخن میگوید، بی هیچ فخرفروشیای چنان بیاغماض است که آرامآرام ارتفاع میگیرد و از مدار ما و زندگی متوسط ما دور میشود و میشود یک نخبه، نه همچون یک روشنفکر بلکه به مثابه یک قدیس، مانند همه اسطورهها. ستایشش میکنیم اما دیگر به او گوش نمیکنیم و برای خود قهرمانهایی در دسترس میسازیم، و این تقصیر همان «مشفقی» است که قرار بود فقط چند قدم جلوتر از ما باشد.
برمیگردم به انسان متوسط و زمانه متوسطپرور. گفته میشود که قهرمان امروز ما، انسان بینامونشان زندگی روزمره است، موجودی که معلوم شده است ـ برخلاف دیروز ـ خود مولد است، گیرم مولد تولیدهایی خاموش (به قول میشل دو سرتو). گفته میشود که زندگی پدیدهای است سیال و فرار و غیرقابلکنترل و سرشار از غیرقابلپیشبینی و امکان ندارد بتوان آن را به انقیاد درآورد. تردیدی نیست که در این زمانه سرسپردگی و تن داده، با هدی صابر میتوان به جور دیگری از زندگیکردن اندیشید و مطمئن بود که دعای خیر او بدرقه راه ما خواهد بود اما ما به حضور او در کنار خود و نه بر بالای سرمان احتیاج داریم، در غیر این صورت او میماند تنها و ما میمانیم متوسط.
[1]. این یادداشت با عنوان «چرا سخن گفتن از هدی دشوار است؟» به قلم محمد رضایی در پایگاه اینترنتی هدی صابر در دسترس علاقهمندان است.
[2]. این یادداشت با عنوان «وضع آرزوهایت چطور است» در شماره 91 دوماهنامه چشمانداز ایران (اردیبهشت و خرداد 1394) منتشر شده است.
[3]. استابلیشمنت: قدرت مسلط- قدرت اجتماعی كه از طریق به خدمت رفتن نهادها اعمال قدرت میكند، مثلاً گفته میشود استابلیشمنت قدرت/ استابلیشمنت روحانیت و...
[4]. پرتابل به معنای قابل حمل و نقل است. جمع و جور- كلمهای است فرانسوی و مثلاً درباره كامپیوترهای كوچك و یا تلفن های موبایل به كار برده میشود (موبایل معادل انگلبسی آن است) این اصطلاح خود هدی است: خدای پرتابل: یعنی خدای جمع و جور و كوچك و قابل جابهجا شدن.
[5]. اگزوتیك: ناآشنا-غریبه-دوردست-اطلاق میشود به موقعیتها، ایدهها و رفتارهایی كه در هر فرهنگی ناآشنا مینماید و متعلق به جاهای دور...از دور دست آمده.