در نگاه دیگران» شاخه:بینش، روش و منش
پرینت
بازدید: 10922

 خاطراتی از زندانی بودن کنار شهید هدی صابر

علی ملیحی

«آقای صابر وقت شما تمام است». این عبارتی بود که روی تکه کاغذ کوچکی نوشتم و به دست هدی صابر دادم. آن روز جمعه سیزده خرداد ۹۰، دو روز از مرگ مهندس عزت‌الله سحابی و فاجعه پرواز مظلومانه دخترش هاله می‌گذشت. هدی صابر و امیرخسرو دلیرثانی دو زندانی عضو جریان ملی‌مذهبی در اعتراض به عروج هاله سحابی، از روز قبلش دست به اعتصاب غذا زده بودند. روز جمعه، آقای صابر پیشنهاد داد، بجز مجلس ختمی که برای مهندس سحابی و هاله، در بیت‌العباس(نمازخانه بند۳۵۰ زندان اوین) در روز پنجشنبه برگزار شده بود، یک جلسه سخنرانی به میزبانی اتاق ما یعنی اتاق ۹ بند ۳۵۰ برگزار شود. به عبدالله مومنی مسوول اتاق ما، جمله مباهات آمیزی گفته بود با این مضمون که ترکیب اتاق شما را بیش از بقیه اتاق‌ها برای میزبانی این جلسه مناسب می‌دانم. در آن دوره در بند ۳۵۰ مراسم‌های مختلفی اعم از برنامه فرهنگی هفتگی تا مراسم تولد همبندی‌ها برگزار می‌شد و من این افتخار را داشتم که برغم بی‌تجربگی، مجری‌گری این قبیل برنامه‌ها را برعهده داشته باشم. آن روز نیز آقای صابر از من خواست مجری برنامه باشم. جلسه شلوغی بود. همان طور که خود آقای صابر در دستنوشته‌هایش آورده بیش از ۴۰ نفر در اتاق ما جمع شده بودند. آقای صابر نفر اول صحبت کرد و آن متن معروفش خطاب به مهندس سحابی با عنوان(مهندس سلام) را خواند و پس از آن شروع به سخنرانی در رابطه با افکار، کارنامه و بخصوص سیر تحول اندیشه‌های مهندس سحابی کرد. سخنرانی‌اش طولانی شد و از نیم ساعت گذشت. روی تکه کاغذی به او تذکر دادم که فرصت محدود است. یک هفته بعد که هدی صابر از میان ما رفت؛ آقا خسرو دلیرثانی، دستنوشته‌ها و وسایل آقای صابر را به اتاق ما آورد تا ترتیبی برای خارج کردنشان از زندان بدهیم. این هراس بود که ماموران داخل بیایند و به بهانه تحویل وسایل به خانواده، دستنوشته‌های صابر را ضبط کنند. وقتی کاغذها را مرتب می‌کردیم. دیدم پشت آن تکه کاغذ کوچک که رویش نوشته بودم وقت شما تمام است، تاریخ زده و آن را نگه داشته است. نمی‌دانم به چه دلیل این جمله برایش جالب آمده بود که نگهش داشته بود.

شش سال از آن روزها و شهادت مظلومانه صابر می‌گذرد. در این شش سال افراد زیادی درباره آقای صابر، منش و روش‌اش نوشته‌اند و خاطراتشان را با او بازگو کرده‌اند. من تمام مدتی را که آقا هدی در بند ۳۵۰ محبوس بود، با او همبند و مدت کوتاهی نیز هم‌اتاق بوده‌ام. آنچه از زنده‌یاد صابر در ذهن من باقی مانده و امسال تصمیم گرفتم روی کاغذ قلمی کنم، شاید قدری با خاطرات تاکنون منتشر شده متفاوت باشد. علت را باید در تفاوت نگاه‌ها به صابر جستجو کرد.

آقای صابر بینش، روش و منش خاص خودش را داشت. او معلم و مروج بینش و منش و روش‌اش بود و صمیمانه بگویم من به عنوان جوانی که آن روزها ۲۹ سال داشت، او را معلم خود نمی‌دانستم. تصور می‌کردم آبشخور فکری‌ام از صابر دور است و شیوه زندگی او و بخصوص نوع نگاهش به هستی با من خیلی متفاوت است. چند بار فرصت گفت‌وگو و در میان گذاشتن آنچه در ذهنم می‌گذرد را نیز با او پیدا کردم اما به رغم احترام بالایی که برای او قائل بودم، با آن نوع خاص نگریستن به هستی که صابر معلمش بود، همدلی نداشتم. شاید اگر بخواهم کل نقار میان آن معلم تاریخ و این شاگرد روزنامه‌نگاری را در یک جمله بگویم، باید به مرحوم حنیف نژاد اشاره کنم. آقای صابر مرحوم حنیف را جوان اول می‌دانست و همه هم و غمش تبلیغ روحیه، سبک زندگی و کارنامه فکری و سیاسی حنیف‌نژاد بود و من این نگاه را به محمد حنیف‌نژاد نداشتم. این تفاوت فکری، البته به آشنایی در زندان بازنمی‌گشت. من در سال‌های ۸۷ و ۸۸ در سخنرانی‌های آقای صابر در نشست‌های دفتر تحکیم وحدت حاضر بودم. انتقادش به بچه‌های تحکیم بخصوص درباره نگاه دانشجوها به کار تشکیلاتی، هویت انجمن‌ها یا نحوه ورود اتحادیه دانشجویی به موضوع انتخابات، جدی، کوبنده و تلخ بود. آن زمان خیلی مد بود که ما آقای صابر و بچه‌های دانشجوی همفکر با او را به نگاه ایدئولوژیک متهم می‌کردیم. یادم است در یکی از جلسات بچه‌های دفتر تحکیم در سال ۸۷ در دفتر خانم اعظم طالقانی، وقتی پشت تریبون رفت، گفت وقتی به محل سخنرانی رسیده، اصلا رغبت و نای اینکه از پله‌ها بالا بیاید و برای بچه‌های تحکیم انتقاداتش را بگوید نداشته زیرا گوش شنوایی در دانشجویان نمی‌بیند. می‌خواهم بگویم، دریچه نگاهی که من به هدی صابر در مدت همبند بودن داشتم، از این نقارها متاثر بود. در ادامه تلاش می‌کنم خاطرات پراکنده‌ای که پس از گذشت ۶ سال از حضور صابر در بند ۳۵۰ به خاطرم مانده، بازگو کنم.

 

از مصاحبه با صابر تا هم‌بند شدن با او

شهریور سال ۱۳۸۹من به همراه هفت هشت نفر دیگر از بچه‌های بند ۳۵۰ به دنبال درگیری که پس از قطع تلفن‌های بند رخ داده بود، مشغول گذراندن ۲۰ روز انفرادی تنبیهی بودیم که متوجه شدیم آقای صابر را به بند ۳۵۰ آورده‌اند. فکر می‌کنم اواخر مرداد بود که خبر بازداشت آقای صابر به ما رسیده بود. وقتی به بند ۳۵۰ بازگشتیم، آقای صابر را دیدیم. از اتفاق، آقای صابر به اتاق ما یعنی اتاق یک آمده بود و روی تخت من که در طبقه سوم بود مستقر شده بود. همان لحظه اول می‌خواست تختم را پس بدهد. خیلی اصرار کردم که تخت مال ایشان باشد. به هیچ وجه زیر بار نمی‌رفت. سر آخر گفتم شما مرا قابل نمی‌دانید که تختم را به شما بدهم. خنده‌ای کرد و گفت این طور نیست، حالا که اصرار داری یک شب در میان از تخت تو استفاده می‌کنم تا اتاق خلوت شود. موقعیت جالبی بود؛ یک سال قبل از این تاریخ، آقای صابر با من که خبرنگار صفحه تاریخ روزنامه اعتماد ملی بودم، درباره کتاب سه هم‌پیمان عشق مصاحبه کرده بود و حالا هر دو هم‌بند و هم‌اتاق شده بودیم.

 

«گذشته، چراغ راه آینده» را بخوان

آقای صابر در زندان عادت داشت ساعت‌ها قدم بزند. برای این کار معمولا راهروی طویل بند ۳۵۰ را انتخاب می‌کرد. همان یکی دو هفته اول شبی در یکی از این قدم زدن‌های طولانی در راهرو همراهش شدم. از وضعیت پرونده و بازجویی‌هایم پرسید. تازه ۴ سال حکم زندانم تایید شده بود. آقای صابر امیدواری می‌داد که موضوع به نحوی حل خواهد شد و بعید است ۴ سال در زندان بمانم. درباره فشارهای عجیب و غریب در بازجویی‌ها بر دانشجویان تحکیمی و اعضای ادوار تحکیم برایش گفتم که قدری متعجبش کرد. یادم است درباره روزنامه‌نگاری در حوزه تاریخ حرف زدیم. از مشی مجله شهروند امروز و روزنامه اعتماد ملی و نگاه محمد قوچانی و رضا خجسته رحیمی به نهضت ملی نفت، به دکتر مصدق و به مجاهدین صدر گلایه‌مند بود و نقد مفصلی در این باره برایم گفت. بعد پرسید که درباره دوره نهضت ملی چه خوانده‌ام. گفتم کتاب مصدق و نبرد قدرت نوشته کاتوزیان، حاکمیت ملی و دشمنانش نوشته فخرالدین عظیمی و یکی دو کتاب دیگر. گفت این کتاب‌ها واقعیت نهضت ملی را برایت باز نمی‌کند زیرا پژوهشگران آن‌ها در غرب کارشان را انجام داده‌اند. گفت بهترین کتاب درباره دهه ۲۰، گذشته چراغ راه آینده است. آن را بخوان. توی ذهنم آمد که بگویم گذشته چراغ راه آینده، خیلی ایدئولوژیک است اما نگفتم.

 

گریزپای از کلاس درس صابر

پاییز سال ۸۹ فضای جدیدی بر بند ۳۵۰ زندان اوین، حاکم شده بود. افراد سرشناسی از فعالان سیاسی به این بند منتقل شده بودند. از جمله محسن امین‌زاده، محسن میردامادی، حسین مرعشی، محسن صفایی فراهانی، علی عرب مازار و هدی صابر. فرصت غنیمتی بود که قاطبه زندانیان جوان پای صحبت این فعالان بنشینند و به قول معروف تجربه بیاموزند. خاطرم است که آقای امین‌زاده کلاس درس سیاست خارجی ایران پس از انقلاب برگزار می‌کرد، آقای عرب مازار درس اقتصاد، آقای صفایی فراهانی تاریخچه توسعه در ایران و آقای صابر نیز کلاس اقتصاد و تاریخ. من یکی دو جلسه در کلاس اقتصاد مرحوم صابر شرکت کردم. مباحث را نپسندیدم؛ در واقع تنها نام کلاس اقتصاد بود و آقای صابر در کلاس با متدلوژی مشخصی از جهان‌بینی می‌گفت تا تاریخ. این کلاس‌ها با فشار ماموران زندان تعطیل شدند. وقتی فضا قدری مساعدتر شد آقای صابر کلاس‌هایی با تعداد اندک از بچه‌ها در خصوص تاریخ نهضت ملی برگزار کرد. در همین دوره، شبی آقای کیوان صمیمی از دو سه نفر از بچه‌های عضو دفتر تحکیم خواست که جلسه‌ای با هدی صابر داشته باشیم و حرف‌های او درباره جنبش دانشجویی را بشنویم. این جلسه در تخت مهندس صمیمی بعد از ساعت خاموشی برگزار شد و بجز من، ضیا نبوی، میلاد اسدی، علی پرویز و آقای صمیمی در آن شرکت کردند. خاطرم است مرحوم صابر بیش از نیم ساعت در نقد انجمن‌های اسلامی بخصوص سیر آن‌ها از دهه هفتاد تا سال ۸۸ سخن گفت. بخصوص درباره هویت اسلامی انجمن‌ها حرف‌های مفصلی زد و از بی‌قیدی دانشجوها به کار تشکیلاتی گفت. وقتی حرف‌های آقای صابر تمام شد، قبل از همه گفتم سوال کوتاهی دارم. گفتم آقای صابر شما بیش از نیم ساعت در نقد کارنامه دفتر تحکیم حرف زدید اما حتی یک بار در حرف‌های شما کلمه دموکراسی یا حقوق بشر نبود؛ این دو کلمه، گفتمان اصلی دانشجویان در دهه ۷۰ و ۸۰ بوده است. واضح است که فاصله آنچه شما می‌گویید و آنچه دانشجویان عقبش هستند زیادتر از آن است که با جلسه نقد بتوان حلش کرد. به خلاف انتظار همه ما، آقای صابر بدجور توی پر من زد. در واکنش از کوره در رفت. گفت تو بحث را خراب می‌کنی و من اجازه نمی‌دهم بیش از این چیزی بگویی. آقای صمیمی تلاش کرد فضا را آرام کند و ضیا و میلاد سعی کردند توضیحاتی درباره کارنامه و برنامه‌های انجمن‌های اسلامی در دهه ۸۰ بدهند اما فضا تلخ شده بود و جلسه بی‌فایده. اینچنین بود که من تصمیم گرفتم سر کلاس‌های تاریخ صابر نروم. فکر می‌کردم او نگاهی یکسویه به تاریخ معاصر دارد و اگر بخواهم سر کلاس با او بحث کنم، هم‌افزایی اتفاق نخواهد افتاد. عبدالله مومنی از اینکه من و برخی بچه‌های دانشجو سر کلاس تاریخ صابر نمی‌رویم بسیار شکایت داشت. حتی چند بار به من تندی کرد که شما حرمت‌شکن هستید. چرا در کلاس صابر شرکت نمی‌کنید؟ من هم دلایلم را توضیح دادم اما آن را قانع‌کننده نمی‌دانست. می‌گفت عدم شرکت شما پای بحث صابر، یک نمایش ایدئولوژیک است. حالا که فکر می‌کنم شاید حرف عبداله برداشت اشتباهی هم نبود اما لااقل نیت من از حاضر نشدن سر کلاس صابر این نبود.

 

چرا آقای صابر از اتاق ما رفت؟

ساکنان اتاق یک به دو گروه کاملا متفاوت تقسیم می‌شدند. گروه اول ترکیبی بود از بچه‌های دانشجو و روزنامه‌نگار و فعال سیاسی و گروه دوم بچه‌های کرد و سنی مذهبی بودند که به جرم اعتقادات سلفی زندانی شده بودند. یکی دو بار دیدم آقای صابر در گوشه‌ای از حیاط بند ۳۵۰ مشغول بحث و گفت‌وگو با جمع ۵نفره بچه‌های سلفی است که در زندان به ایشان بچه‌های القاعده می‌گفتند. آن طور که بعدا شنیدم این بحث‌ها حول محور مسایل مربوط به اسلام و قرآن و برداشت‌های طرفین بحث از برخی آیات بوده است. بعدتر شنیدم که این بحث‌ها باعث شده، بچه‌های القاعده که نگاه دگمی به مذهب و بخصوص به شیعیان داشتند، از آقای صابر دلخور باشند. یک روز عصر یکی از بچه‌های اتاق ما به اتاق دیگری رفت و تختش که هم‌سطح کف اتاق بود و اصطلاحاً زاغه نامیده می‌شد،خالی شد. آن‌ها که زندان رفته‌اند می‌دانند که زاغه، راحت‌ترین تخت اتاق است. شلوغی اتاق‌های زندان، معیارهای مختلفی را برای تصاحب یک تخت به عنوان عرف ایجاد کرده بود و از جمله آن، مدت زمان حبس بود. عبدالله مومنی مسوول اتاق ما، گفت که این تخت متعلق به جناح ما بوده و حالا قصد داریم آن را به آقای صابر بدهیم. کسی که از همه ما ریش‌سفیدتر است. اما بچه‌های القاعده زیر بار نمی‌رفتند. هم‌زمان با این بحث‌ها مرحوم صابر مشغول خواندن نماز ظهر و عصر در اتاق بود. جر و بحث در اتاق بالا گرفته بود و یکی از بچه‌های القاعده درست جلوی آقای صابر ایستاده بود و با صدای بلند با عبدالله بحث می‌کرد؛ جوری که صابر به زحمت توانست به رکوع و سجود برود. نماز صابر که تمام شد. خطاب به بچه‌های القاعده گفت: من دیگر در این اتاق نمی‌مانم. شما خود را به شدت مقید به واجبات نشان می‌دهید اما امروز نگذاشتید من نمازم را درست بخوانم. حتی کم مانده بود نمازم را قطع کنید. حالا که چنین بی‌احترامی به نماز خواندن من کردید، من دیگر با شما هم‌اتاق نخواهم بود. این‌ها را گفت و شروع کرد به جمع کردن وسایلش؛ هر قدر عبدالله مومنی و ما به آقای صابر اصرار کردیم که بماند ایشان قبول نکرد و گفت این‌ها حرمت نماز مرا شکستند و من باید بروم و رفت.

 

بند سیاسی دهه ۹۰، و انتقادات صابر

آقای صابر در مدت زمانی که در بند ۳۵۰ بود، چندین بار اتاقش را عوض کرد. از اتاق ما یعنی اتاق یک به اتاق دو رفت. مدتی بعد به اتاق ۳ رفت که اکثر اعضایش را هواداران مجاهدین خلق تشکیل می‌دادند. بعد دوباره جابجا شد و به اتاق یک بازگشت که دیگر ما ساکنش نبودیم و ترکیب اصلی آن را باز هم هواداران مجاهدین خلق تشکیل می‌دادند. اگر به دستنوشته‌های یکی دو روز آخر زندگی هدی توجه کنید، نوشته که با حضور در اتاق یک نیز مشکل داشته و می‌خواسته اتاق را ترک کند. آن طور که شنیدم قصد داشت پس از پایان اعتصاب غذا به اتاق ما بازگردد که در طبقه دوم اتاق نه مستقر بودیم.

علت این جابجایی‌های متعدد را در روح ناسازگار با محیط آقای صابر می‌دانم. زندگی صابر در زندان نظم مشخصی داشت. ساعت خواب و خوراک و مطالعه و رادیو گوش دادن و کلاس‌هایش مشخص بود. زندگی در یک اتاق سی نفره کوچک برای چنین فردی سخت می‌شود. بخصوص اگر در آن اتاق سی‌نفره برخی رعایت قوانین اتاق را نکنند. مرحوم صابر خواب بسیار سبکی داشت. با کوچک‌ترین صدا از خواب می‌پرید. حتی خاطرم است صدای جیر جیر تخت فلزی، خواب او را بر هم می‌زد. او ساعات بسیار کوتاهی در طول شبانه‌روز می‌خوابید و اگر قرار بود آن ساعات کوتاه نیز با سروصدای بقیه نخوابد، از برنامه‌ریزی زندانش می‌ماند. برنامه‌ریزی دقیق صابر مرا یاد خاطره‌ای می‌اندازد. یکی از همبندیان ما روزی در حیاط به من گفت آقای صابر خیلی فرد عجیبی است. گفتم چطور؟ گفت من از ایشان خواستم که ساعتی درباره جریان ملی مذهبی و دیدگاه سیاسی ایشان برایم توضیح دهد؛ گفت پس‌فردا ساعت نه و ده دقیقه صبح در حیاط منتظرت هستم! آن جوان زندانی از این برخورد صابر خیلی جا خورده بود. تصورش این بود که صابر همان لحظه برایش یک ساعت وقت خواهد گذاشت و از اینکه صابر برای دو روز بعد آن هم ساعت نه و ده دقیقه صبح وقت تعیین کرده شگفت‌زده شده بود. به او گفتم آقای صابر فرد دقیقی است و البته شاید خواسته با این رفتار درس نظم نیز به تو بدهد.

موضوع دیگر نوع نگاهی بود که آقای صابر به بند ۳۵۰ داشت. آقای صابر چنانکه خودش برایم تعریف کرد که اولین بار است زندگی در بند عمومی را تجربه می‌کند. ایماژ ذهنی او از بند عمومی سیاسی بر اساس خاطرات و مشاهدات زندانیان دهه‌های گذشته شکل گرفته بود و زندان سیاسی سال ۹۰ اصلا قابل قیاس با زندان سیاسی دهه ۴۰ و ۵۰ نبود. آقای صابر انتظار داشت جوانان زندانی بیشتر مطالعه کنند یا کار منظم انجام دهند. بدنه اصلی زندانیان بند ۳۵۰ را جوانان جنبش سبز تشکیل می‌دادند و آن‌ها نه نیروی تشکیلاتی بودند و نه اعتقاد سفت و سخت ایدئولوژیکی به اهداف خود داشتند. بسیاری از آن‌ها در جریان تظاهرات‌های خیابانی بازداشت شده بودند و حتی سابقه یک روز کار سیاسی نداشتند. با این حال صابر انتظار داشت این بچه‌ها سیاسی‌تر باشند. خاطرم است در همین دوره این بحث مطرح شد که امکانی برای تهیه میز پینگ‌پنگ و فوتبال دستی برای بند ۳۵۰ فراهم آمده است. مرحوم هدی و آقای کیوان صمیمی با موضوع خیلی مخالفت کردند. هدی صریح گفت مگر زندانی سیاسی فوتبال دستی بازی می‌کند؟ اما قاطبه زندانیان مشکلی با فوتبال دستی بازی کردن نداشتند.

 هدی با لمپنیسم به شدت مخالف بود و علنا در برابر آن می‌ایستاد خاطرم است یک بار در حیاط ۳۵۰ دو زندانی جوان بدون رعایت اینکه صابر نزدیکشان نشسته با صدای بلند به یکدیگر فحاشی کرده بودند. هدی شروع کرد به فریاد زدن سر آن‌ها. خیلی محکم گفت اینجا لات‌خانه نیست و من شاخ شما را خواهم شکست! البته این دو جوان ابدا قصد آزار صابر را نداشتند و از همان روز در پی معذرت خواهی و دلجویی از او بودند. با این حال تذکر آن روز صابر هشدار خوبی بود که این رفتارها تکرار نشود.

 یک روز هنگام قدم‌زدن‌های مرتب و طولانی‌اش با او همراه شدم و در همین باب حرف زدیم. گفت علی من به این نتیجه رسیده‌ام که بند ۳۵۰ هرچه هست بند سیاسی نیست. گفتم اگر بخواهیم این بند سیاسی را با ادوار دیگری همچون دهه‌های ۴۰ و ۵۰ قیاس کنیم، طبیعتا حرف شما درست است اما یک واقعیت بیرونی وجود دارد و آن اینکه بند ۳۵۰ زندان سیاسی است اما زندان سیاسی در دهه ۹۰. شاید اقتضائات و شرایط این دهه است که چنین فضایی را رقم زده است. آقای صابر گفت که نباید تسلیم اقتضائات و شرایط زمانه شویم و بند سیاسی باید حداقلی از مولفه‌های لازم را داشته باشد.

 

جنبش سبز آستر تشکیلاتی ندارد

روزی آقای صابر از من خواست ساعتی با او در نمازخانه بند ۳۵۰ به گفت‌وگو بنشینم. یادم است قرارمان بعداز ظهر و قبل از ساعت ۵ بود. آقای صابر می‌خواست درباره جنبش سبز با من حرف بزند و نظر مرا بداند. آقای صابر نقدهای جدی به جنبش سبز داشت؛ بی‌تعارف بگویم اصلا جنبش سبز را قبول نداشت. بجای واژه جنبش سبز، معمولا می‌گفت « این سبز» حتی با تخفیف، حاضر نبود نام جریان بر آن بنهد. آن روز برایم گفت که در تظاهرات‌های خیابانی پس از انتخابات شرکت می‌کرده است اما هیچ‌کدام از شعارهایی که سر داده شده را تکرار نکرده است زیرا آن‌ها را شعارهای مناسبی نمی‌دانسته است. این جمله‌اش در ذهنم مانده که گفت شعارهای جنبش سبز آستر تشکیلاتی ندارد. نقد دیگر او عدم توفیق جنبش سبز در جذب طبقات محروم جامعه و لایه‌های مذهبی به اعتراضات بود. سر آخر با آن قیافه جدی، گفت من هیچ همدلی و سنخیتی میان خودم و جنبش سبز احساس نمی‌کنم. من که متاثر شده بودم، تلاش کردم توضیحاتی برای آقای صابر بدهم. گفتم آقای صابر شما مصدقی‌ترین آدمی هستید که این روزها در زندان است. اگر مصدقی هستید، چطور با ما هیچ همدلی ندارید. گفتم در جریان بازجویی‌ها بازجوی من تلاش می‌کرد این حرف را القا کند که شعار انتخابات آزاد، چیزی است که آمریکایی‌ها به شما القا کرده‌اند. گفتم به بازجو توضیح داده‌ام که شعار انتخابات آزاد ربطی به آمریکا ندارد. حرف مصدق است. این مصدق بود که شعار انتخابات آزاد داد. اصلا شعار جبهه ملی همین بود و حرف ما حرفی است که نیم قرن قبل مصدق زده است. به آقای صابر گفتم ممکن است ما در بسیاری موارد اختلاف داشته باشیم اما مگر ما حرفی جز شعار مصدق گفته‌ایم؟ آقای صابر این بخش از حرف‌های مرا یادداشت کرد. بعد برایش گفتم که اگر جنبش سبز دنبال جذب لایه‌های مذهبی نبوده، چرا باید روی بام الله اکبر بگوییم یا شعار یاحسین به نام میرحسین وصل شود. هدی اما تاکید داشت اگر یک حرکت سیاسی مانند جنبش سبز آستر تشکیلاتی نداشته باشد، توفیقی نخواهد داشت.

 

صابر همیشه حاضر

آقای صابر را باید حی و حاضرترین زندانی سیاسی ۳۵۰ دانست. حضورش ملموس بود. همیشه در سلام گفتن پیشی می‌گرفت و در طول روز هر بار می‌دیدت سلام می‌داد. در روز ملاقات حتما به این سلام‌های روزانه، احوال‌جویی از خانواده و پرس و جو درباره وضعیت پرونده را نیز می‌افزود. حواسش به همه بود اگر کسی بیمار بود، هدی او را می‌پایید. اگر کسی ناهنجاری اخلاقی داشت و برای بند دردسر درست کرده بود، هدی به نحوی خودش را به او نزدیک می‌کرد و می‌پاییدش. آقای صابر فردی بسیار جدی بود. اهل شوخی و بلند خندیدن نبود. از این جهات، آدم را یاد توصیفاتی می‌انداخت که از مرحوم حنیف‌نژاد شده است. با این حال آقای صابر در تمامی فعالیت‌های مشترک زندانیان در بند ۳۵۰ مشارکت می‌کرد. مثلا در مسابقات فوتبال گل کوچک کنار جوانان حاضر بود و بازی می‌کرد. در زندان به مناسبت تولد هر یک از همبندیان معمولا میهمانی برگزار می‌شد و بچه‌ها به ذکر خاطره و بخصوص شعرخوانی و آواز خوانی می‌پرداختند. من معمولا اجرای این برنامه‌ها را به عهده داشتم. مرحوم صابر همیشه در این برنامه‌ها حاضر بود. شعر و سرود نیز می‌خواند. برخی از شعرها و سرودهایی که آقای صابر می‌خواند برایم آشنا بود مثلا از مجموعه سرودهای جنگل چریک‌های فدایی. اما تصور می‌کنم برخی دیگر سروده خود ایشان بود. یکی از مهم‌ترین کارهای آقای صابر در بند ۳۵۰، همراهی برای راه انداختن برنامه‌های فرهنگی بود. روزی با آقای صابر قدم می‌زدم، گفت علی در بند ۳۵۰ اختلاف عقاید و مشرب‌ها میان طیف‌های مختلف زندانی بسیار زیاد است پس این ظرفیت را که کار سیاسی مشترک انجام دهند، ندارند. اما بهترین راه برای ایجاد همبستگی میان بچه‌ها برگزاری برنامه‌های مشترک فرهنگی است. با چنین ایده‌ای بود که گروه فرهنگی بند ۳۵۰ با پیگیری‌های مرحوم صابر، دکتر آرش علایی ابراهیم مددی و تعدادی از بچه‌های جوان تشکیل شد. هدف ما برگزاری یک جنگ فرهنگی در عصر روز جمعه در حیاط بند ۳۵۰ بود. در واقع می‌خواستیم همان دورهمی‌های داخل اتاق‌ها را عمومی کنیم. مرحوم هدی معتقد بود اصل باید بر مشارکت بچه‌های اتاق‌های مختلف در برنامه باشد. برنامه با شعرخوانی سرودخوانی، اجرای مسابقه فرهنگی و اهدای جوایز برای آن پایه‌ریزی شد. من افتخار مجری‌گری این برنامه‌ها را داشتم که آن را گلگشت عصر جمعه نام نهاده بودیم.

 

برخی روحیات شخصی

اولین باری که هدی صابر در وسط حیاط بند ۳۵۰ نماز خواند، بعد از اعدام یکی از هم‌اتاقی‌هایش در اتاق ۳ بود. آن فرد، پیرمردی حدودا شصت ساله و از پرسنل بازنشسته ارتش بود که به جرم جاسوسی محکوم به اعدام شده بود. بارها دیده بودم که آن پیرمرد همراه هدی قران می‌خواند. اعدام او، هدی را منقلب کرده بود و نمازش را درست وسط حیاط مربع شکل ۳۵۰ خواند. پاییز سال ۸۹، حکم اعدام جعفر کاظمی و محمد حاج آقایی دو زندانی هم‌اتاق با مرحوم صابر نیز اجرا شد. روزی که این دو همبند ما را برای اجرای اعدام می‌بردند، غوغایی در بند ۳۵۰ برپا بود. همه گریه می‌کردند. برخی جوانان زار می‌زدند. خاطرم است هدی خیلی جدی حتی با تندی از جمع می‌خواست گریه نکند. جمله‌ای را خطاب به بچه‌ها فریاد می‌زد که تنها کلمه اولش در ذهنم مانده که می‌گفت:«خدا رحمانه...».

 زندان عمومی، جایی است که خلوت‌های انسان را از میان می‌برد. تراکم جمعیت زندانیان و دوربین‌های زندان، هیچ کنج خلوتی برای فرد باقی نمی‌گذارد. با این حال هدی صابر کنج‌های خلوت خود را داشت. یکی از بچه‌های زندانی برایم تعریف کرد که یک شب در اتاق انباری طبقه دوم بند ۳۵۰ خوابیده بوده که متوجه ورود فردی به اتاق می‌شود. آن فرد به سمت دیوار می‌رود. ایستاده سرش را به دیوار می‌چسباند و مسلسل‌وار نجوا می‌کرده: «الهی هدایت! الهی هدایت!» می‌گفت خوب که دقت کردم دیدم آقای صابر است. تصویر ماندنی دیگری از آقای صابر در ذهنم مانده و آن هم متعلق به شب عاشورای سال ۸۹ است. در این شب مراسم عزاداری در حسینیه بند ۳۵۰ به همت خود زندانیان برقرار بود و ما نیز در آن شرکت کردیم. آقای صابر به حسینیه آمد در حالی که لباسی سرتاپا سفید به تن داشت. پشت میکروفون رفت و برایمان به شیوه جدیدی نوحه خواند. نوحه او با این شعر از حافظ آغاز می‌شد که «المنه للله که در میکده باز است». شیوه نوحه‌سرایی صابر باعث تعجب برخی شده بود.

 

در عزای صاحب‌عزا

دهم خرداد ماه سال ۹۰. عبدالله مومنی به اتاق آمد و گفت: مهندس سحابی فوت شده است. من که جرئت ندارم به هدی تسلیت بگویم.

 مهندس سحابی بعد از یک دوره بیماری فوت کرده بود و حالا همه ما هدی صابر را صاحب عزای او می‌دانستیم. آن روز یکی یکی به صابر تسلیت گفتیم. هدی ساعتی طولانی در حیاط قدم می‌زد و افراد برای تسلیت گفتن هم‌قدمش می‌شدند. فردای آن روز، فاجعه اتفاق افتاد و مطلع شدیم هاله سحابی در تشییع پدر، شهید شده است. خانم سحابی مدت‌ها دیوار به دیوار ما محبوس بود. همه گیج و شوکه بودیم. آقای صابر در وسط حیاط نماز خواند. تقریبا تمام ظهر و عصر را در حیاط راه رفت. خاطرم است چندین ساعت قدم می‌زد. از فردایش اعتصاب غذا کرد؛ با آقاخسرو دلیرثانی. در برابر پیشنهادها برای همدلی، تکرار می‌کرد که بند ظرفیت کار جمعی را ندارد و از کسانی که قصد اعتصاب غذا در همبستگی با او را داشتند استقبال نمی‌کرد. آقای دکتر آرش علایی که هم‌اتاق ما بود بسیار نگران صابر بود. می‌گفت آقای صابر یکی از جدی‌ترین افرادی است که دیده‌ام. وقتی فردی با جدیت صابر تصمیم می‌گیرد اعتصاب کند، من به عنوان پزشک شدیدا نگران سلامتی‌اش می‌شوم.

با این همه صابر در مدت ده روز اعتصاب غذا برنامه‌های عادی‌اش را تعطیل نکرد. مثلا وقتی حکم اعدام یکی از هم‌اتاقی‌هایشان شکست، به شکرانه این خبر میهمانی برگزار کرد و از من خواست مجری باشم. خودش جلوی در ایستاده بود از همه پذیرایی می‌کرد و می‌خندید. با اینکه عزادار مهندس و هاله بود، به من اشاره می‌داد که از بچه‌ها بخواهم سرودهای شاد بخوانند و بخاطر شکستن حکم اعدام خوشحال باشند.

آخرین تصویری که از صابر دارم به روزپنجشنبه نوزده خرداد بازمی‌گردد. من و آقای ابراهیم مددی داشتیم برای مسابقه فرهنگی برنامه عصر جمعه، سوال طرح می‌کردیم. آقای صابر نیز پیش ما بود. سوژه مسابقه‌مان ملک‌الشعرای بهار بود. اطلاعاتی مرحله به مرحله درباره بهار به حضار می‌دادیم و هر کس نام بهار را حدس می‌زد، جایزه می‌گرفت. آقای مددی مرتب بر طرح سوالاتی تاکید داشت که نشان از قرابت فرهنگی و فکری ملک‌الشعرای بهار با حزب توده ایران در نیمه اول دهه بیست بود. من اما را کنار گذاشتم گفتم آقا مددی! می‌خواهی بگویی بهار توده‌ای بوده نه بخدا نبوده! آقای مددی داشت دفاع می‌کرد که چنین قصدی نداشته و من نیت‌خوانی کرده‌ام. هدی با تی‌شرت سبز رنگ در آن سوی اتاق قدم می‌زد. سرش را تکان می‌داد و به این جرو بحث ما می‌خندید.

چند ساعت بعد باخبر شدیم که حال آقای صابر به هم خورده و او را به بیمارستان برده‌اند. در سالن بالا بسته بود و ما فقط سروصدای بچه‌های پایین را می‌شنیدیم. فردایش بچه‌ها تعریف کردند که آقای صابر وقتی به بند بازگشته خبر از ضرب و شتمش در بهداری داده است. دو روز بعد فاجعه تکرار شد. باورمان نمی‌شد صابر از میان‌مان رفته باشد. آن روز حیاط بند ۳۵۰ ماتمکده بود هر طرف را که نگاه می‌کردی عده‌ای مغموم نشسته بودند. خیلی‌ها گریه می‌کردند. دوستی از قول من نوشته که در آن روز گفته‌ام، هدی صابر تصمیم گرفت بمیرد و مرد. من این حرف را در آن روز زدم آن هم خطاب به آرش علایی پزشک زندانی. آقای علایی خیلی بی‌تاب بود. در حیاط گریه می‌کرد، تابحال ندیده بودم پزشکی در سوگ بیمارش چنین گریه کند. به او گفتم نکند خودت را مقصر بدانی هدی صابر عارف بود؛ تصمیم گرفت بمیرد و مرد. اما واقعیت این چنین نبود. آقای صابر یک انسان سیاسی بود. او قصد داشت روز دوشنبه با پیام بزرگانی همچون آقای شاه‌حسینی اعتصابش را بشکند. او نمی‌خواست خودش را از بین ببرد. آنچه باعث شهادت صابر شد؛ قطعا سهل‌انگاری و رفتار نادرست بهداری زندان اوین بود. دوشنبه ۲۳ خرداد برای هدی صابر در حسینیه بند ۳۵۰ ختم گرفتیم. داشتیم واقعا له می‌شدیم. همان هفته قبل بود که هدی خودش برای مهندس سحابی و هاله در این حسینیه ختم گرفته بود و جلوی در ایستاده بود. حالا ما در عزای صاحب عزا دور هم جمع شده بودیم. آقا خسرو متنی را که هدی صابر در اتاق ما درباره مهندس سحابی خوانده بود، بازخوانی کرد. همان متن معروف به مهندس سلام! که متن سخت‌خوانی است. آقا خسرو بیش از ده روز بود در اعتصاب غذا بود. چشم‌هاش دقیق نمی‌دید برخی واژه‌ها را اشتباه می‌خواند. یاد قرائت همین متن در هفته قبل توسط نویسنده‌اش افتادم. نمی‌توانستم تحمل کنم. بخصوص آن‌جا که می‌گفت: «از دست فشردن «آخر» و گریبان بوسی «واپسین»، از پرچم سه رنگ بر جسم آرمیده ات کشیدن، زیر تابوتت گرفتن و دور حسینیه طوافیدن و به «او» تحویل دادن، بازماندم؛ نشاد که نشد. «حکیم» نخواست که نخواست.»

برگرفته از یادنامه‌ی ششمین سالگرد شهادت هدی صابر

 

مسیر جاری:   صفحه اصلی در نگاه دیگرانبینش، روش و منش
| + -
استفاده از مطالب سایت با ذکر ماخذ مجاز می‌باشد