فیروزه صابر
منبع: یادنامه دهمین سالگرد پرواز عزتالله و هاله سحابی و هدی صابر
خرداد 1400
حکایت پر گرفتنش، دورهای بود که در کودکی با قلم پر از حس صمدِ عاشق ملت و ماهی سیاه کوچولو مانوس شد. از در دبستان که خارج شد، تصویر غیرت قیصر و منش داش آکل و پاکی رگبار بر ذهنش نقش بست و به آوای ناز مریم و جمعه فرهاد دل سپرد و جهانپهلوان صاحب بازوبند و آن منش ماندگار، ذهن نوجوانش را تکان داد.
هدی، در گذر از نوجوانی به جوانی، در بالنده سرودش، ممیزههایی یافت که عشق بود و جهش، آموزش بود و جوشش و روش بود و منش. این همه را در حنیفنژاد یافت، در مصدق و در دوره ایفای وظیفه ملی که توانست به خواب دوران پایان دهد، نیز همین را یافت و به تصویرش کشید. هرچه را نقش منش بود، از زیست طالقانی و شریعتی و سحابیها جورید و بیرون کشید. در معلمی که به او دل داد، در مربی زمین فوتبال، در دستان پاک پدر، در مهر بیغش مادر و در دوستان جوانمرد، چه همکلاسی، چه همبازی فوتبال، چه همکار، چه همفکر سیاسی و فرهنگی و اجتماعی، چه آشنا و خویشاوند، عطر منش میبویید.
در میدان کار و همکاری، نظم و رفاقت را با هم میطلبید. در پژوهشگری یا با خط سبز منش، الگوها را ترسیم میکرد و یا به صاحبان منش، به نسلهای رنج و اشک و خون و عرق از پردهبردار قرآن تا زن شهید فرزند به بغل میدان ژاله، از پسربچههای کوره که از طلایه تا شفق استعدادشان به پای تنور زمان میسوزد تا دختربچگان روستا که در پای دار با خون سر پنجههای کوچک خود به گل قالی رنگ سرخ میزنند، ارزانی میکرد. با همین حس و حال «سه پیمان عشق» و «میراث پهلوانی» را قلم زد. مردان سبزی را که در این خاک، وطن را در آغوش گرفتند و به دریا رسیدند با اشک و چکانچکان قلم ستود.
در پی توسعه جامعه محلی و نهادسازی اجتماعی در فقر و نابرابری شیرآباد، آن حاشیه محروم درسیستان و بلوچستان، افق زیست انسانی و برحق را برایشان گشود و تسهیلگر احیای هویتهایشان شد. آنسان که در رده شهروند درجه اول مقام یابند.
در دوستی و رفاقت هم سختگیر بود، اما در مرام دوستی کم نمیگذاشت. بیصدا فرزند سال اول رفیق در بندش را اول مهر بدرقه میکرد و آهسته با بنفشههای بهاری و ماهیهای پر وجود به خانوادههای نگران زندانیان سر میزد.
هر گاه با بیمسئولیتی و بیخیالی و گاه بیغیرتی مواجه میشد، فریاد منش از دست رفته را سر میداد. در زمختی حبس و بند هم، منش را در لابلای همبندان جستجو میکرد و گاه آنقدر سیر میکرد تا اگر ذرهای از وجودی پاک در بازجو و زندانبان مییافت، به رخ میکشید. در شعرهای تنهایی و روزنههای دیوار بند، امید را میدید. در سحرگاه سالروز میلاد فرزند اولش حنیف، از اوین پیامی دلنشین داد: «پاک بمان، مرد بمان، انسان بمان، با خدا باش، مسئول باش، آرماندار باش بابا.» در دیدارهای کوتاه با همسر و فرزندان، تک جمله شریف نوجوان «بیرون بیایی مردانگیام را خواهی یافت»، ضربه خوشنوازی برایش بود.
در همان حال در برابر هیچ تبعیض و اندیشه طبقاتی تاب نداشت و درون خود را به سرعت با اعتراض عیان میکرد.
خدا را رفیق و مونس میپنداشت و رفیق رهگشا مینامیدش. خبر پرزدن و چگونه جان باختن هاله تکانش داد و برای این بیدادگری در وانفسای وطن مصدق - سحابی در کنج حبس از صفت غیرت خود بهره گرفت. شرف را هدیه کرد و در خلوت خود با رفیق رهگشا پر گشود و رباعیاش را به یادگار برایمان سرود:
به چار عنصر عشق و منش، مشی و روش
میتوان بدیده عناصر یک رباعی نگریست.