هشت فراز، هزار نیاز: نشست سوم؛ مقدمه، فلسفه تاریخ ۳

شاخه:آرشیو نوشتاری «هشت‌فراز هزار نیاز»
پرینت
بازدید: 4218

هشت فراز، هزار نیاز : نشست سوم

«درک توحیدی از تاریخ»

سه شنبه ۱۳۸۵/۱۰/۱۹

 فایل پی‌دی‌اف دریافت فایل pdf نشست جاری

در پی بذل ‌دقت به جان‌مایه‌ی سه دیدگاه اصلی در حوزه‌ی فلسفه‌ی تاریخ که دو نفر از واضعان آنها موحد (هگل و توین‌بی) و یک تن غیرموحد (مارکس) هستند، اینک بر درک توحیدی از تاریخ متمرکز می‌شویم. این درک مبتنی {است} بر:

  • -                  متن مرجع است به‌عنوان کتابِ آخرِ تبیین‌گرِ حاویِ سیر بشر؛
  • -                  برگرفته از آموزه‌های تاریخی خدایِ مُشرف به‌ویژه از میان نشانه‌های سوره‌های اعراف، هود، انبیاء، طه و شعراء؛
  • -                  حاوی عناصر درک توحیدی از تاریخ و جایگاه هریک از آنها.

 

عناصر درک توحیدی از تاریخ

این عناصر را بدین ترتیب، می‌توان فهرست کرد:

خدا؛

   عالم؛

      تاریخ؛

          انسان؛

              پیام؛

                 جوهره‌ی تاریخ؛

                      منطق تاریخ؛

                         تکامل تاریخ؛

                           موانع تکامل؛

                             صیرورت؛

                                 غایت؛

                                    فرجام؛

 

خدا

با نگاهی تاریخی به متن کتاب، به چهار ویژگی برای خدا ره می‌بریم، ویژگی‌هایی که مرتبط با نقش پروردگار در تاریخ است؛

  • -                  خدای حاضر و مشرف؛
  • -                  خدای آموزگار تجهیزگر؛
  • -                  خدای کمک کار؛
  • -                  خدای مجری قوانین و سنن.

اشراف خدا بر کل جریان تاریخ و نظارت او بر روند تاریخ به‌تصریح در نشانه‌های ۶ و ۷ سوره‌ی اعراف آمده است: «فَلَنَسْئَلَنَّ الَّذينَ أُرْسِلَ إِلَيْهِمْ وَ لَنَسْئَلَنَّ الْمُرْسَلينَ*  فَلَنَقُصَّنَّ عَلَيْهِمْ بِعِلْمٍ وَ ما کُنَّا غائِبينَ.»

 «از مردمی که بر ایشان پیامبرانی فرستاده شد و نیز از پیامبرانی که فرستاده شده‌اند، پرسش خواهیم کرد و از هرچه [در طول تاریخ] کرده‌اند با آگاهی تمام برایشان حکایت خواهیم کرد. زیرا ما هرگز[از جریان تاریخ] غایب نبوده‌ایم.»

حضور خدا در کل تاریخ و نظارت دقیق و بی‌وقفه‌اش بر سیرِ حرکت ابناء بشر، اعم از افراد و اجتماعات بشری، آن مقام را بر مجموعه‌ی تاریخ و رخدادهای درون آن، مشرف می‌سازد[۱].

در نشانه‌ی ۲۶ از سوره‌ی نساء، خدا به‌عنوان «آموزگار تاریخ» مورد تاکید قرار گرفته است:

«خدا می‌خواهد برای شما توضیح دهد و راه [و رسم] کسانی را که پیش از شما بوده‌اند به شما بنمایاند و بر شما بازگردد و خدا، دانای حکیم است.»

خدایِ راه و روش‌ ده و رهنمون‌کننده است که امر تبیین تاریخ برای انسان را عهده‌دار است، در جای جایِ کتاب، انسانِ در مسیر را با گویش «حدیث»، «داستان»، «مَثَل» و «خبر»، به دیدگاه تاریخی مجهز می‌کند:

  • -                  «آیا حدیث موسی بر تورسیده است؟» ( طه،۹)
  • -                  «در داستان‌ها نشانه‌ای است.» (هود،۱۰)
  • -                  «این از اخبار آن دهکده‌هاست که برایت قصه می‌کنیم.» (هود،۱۰۳)
  • -                  «و در سراهای کسانی که بر خود ستم روا داشتند، سکنی گزیدند و برای شما آشکار و تبیین شد که با آنان چگونه برخورد کردیم و مَثَل‌ها برای شما زدیم.» (ابراهیم،۴۵)

از منظر پروردگار، تاریخ مشحون از رخدادهای پُرآموزش و عبرت است که این آموزه‌ها در کلیت خود، انسان را به تجربه‌ی تاریخی مجهز می‌کند، از این روست که مکرر سفارش می‌شود که «بنگرید به سراهای خالی از سکنه»، «سراها هست، انسان‌ها نیستند» و تصریح بر این جوهره‌ی کیفی که «کشف کنید علت زوال‌ها، ناکامی‌ها و بدفرجامی‌ها را».

همین خدا، «کمک‌کارِ» انسان‌ها و طیف‌های حقیقت‌یاب و حق‌گراست و با تبیین مسیرها، روش‌ها و منش‌ها، به یاری انسان‌های تغییردهنده و تحول‌آفرین آمده و برای آنها امکانات می‌آفریند و فرصت‌ها فراهم می‌آورد.

جهان سایه‌ی توست، روش از تو دارد.

«ره‌نمونی» و تجهیزِ به روش، از کمک‌ویژه‌های خدا به انسان‌هایِ «اهل مسیر» در طی تاریخ است. خدایی که «مجری قوانین و سنن»  نیز تلقی می شود:

«سُنَّهَ‌اللَّهِ فِي‌الَّذينَ خَلَوْا مِنْ قَبْلُ وَ لَنْ تَجِدَ لِسُنَّهِ‌اللَّهِ تَبْديلاً»(احزاب، ۶۲)، این سنت خداست که در همه‌ی ادوار گذشته برقرار بوده و هرگز سنت خدا مبدل نخواهد شد. سنت‌های خدا به‌واقع مرادف قواعد و قوانین طی طریق و فرجام‌های محصول روش‌ها و منش‌های به‌کار گرفته شده در روند اعمال فردی و اجتماعی است.

 

عالم

عالم تصویرشده در کتاب، مجموعه‌ای است:

                                                   آفریده؛

                                                           و جدی؛

عالمی که آفریده‌ی پروردگار است و مرحله به مرحله از سوی مقامی ایده‌پرداز و بدیع، خلق شده است در درون خود دارای منطق، هدف و غایت است. این چنین عالمی به‌عبث و پوده آفریده نشده است: یعنی از سر صدفه به‌وجود نیامده و بنابر احتمالاتی حادث نشده است و بناگذاری خدا آن را به‌وجود آورده است. او آفریدگار است و جهان آفریده است، اهل خلق است، خلق اول و خلق مستمر.

  • -                  «آیا پنداشته‌اید و محاسبه کرده‌اید که ما شما را بیهوده و پوده آفریده‌ایم و به پیش‌گاه ما بازگردانده نخواهید شد؟» (مومنون، ۱۱۵)

و نیز از سر شوخی و تفنن نیز شکل نگرفته است:

  • -                  «آسمان و زمین و مابین آنها را به بازیچه نیافریده‌ایم.» (انبیاء،۱۶)
  • -                  «[به‌فرض] انتخاب [اگر] بازیچه‌ای را می‌خواستیم، خود در پی اجرای آن بودیم.» (انبیاء،۱۷)

چنانچه خدا اراده‌ی بازی داشت، خود می‌توانست مجری همان هدف نیز باشد. اما این جهان «شهربازی» نیست و انسان برای چرخ زدن و تاب خوردن به این عرصه نیامده است.

از منظری دیگر از آنجا که عالم امکان، محصول ایده، طراحی، بداعت، مهندسی و خلق مرحله به مرحله‌ی پروردگار و دارای دینامیسم مستمر است، جدی است و نه از سر صدفه و سرگرمی[۲].

 

تاریخ

تاریخِ پهناور عرصه‌ی

         محل نظر و گشت‌زنی کیفی؛

                       بستر آموزش و عبرت؛

                                                  قانون‌مند و سنت‌دار است.

ویژه‌تأکیدهای قرآن بر «سیر» و «مشاهده» نه مرادف گردش‌کردن و تفرج و تماشا که به مفهوم گشت‌زنی کیفی و نظر افکندن توأم با تعمق، تفکر و علت‌یابی است[۳].

نشانه‌های ۱۰۰ و ۱۰۱ هود نمونه‌ای از تأکیدات چند ده‌باره‌ی کتاب بر عبرت‌پذیری و آموزش از پهنه‌ی تاریخ است:

«این از خبرهای آن دهکده‌هاست که برایت قصه می‌کنیم. برخی از آنها بپاست و برخی نابود شده است. ما ستم بر ایشان نکردیم. بلکه خود ایشان بر خود ستم کردند[۴].»

پهنه‌ای که خود دارای قانون و سنت است. نسبت به مفهوم برخورداری از قوانین و قواعدی که دارای کلیتند، عامند و مشخص‌کننده‌ی فرجام‌های مرحله‌ای و نهایی هستند.

 

انسان

انسانی که در متن معرفی شده است بسیار فراتر از ظلوم، جهول و عجول‌بودن دارای مشخصه‌هایی است سترک. به‌عبارتی، برخی از آن مشخصه‌ها معطوف به انسان‌های مسئول و حامل در جریان تاریخ است:

    باردار؛

          صاحب کرامت؛

              مُسَّخِر[۵]؛

               صاحب اراده، انتخاب و آزادی؛

                   جانشین؛

                        سختی‌کش؛

                           پیش‌برنده‌ی عاشق.

در نشانه‌ی ۷۲ سوره‌ی احزاب بر این مضمون تصریح شده است که «ما بار امانات را برآسمان‌ها و زمین و کوه‌ها و آنچه میان آنهاست عرضه کردیم و همه از پذیرش حمل آن خودداری کردند و انسان آن را پذیرفت و حمل کرد و او ظلومِ جهول بود.» مولوی در پردازش آهنگین این مضمون، برتری عشق و کنجکاوی را عوامل اصلی پذیرش بار امانات الهی تلقی می‌کند:

کرد فضل عشق انسان را فضول

زین فزون جویی ظلومست و جهول

ظالمست او بر خود و بر جان خود

ظلم بین کز عدل‌ها گو می‌برد

جهـل او مر عـلم‌ها را اوســتاد

ظلم او مر عدل‌ها را شد رَشاد

از اين منظر، ظلم و جهل او نيز در سير خود به تراوش عدل و آگاهي منجر شده و پرچم‌هاي علم را برافرازيده و جريان‌هاي عدالت‌خواه را رشد مي‌دهد.

اين انسانِ باربردار، صاحب «كرامت» است، كرامتي اعطايي از سوي خالق پروردگار؛ «بني آدم را كرامت بخشيديم[۶]» (اسراء،۷۰). هم او كه فرشتگان به‌عنوان برترين و عالي‌ترين نيروهاي هستيِ ماقبل انسان، به امر خدا در برابرش سجده كردند. مهم آنكه همه‌ی امكانات طبيعتِ فراخ بي‌خست نيز در اختيار و تحت تسخير انسان قرار داده شده است:

«آنچه در آسمان‌ها و زمين است، از رحمت خويش در اختيار شما گماشت.» (جاثیه،۱۳)

مستقل از آيات متعددِ مشابه با آيه‌ی ۱۳ جاثيه، خالق هستي در آيات ۵ تا ۱۶ سوره‌ی نحل، فهرستي از امكانات و خدماتي را كه در اختيار انسان قرار داده است، ارائه مي‌دهد: دام‌ها و كليه‌ی مواهب آنها، باران، آشاميدني‌ها، خوراكي‌ها، شب و روز و مه و خورشيد، دريا و مجموعه امكانات آن، نهرها، راه‌ها، نشانه‌هاي طبيعي و علائم الطريق براي ره‌يابي.

عالي‌ترين مخلوق عالم صاحب اراده، قدرتِ انتخاب و آزادي است. اساساً عملِ صالح براساس انتخاب و به‌اختيار، از نقطه عطفِ هبوط به بعد امكان تحقق واقعي مي‌يابد. آدم و حوّايي كه در بهشت آغازين، مصرف‌كننده‌ی صرف و آماده‌خوار بودند و با وقت فراغ به «تماشا»ي طبيعت مشغول بودند[۷] و فقط تغذيه مي‌كردند و آميزش و خواب، پس از هبوط فرصت و ميداني در اختيار خود و ابناءشان قرار گرفت تا به خلق و صنع و تسخير و سازماندهي و باروري كيفي پرداخته و دستآوردهاي خويش را متعيِّن كنند.

آيات ۱۸ و ۱۹ [سوره‌ی] اسراء به‌صراحت به صاحب اراده بودن و مخيّر و آزاد بودن انسان در انتخاب، تصميم و عمل تاكيد دارند؛ چه آنان كه طالب «اين جهان» هستند و چه آنان كه متقاضي محصول كيفي  «فرجام» هستنند.

«مَّن كَانَ يُرِيدُ الْعَاجِلَهَ عَجَّلْنَا لَهُ فِيهَا مَا نَشَاء لِمَن نُّرِيدُ ثُمَّ جَعَلْنَا لَهُ جَهَنَّمَ يَصْلاهَا مَذْمُومًا مَّدْحُورًا.»

«هركس به تلاش خود محصول عاجل [دنيا] را اراده كند،‌ متاع اين جهان را به او عرضه مي‌كنيم [ليكن باز] به هركه خواهيم دوزخ را نصيب او كنيم كه با نكوهش و مردودي به دوزخ درآيد.»

«وَمَنْ أَرَادَ الآخِرَهَ وَسَعَى لَهَا سَعْيَهَا وَهُوَ مُؤْمِنٌ فَأُولَئِكَ كَانَ سَعْيُهُم مَّشْكُورًا.»

«و آنان كه [بهره‌ی] فرجام را اراده كنند و چنان كه شايسته است براي آن تلاش ورزند و مؤمن هم باشند، تلاش آنان منظور نظر خداست.»

انتخاب، اراده و سعي در هر دو مسير، افعال برگزيده‌ی مبتني بر آزادي انسان است. فرازهاي متعددي از نهج‌البلاغه مصرح است بر «مبنا» بودن خود انسان. از آن جمله: «پيش از آنكه ارزيابي‌تان كنند، خود خويشتن را ارزيابي كنيد و پيش از آنكه به حسابتان رسيدگي كنند، خود به حساب خويش رسيدگي كنيد و پيش از آنكه با خشونت برانندتان، خود سر به راه نهيد و بدانيد كسي كه خود به خويشتن كمك كند و نصيحت‌گو و بازدارنده‌اي از خودِ خويش داشته باشد، هيچ‌گاه بازدارنده و نصيحت‌گوي ديگري نخواهد داشت.»

اين مبنا (انسان) حاوي اراده، اختيار، توان انتخاب، توانِ نقد و توانِ محاسبه‌ی خود است. انساني كه به‌تعبير اقبال «صاحب اين رسالت است كه در عميقترين بلندپروازی‌هاي جهانِ پيرامونِ خويش، شركت جويد و شكل سرنوشت خود و سرنوشت جهان را تعيين كند»[۸].

موجودي با چنين داشته‌هايي، در ذات و فطرت خويش، جانشين پروردگار در روي زمين است:

«امَّنْ يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ يَكْشِفُ‌السُّوءَ وَ يَجْعَلُكُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ.»

اوست كه اجابت مي‌كند انسان مضطر را در تنگناها و از وي كشف‌سوء و بحران‌زدايي كرده تا انسانِ آرامش‌يافته از تنگنا بيرون آمده، ظرفيت‌هاي جانشيني خود را در روي زمين بروز دهد.

اين موجود، موجودي «سختي‌كش» است و «سرانجام با سختي بسيار و با عبور از مرارت‌ها به ملاقات رب خود خواهد رسيد» (انشتاق، ۶). موجودي كه با حمل بارهاي مسئوليتي حتي برتر از توان معمول، پيش مي‌رود و خوش مي‌زَيد:

همچو موري اندرين خرمن خوشم

تا فزون از خویش باری می‌کشم

اين‌ «گونه» انسان‌ها، پيش‌برندگان عاشقي‌ هستند كه ولو در اقليت، كاروان بشري را با كار، با بار، و با شور و شر به‌جلو مي‌برند[۹]:

زهی شور زهی شور که انگیخته عالم

زهی کار زهی بار که آنجاست خدایا

انسان مشحون از تقاضا و عشقِ مبناي تقاضا:

نگذاردش آن عشق كه سر نيز بخارد

شاباش زهی سلسله و جذب و تقاضا

پيام

به قصد آنكه انسانِ سرشار از ظرفيت، «به راه» باشد و مسير گم نكند، به او

                               نو به نو

                             و از طريق رسولانِ ملموسِ هم‌تراز پيام مي‌رسد:

هردم رسولي مي‌رسد جان را گريبان  مي‌كشد

بر دل خيالی مي‌دود؛ يعني به اصل خود یيا

«ذكر مُحدَث»ي كه در آيه‌ی ۲ سوره‌ی انبياء مصرح است، همان خبرِ نو به نو و ملات تازه براي انسانِ در مسير است. در منطق پروردگار، پيام‌رسانيِ نو به نو كه سرشار است از انذار، هشدار، روش و رهنموني، مقدم است بر عقوبت و جزا:

«وَمَا أَهْلَكْنَا مِن قَرْيَةٍ إِلَّا لَهَا مُنذِرُونَ * ذِكْرَى وَمَا كُنَّا ظَالِمِينَ» (شعراء، ۲۰۸ و ۲۰۹)

«[مردم] هيچ شهري را هلاك نكرديم مگر اينكه [براي] يادآوري، هشداردهندگاني داشتند. ذكري است. [اگر جز اين بود، ستمي نسبت به آنها بود] و ما ستمگر نبوديم.»

رسولاني از خود اقوام و همچون خودشان يك به يك بر اين قوم و آن قوم ظهور مي‌كنند[۱۰] تا پژواك پيامِ نو به نوشان، راه‌ها نمايان كنند، زمينه‌ها آماده سازند و صف‌بندي‌ها رقم زنند. اين مقصودها در شعر مولانا قابل ردگيري است:

جان‌ها بشكست و طبله‌ها ريختـند

نیک و بد با همدگر آمیختند

حق فرستاد انبیا را با ورق

تا گزید این دان‌ها را بر طبق

پیش از ایشان ما همه یکسان بدیم

کس ندانستی که ما نیک و بدیم

بود نقد و قلب در عالم روان

چون جهان شب بود و ما هم شب‌روان

تا برآمد آفتاب انبیا

گفت‌ای غش دور شو صافی بیا

مجموعه رهنمودها در «كتاب»ي مجتمع است كه

                                                            هم ذكر

                                                            هم ره‌نما

                                                            و هم قابل تمسك است.

محل تعمق است كه آيات آغازين سوره‌هايي از قرآن كه فلسفه و سمت تاريخ را بازمي‌گويند، واژگاني چون ذكر، پند، روشنگر و ... را در خود جاي مي‌دهند:

«كتابي است حاوي هشدار و پند» (اعراف، ۲)؛

«كتابي است با نشانه‌هاي واضح» (هود،۱)؛

«كتابي است براي ذكر» (طه،۳)؛

«كتابي است حامل سخن تازه» (انبیاء، ۲)؛

«كتابي است روشن‌گر» (شعراء،۲)؛

و اين همه هشدار، ‌پند، نشانه، تذكر، حرف نو، روشن‌گري و... معطوف است به تجهيز انسانِ رهرو، به ديدگاه تاريخي.

كتابِ حاوي نشانه‌هاي تاريخ‌شناسانه، هستي‌شناسانه و انسا‌ن‌شناسانه، مجموعه‌اي است ره‌نماي عمل انسان: «و براي او در الواح، هرگونه اندرز و بيان واضح هر مطلبي را مكتوب كرديم. آن‌گاه گفتيم: آن را جدي بگير و به قوم خود نيز توصيه كن تا نيكوترين [راهکارهای] آن را فراگيرند [و به‌كار بندند] و به‌زودي جايگاه منحرفان را به شما نشان خواهم داد.» (اعراف، ۱۴۵)

و كتاب ره‌نماي قابل تمسك: «فَخُذْهَا بِقُوَّةٍ.» «اي يحيي كتاب را با توان و قوت برگير.»

«فَخُذْ مَا آتَيْتُكَ وَكُن مِّنَ الشَّاكِرِينَ.» «آن را به‌جد و جهد بگير، به كار بند و شكرش گذار [حداكثر استفاده از اين امكان را به‌جاي آر.]» (اعراف،۱۴۴)

 

جوهره‌ی تاريخ

در كتابِ آخر چنين هويداست كه پيام و پيام‌آوري، بر محور «اصلاح» معنا و مفهوم مي‌يابد[۱۱]. هر هنگام كه انحرافي فاحش از مسير «فطري» انسان آشكار مي‌شود، پيامي ساطع مي‌شود كه مقصود آن، رفع زاويه‌ی انحراف تاريخي است، شعيب اين جان‌مايه را در مواجهه با قوم خويش برملا مي‌كند:

«إِنْ أُرِيدُ إِلاَّ الإِصْلاَحَ مَا اسْتَطَعْتُ وَمَا تَوْفِيقِي إِلاَّ بِاللّهِ عَلَيْهِ تَوَكَّلْتُ وَإِلَيْهِ أُنِيبُ» (هود،۸۸)

«تا بتوانم تنها مقصودم اصلاح امر شماست و توفيقي كسب نمي‌كنم مگر به اتكاي وي... .»

خدا خود در آيات ۱۱۶ و ۱۱۷ سوره‌ی هود بر همين جوهره تأكيد مي‌ورزد: «چه شد كه در ميان نسل‌هاي پيش از شما، صاحبان [ارزش‌هاي] باقي نبودند كه [ديگران را] از تبهكاري در زمين بازدارند؟ مگر اندكي از آنان كه نجاتشان داديم و ستمگران پليدكار در پي تعيُش خود افتادند و بزهكار بودند. پروردگار تو بر آن نبود كه شهر‌هايي را كه مردمش اصلاح‌گر بودند، ستمگرانه نابود كند».

اگر مسير بر اصلاح باشد، نابودي چرا؟ اين پرسشي است استراتژيك از سوي پروردگار، پروردگاري كه به‌تصريح خود، در فرجام موعود نيز تنها با آنان كه «اراده‌ی فساد» داشته‌اند، برخورد مي‌كند:

«تلك‌الدّارُ الآخِرَهُ نَجعَلُها لِلَذينَ لا يُريدونَ عُلُوُّاً فِي‌الاَرضِ و لافَساداً و العاقِبَهُ لَلمُّتَقين.» (قصص، ۸۳)

«ما اين دارِ فرجامين را براي آنان كه در زمين اراده‌ی علّو و فساد و سركشي ندارند، مخصوص مي‌گردانيم و حسن فرجام خاص پروردگار است.»

اين اصلاح، حاوي هدايت و رشد است. جوهر برخورد خدا با فرعون به‌عنوان نماد علو،‌ سركشي، حدناشناسي و فساد، معطوف به رهبري انحطاط‌آفرين اوست:

«هيچ رشدي در امر فرعون نخواهد بود. فرعون قومش را گمراه كرد و نه هدايت» (هود،۹۷) و منشاء هيچ رشد و دگرگوني تكاملي نبود.» (طه،۷۹)

 

منطق تاريخ

منطق تاريخِ مندرج در كتاب، بر تضاد حق و باطل استوار است[۱۲]:

«بلْ نَقْذِفُ بِالْحَقِّ عَلَى‌الْباطِلِ فَيَدْمَغُهُ فَإِذا هُوَ زاهِقٌ.» (انبیاء، ۱۸)

«[چنين نيست] بلكه حق را بر باطل مي‌افكنيم كه آن را در هم مي‌شكند و باطل نابود مي‌شود.»

تضاد حق و باطل جلوه‌ی خارجي دو نيروي موجود حامي حق و عليه حق در درون خود انسان است. محصول اين تضاد در وجه بيروني و اجتماعي خود به پالايش‌هاي مستمر تاريخي مي‌انجامد:

«اگر خدا پاره‌اي از مردم را به وسيله‌ی پاره‌اي ديگر دفع نمي‌كرد، زمين را تباهي فرا مي‌گرفت. اما خدا نسبت به جهانيان بخشش دارد.» (بقره، ۲۵۱)

در بطن تضاد حق و باطل، فلسفه‌ی «آزمون» خود انسان و اجتماع انسان‌ها نهفته است. اگر غير از اين بود، خدا «همسان»‌سازي مي‌كرد و تاريخ نيز بي‌تلاطم، بي‌حادثه و بي‌موج بود:

«و اگر خدا مي‌خواست شما را امتي واحد قرار مي‌داد ولي مي‌خواهد در مورد موهبتِ [اختيار] كه به شما داده است، شما را آزمايش كند. از اين‌رو در نيكويي‌ها [بر يكديگر] سبقت گيريد كه بازگشت همه‌ی شما به پيشگاه خداست و در مورد آنچه بر آن اختلاف داشتيد، شما را آگاه مي‌سازد.» (مائده،۴۸)

تاثير متقابل پديده‌هاي متضاد در هستي و تاريخ در سروده‌ی مولوي، به بيان آمده است:

شب کند منسوخ شغل روز را

بین جمادی خرد افروز را

باز شب منسوخ شد از نور روز

تا جمادی سوخت زان آتش فروز

گرچه ظلمت آمد آن نوم و سبات

نه درون ظلمتست آب حیات

نه در آن ظلمت خردها تازه شد

سکته‌ای سرمایه‌ی آوازه شد

که ز ضدها ضدها آید پدید

در سویدا روشنایی آفرید

جنگ پیغامبر مدار صلح شد

صلح این آخر زمان ز آن جنگ بُد

پس زیادت‌ها درون نقص‌هاست

مرشهیدان را حیات اندر فناست

«برتري در عمل» محصول آزمون و رقابت در جريان تضاد مستمر نيروهاي مدار حقيقت و مدار بطالت است[۱۳]:

«خدايي كه مرگ و زندگي را مقرر داشت تا شما را بيازمايد كه كدام‌يك در عمل بهتريد و اوست تزلزل‌ناپذير آموزگار» (ملک،۲)

 

تكامل تاریخ

خداي پروردگارِ ايده‌پرداز، طراح، بديع، مهندس و خالق جهان كه خود مطلقِ ظرفيت‌ها و مظهر «كمال» است، به انسانِ ظرفيت‌دارِ انتخاب‌گر، توان تغييردهندگي عطا كرده است[۱۴]. سمت اين تغيير، سمت تكاملي است. اين سمت تكاملي بر محور تكامل عالم كه هم اوست، قرار دارد. مجموعه پيام‌هاي «نو به نو» در كُنه خود به يك امر محوري فرامي‌خواند؛ پرستش يك مبدأ واحد و هماهنگي با همان مبدأ واحد، به‌جاي آنكه انسان خود را چندتكه و توزيع كند و خود را مبادي متنوعِ غیركارا، بي‌اراده، غيرخالق و غيررهگشا، تنظيم نمايد. پيام محورين همه سوره­هاي حاوي فلسفه‌یِ تاريخِ قرآن، هم‌آهنگي با محور يگانه‌ی صاحبِ كمال است:

اعراف    عبادت الله و برنگرفتن الهه‌ها؛

هود                   بازگشت به جانب رب؛

طه                     اله واحد و محوري شما، اوست؛

انبياء      با پروردگارتان مأنوس شويد و بر او عبادت كنيد؛

شعراء     پرهيز پيشه كنيد و او را داوطلبانه محور قرار دهيد.

در پرتوِ اين پيام محورين، مسير تكامل تاريخ انسان، مسير خلق، تحصيل و تغيير است در هم‌آهنگي با محور تكاملِ جهان.

 

موانع تكامل

فهرستي از موانع تكامل در كتاب، پيشِ روي ماست؛

اغوا؛

    عهدهاي ناپايدار؛

      سنتِ پدران؛

         واپس‌روي؛

چسب به زمين و امكانات آن؛

   ملاء؛

     مترف.

شيطاني كه از آغاز، كرامت بشر را درك نكرد و سجده بر او را برنتابيد، از خدا مجوزي براي «اغواي» بشر گرفته است. او پيرامون انسان «طواف» مي‌كند تا وي را از سمت تكاملي بر حذر دارد و منحرف كند. خدا در قرآن بر عهدهاي ناپايداري كه عامل انحراف از سمت تكامل است، ياد مي‌كند؛ هم در سطحي «خاص» و هم در سطحي «عام»:

«از قبل عهدي با آدم در ميان نهاديم ولي فراموش كرد و پايم‌ردي در او نيافتيم.»(انبیاء، ۱۱۵)

«در بيشتر مردمان وفاي به عهد نيافتيم و بيشترينشان را جز نافرمايان نديديم.» (اعراف، ۱۰۲)

تكيه بر «سنت پدران» ـ «ابائِنا الاوَّلين» ـ و «سادات قوم» و آئين قومي ـ مِلَتِّنا ـ نيز بازدارنده‌اي ديگر قلمداد شده است [که با] واژگاني زيبا در كتاب آمده است، زان جمله:

«آيات من بر شما تلاوت مي‌شد و شما واپس مي‌رفتيد.» (مؤمنون،۶۶)؛

«اثَّاقَلْتُمْ إِلَى‌الأَرْضِ» (توبه،۳۸)؛

به زمين مي‌چسبيد؟كه دال بر اميال ارتجاعي و گرديدن بر «پاشنه»ها و نيز چسبيدن به زمينِ پُرامكان است[۱۵]. اينها نيز در زمره‌ی موانع تكام هستند.

و بالاخره ملأ يا مهتران قوم و ايدئولوگ‌هاي جريانِ ضدحق كه عموما حقِ‌ويژه‌طلب و روياروي انبيا بوده و اهل «استكبار» هستند، استكبار به مفهوم مرزناشناسي و بيرون زدن از حدود[۱۶]. مترف يا همان طبقه‌ی ممتازِ صاحب انحصاري امكانات و مكنت‌ها.

 

صيرورت

«شدن» موردِ نظر در اين ديدگاه، سمت بازگشتِ «آفريده» به جانب «آفريدگار» است:

«صِرَاطِ اللَّهِ الَّذِی لَهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأرْضِ أَلا إِلَى اللَّهِ تَصِيرُ الأمُور.»

در جهاني كه به بازيچه آفريده نشده و عبث و پوده نيست و تاريخش نيز داراي سنت و تاريخش نيز داراي سنت و قانون است، انسان با كارنامه‌ی محصول اراده و عمل خويش به سوي مبدأ آفرينش باز مي­گردد.

 

غايت

خود انسان و اجتماع انسان‌ها (اقوام) متناسب با انتخاب‌هاي اين جهان، جايگاه، ضريب مشاركتشان در مراتبي از مدارهاي حق و باطل، مورد محاسبه و كيفر قرار خواهند گرفت[۱۷]:

«اگر خدا مردم را به سبب دستآوردشان مؤاخذه مي‌كرد، در روي زمين احدي باقي نمي‌گذاشت. ولي آنان را تا مدتي معين مهلت مي‌دهد و آن‌گاه كه سرآمدشان فرا رسد، خدا [براي محاسبه و كيفر] به‌حال بندگانش بيناست.» (فاطر،۴۵)

غايت و منطق محاسباتي درون آن، پايان تاريخي است كه از درك توحيدي به تاريخ مستفاد مي‌شود.

«جانِ كلام» آنكه خدا از هستي و تاريخ نه غايب است نه خالق اوّل و ساعت‌ساز لاهوتيِ برکنار از جريان تاريخ است، نه سناريست قاهر و بي‌انعطافِ تاريخ. بلكه در ديدگاه كتاب، حاضرِ مستمر و مشرف بر تاريخ و مشوّقِ تغيير و تحول تكاملي است. او كمك‌كار انسان در اين مسير است[۱۸]:

پس اشارت‌هاش اسرارت دهد

بار بردارد زتو کارت دهد

حاملی محمول گرداند ترا

قابلی مقبول گرداند تو را

قابل امر ویی قایل شوی

وصل جویی بعد از آن واصل شوی

وي با پيام‌های نو به نو، مستمراً انسان را براي تجهيز به سمت خود فرا خوانده است:

تو نطفه بودي خون شدي وانگه چنين موزن  شدي

سوي من آ اي آدمي تا زینت نیکوتر کنم

انسان نيز نه بازيگر تاريخ است، نه تحتِ اراده‌ي «روحِ حاكم بر تاريخ»، نه «تحتِ جبرِ» ابزار و دوران‌هاي محصول پيشرفت ابزار. بلكه موجود خوش‌ظرفيتِ عامل تغيير در هستي و تاريخ است. انسان «عهد»‌داري كه از منظر مولوي در هر دوراني كاركردي تكاملي و تصحيحي مقابل موانع راه تكاملي پروردگار دارد[۱۹]:

تویی موسی عهد خود، درآ در بحر و جزر و مد

[صحبت اللیث احیانا فلا اخشی السنانی را]

[الا ساقی به جان تو به اقبال جوان تو]

ره فرعون بــايد زد، رهـا كن اين شبــاني را

 

 [فرجام]                                                                      

اما «جانِ تاريخ»؛

تاريخي كه داراي آغاز، روند، نقاط عطف و فرجام است،

تاريخي كه بافت، حس، عقل، حافظه و ديناميسم دارد،

تاريخي كه صاحب مولود است مي‌زايد،

تاريخي كه در حال صيرورت و شدن است،

وَ مي‌توان با او زيست و هم‌نفس شد،

زنده و «جان‌دار» است[۲۰].

«سمت» آن نيز سمت «رسوب» و «تسري» حقيقت است[۲۱].

آغاز عالم غلغله، پايان عالم زلزله

                        [قالی به دست این حال‌ها، حالی به دست این قال‌ها]

عشق و شكري با گله، آرام با زلزال‌ها

                        [فال وصال آرد سبق، کان عشق زد این فال‌ها]

انسانِ با نهادِ متلاطمِ ناآرام، كنجكاوِ كوشنده و رونده به سمت حقيقت، در عالمي كه آغازش پر غلغله و پايانش با زلزله است، آرام و عاشق و با بهره‌مندي از امكانات هستي پيش مي‌رود و نقش تغييردهنده‌ي خود را برملا مي‌سازد.

 

پی‌نوشت‌ها:

[۱] . اين جمله در فايل صوتي سخنراني اين‌گونه تشريح شده است: خدا نه در تاريخ سايه روشن است و نه [آن‌گونه] که هگل تصوير مي‌کرد، به‌مانند يک روح انعطاف‌ناپذير هژمونيک است که و نه با تلقي‌ای که مارکس از مادّه در جهان دارد از تاريخ غايب است. خدايي است که ناظر بر حرکت کل تاريخ است. در جاهايي خودش مداخلات جدي مي‌کرده و از قرآن به بعد مداخلاتش کيفي و کمتر مکانيکي مي‌شود از قرآن به بعد مداخلات مکانيکي را شاهد نيستيم. اما جدا از مداخلاتش، هميشه برتاريخ مشرف بوده و از عالي‌ترين مکان، ناظر بر روندها بوده است.

 [۲]. اين جمله در فايل صوتي اين‌گونه تشريح شده است. اين جهان داراي منطوق است، منطق‌هايي را درون خود پوشش مي‌دهد و داراي هدف و غايت است. مهم‌تر اينكه پروردگار به‌عنوان فكر و انديشه‌ی كل و سازنده‌ی كل عناصري را مصرف كرده است. بداعت را مصرف كرده است، مهندسي كرده، خلق اول و خلق بعدي و خلق مستمر كرده است و نهايتا پروسه‌هاي بسط جدي را طي‌كرده است. پس از اين نظر كه عالم نه شوخي است، نه عبث و نه از سر تفنن و از سر قاعده و قانون و سمت و فرجام و پايداري است و ما مصرف عناصر حياتي را در آن شاهد هستيم، بسيار جدي است. برخلاف مجموع قدرت‌هايي كه معمولا آن را شوخي مي‌گيرند، يعني منزل مي‌گزينند در مسند قدرت‌هاي قبلي ـ اين منزل‌گزيني صرفا فيزيكال نيست ـ و از تاريخ ارتفاع پيدا مي‌كنند و ارتفاع خدا را ناديده مي‌گيرند و خودشان را ـ حتي نسبت به پروردگار ـ مرتفع تلقي مي‌كنند. همين [ارتفاع] پاشنه آشيل قدرت مي‌شود.

 [۳]. اين جمله در فايل صوتي اين طور بيان شده است: منظور از گشت‌زدن هم جستجوي همراه با مشاهده است، خدا چون جهان را از سر تفنن و بازي نيافریده است؛ منظورش از گشت‌زدن، پيك‌نيك نيست. نمي‌گويد پيك‌نيك و سيزده‌به‌در برويد و كنار گل و چمن بنشينيد، اينها جزء لطيفي از هستي هست، اما مي‌گويد بگرديد و نُت برداريد و به كتاب تاريخ حاشيه بزنيد.

 [۴]. در فایل صوتی، در توضيح اين آيه آمده‌است: اينجا خدا واژه‌ی حَصید را به‌كار مي‌برد. حَصید به معني بريدن درو كردن زراعت است. زراعتشان اصلاحي نبود، بذر اصلاح شده در زمين پخش نكرده بودند و ما بذر و مزرعشان را حَصید كرديم. تاريخ از اين منظر بستر آموزش و عبرت است.

 [۵]. در فایل صوتی در توضیح این کلمه آمده است: يعني امكانات از جانب پروردگار براي او تسخير شده است.

 [۶]. در فایل صوتی آمده است: خدا تصريح كرده است كه ما فرزندان آدم را كرامت بخشيديم، به رغم اينكه خودش فريب خورد، عهد شكست و عهد پايداري نداشت اما ما براي فرزندانش كرامت قائل شديم.

 [۷]. در فایل صوتی آمده است: مشاهده‌گر و به طريق اولي، نظرافكن در هستي نبود، مي‌ديد و مبهوت مي‌شد.

 [۸] . محمد اقبال، احياي فكر ديني، ترجمه‌ي احمد آرام، انتشارات قلم، ۱۳۵۶.

 [۹]. در فايل صوتي آمده است: خدايي که ويژگي‌هايش را در تاريخ برشمرديم دف‌زنِ تاريخ است. پژواک دف خدا در کل تاريخ وجود دارد ولي ذيل دف تاريخ که مي‌شود گفت ساز اول و اصلي تاريخ است، يک ساز حاشيه هم داريم که آن ني انسان است و از سر سوزانش است. مولوي اين‌طور ترسيم مي‌کند:

دف از کف دست آيد، ني از تن مست آيد

[با نی همه پست آید، تا روز مشین از پا]

دف عالم از خداست و ني عالم از انسان است. دف پُرپژواک‌تر است اما بالاخره ني هم قابل شنيدن است.

 [۱۰]. در توضيح اين جمله در فايل صوتي آمده است: اين رسول ملموس است و از خودشان است، غذا مي‌خورد، بازار مي‌رود، توليدِ مثل مي‌کند، قد و قامتش مانند بقيه است؛ اما کيفي‌تر. وزني دارد، سابقه‌اي دارد، روش و منشي دارد. اما به هرحال از درون خودشان است و از نظر نوع انساني هم‌تراز خود آنهاست.

 [۱۱]. در فایل صوتی آمده است: تاريخ از منظر کتاب، اصلاح است، رهنموني و رشد. جهاني شکل گرفته و دم به دم بايد اصلاح بشود، با توجه به تضادي که درون آن وجود دارد و آن تضاد هم معطوف به تضاد دو وجه درون انسان است.

 [۱۲]. در فايل سخنراني اين بخش اين طور بيان شده است: ولي تضاد نه صرفاً تضاد انديشه است و نه صرفاً تضاد طبقاتي. فراتر از تضاد انديشه و تضاد طبقاتي، تضاد دو عنصر است که در اين کشاکش وجود همديگر را نفي مي‌کنند؛ يکي عنصري است که ريشه در حقيقت دارد و دیگری عنصري که ريشه در بطالت دارد. باطل به اين مفهوم است که فکر مي‌کند دنيا بازيچه است، خوري و خوابي و قدر قدرتي و برخورد ارباب رعيتي با ملت برقرار کردن و حق ويژه قائل شدن و ارتفاع گرفتن و... . به اين مفهوم باطلند. به اين مفهوم جهان را به بطالت مي‌گذرانند و مردمي هم تحتِ سيطره‌ی آنها هستند در عمل دورانشان به بطالت مي‌گذرد. باطل صرفاً جرياني نيست که ناخوشايند است، مضموني دارد و جوهري. حق هم به همين صورت است، پيش‌برنده‌ی حقيقت در تاريخ است.

 [۱۳]. در توضيح بيشتر اين عبارت در فايل صوتي عنوان شده است: در دل اين منطق آزمون و رقابتي وجود دارد، «يَسرِعونَ فِي‌الخیرات» (مومنون،۶۱)، (انبيا،۹۰) و (بقره،۱۴۸) و «فاستِبِقوا الخيرات» (آل عمران،۱۱۴) و (مائده، ۴۸). بکوش، به‌سرعت، در علن و در خلا و در خفا، به اين مفهوم است که اين تضاد بالاخره بايد به نوعي دامن زده شود. انسان مي‌آيد که اين تضاد را دامن بزند، مدار حقيقت را به چرخش در آورد و يا  در مدار حقيقي که چرخنده است، چرخ و فلک تاريخ را سوار شود و اهرمي بگذارد و مسير حرکت باطل را نگه دارد.

 [۱۴]. در توضيح بيشتر در فايل صوتي آمده است: دور اين مظهر تکامل بايد تاب خورد؛ انسان دور دو چيز مي‌تواند تاب بخورد، يکي شيطان است که خدا برايش کلمه «يطوفون» را به‌کار مي برد. شيطان هميشه دور انسان تاب مي‌خورد و اغوا مي‌کند ولي انسان بايد دور محوري تاب بخورد که از آن «اغوا» در امان باشد. مظهر تکاملي که اين ويژگي‌ها را داشت و امکاني است براي تکامل، انسان هم ظرفيت‌هايي دارد، انتخاب گراست. پي‌گير است و تغييردهنده. اين انسان مي تواند مثل خدا بشود در اشل کوچکتر. به اين اعتبار جانشين است. خدا زمين را به انسان واگذار مي‌کند ولي بالاخره اين انسان هم جوهري دارد که اگر اين جوهر پرورش پيدا بکند و در آرام‌پز تاريخ بپزد، مي‌تواند نقش کوچک‌تر و محدودتر خدا را در اين هستي ايفا بکند.

 [۱۵]. در فايل صوتي اين توضيحات آمده است: پيام نويي آمده بود. پيام نو مثل توپي است که وسط زمين بسکتبال يا واترپلو مي‌اندازند، آن توپ در حقيقت عامل بازي دوران جديد است. خدا توپي را وسط انداخته است، پيامي وسط آورده، پيامداري را فرستاده و اين پيام به‌جاي اینکه شما را جذب کند، شما دائم عقب عقب رفتيد و واپس رفتيد و بر پاشنه‌ها مي‌چرخيديد.

 [۱۶]. در فايل صوتي اين جملات اين‌گونه آمده است: ايدئولوگ‌ها، آنهايي هستند که ايدئولوژي دوران را تئوريزه مي‌کنند، خوش‌بيان هم هستند و خوب توضيح مي‌دهند. مدافع ايدئولوژيک طبقه حاکم هستند و در ديالوگ با انبيا عموما رو در رويشان قرار گرفته‌اند. ايدئولوگ‌هاي قوم در برابر انبيا قرار گرفتند و چند ويژگي دارند؛ از تاريخ و مردم حق ويژه مي‌خواهند و از نظر خدا مستکبرند. مستکبر هم از آن واژه‌هايي است که در ۳۰ سال جمهوري اسلامي لوث شد يعني در حقيقت مفهومش گرفته شد و آن‌قدر به کار برده شد تا سخيف‌اش کردند. مستکبر يعني مرزناشناس و بي‌مرز، [کسي که] از مرز خودش بيرون بزند، مدار خودش را نشناسد و بر مدار خودش واقف و راضي نباشد.

 [۱۷]. در تشريح اين مفهوم در فايل صوتي آمده است: غايت مبتني بر جايگاه اقوام و انسان‌هاست که چه جايگاهي را در تاريخ اتخاذ کرده‌اند و کجاي تاريخ قرار دارند. در چه پايگاهي با تاريخ و انسان‌ها و خدا و خود مواجهه کرده‌اند. ضريب مشارکتشان هم مهم است. حالا در مدار حق يا باطل يا بين اين دو بوده‌اند، ضريب مشارکتي داشته‌اند. تمام‌قد و قواره بودند؟ تمام نيرو بودند؟ تمام ظرفيت بودند؟ يا با ترام ۱۰ درصد، مثل کارمند سياسي آمدند؛ هر کدام از چهره‌‌ها مثل کارمند سياسي داخل آمده‌اند و کارتي زده‌اند تا فقط حضور خودشان را اثبات کنند و شايد از مواهب آن مدار بهره‌مند شوند. نهايتاً با توجه به ضريب مشارکت، هم ملت‌ها و اقوام و هم انسان‌ها توزين مي‌شوند، روي ترازو و باسکول مي‌روند و وزن‌کشي مي‌شوند. اقلامي که قابل محاسبه است، محاسبه مي‌شود. به قول کتاب به اندازه‌ی دانه‌ی خردلي ظلم صورت نمي‌گيرد. دريافت غايي هم هست. در طول دوران هستي انسان از تن‌خواه‌گردان استفاده مي‌کند و آخر سر اين حساب تاريخي باز مي‌شود. حالا محتواي اين سپرده‌ی ثابت چيست، آن فرجامي است که چه فردي باشد و چه اجتماعي يک منطق برخوردي دارد که در فاطر آمده است.

 [۱۸]. اين بخش در فايل صوتي اين‌طور آمده است: اين خدا نه غايب است به مانند يکي از گونه‌هايي که مطرح کرديم و نه خالق اول و ساعت‌ساز لاهوتي است؛ يعني يک جهاني خلق کرده، يک ساعتي کوک کرده، ماشين مکانيکي را به‌وجود آورده و کوکش کرده و خودش کنار رفته تا از اين به بعدش را خودش حرکت کند. خدا اين خدا نيست، سناريست قاهر بي انعطاف همان‌طور که هگل مي‌گويد، نيست. خدايي که از قرآن بر مي‌آيد خدايي حاضر، مشرف، مجري و مشوق تغيير است. ۱۶ جن خيلي کيفي و پر معناست: «و خدا مقرر داشته است که اگر در طريق استقامت، انسان استقامت ورزد آنان را سيراب مي کنيم. » اين انسان در خط تکامل قرار بگيرد، خدا سقايي مي‌کند و آب‌رسان اين نفس‌زن است؛ در دوي ماراتن و يا در مسابقات دوچرخه‌هاي کوهستان که بالای۱۱۰ کیلومتر است، مي‌بينيم دونده يا دوچرخه‌سوار هم‌طوقي دارد که مي‌تواند آبي را به سر و صورتش بزند و يا به ته گلويش که خشک است، بپاشد. در اين مسير سقايیت با خداست. يعني خدا لوتي‌گري‌اش اينجاست که دولا مي‌شود، مسيرهاي تکامل را آب و جارو مي‌کند و آب‌رسان بشر در طول اين مسير تکامل است.

 [۱۹]. اين بخش تکميلي در فايل صوتي وجود دارد: يعني اگر بر محور تکامل بگردي، من آن آب‌رساني را کيفي‌تر انجام مي‌دهم. حالا اين خدا يک انتظاري هم از انسان دارد. اين انتظار را عراقي خيلي خوب در يک رباعي آورده:

به طواف کعبه رفتم

به حرم رهم ندادند

که تو در برون چه کردی

که به اندرون درآیی

يک دوراني به تو اختصاص پيدا کرد. در بيرون چه مسئله‌اي را حل کردي، چه سازماندهي کردي؟ خدا وقتي به انسان قسم مي‌خورد خيلي مهم است که به سخنران‌ها و نويسنده‌ها قسم نمي‌خورد، تاريخ الاماشاءالله پر است از سخنران و نويسنده، به قلم که عنصر آگاهي‌بخش است قسم مي‌خورد. جايي که مي‌خواهد به انسان قسم بخورد، همان‌جايي است که روي تدبير انسان و گره‌گشايي او دست مي‌گذارد. فَالْمُدَبِّراتِ أَمْراً (نازعات،۵)، کار بندگان را تدبير مي‌کنند. قسم مي‌خورد به گره گشايان از امور، تدبيرکنندگان، بن‌بست‌شکنان، سازمان‌دهندگان، استراتژيست‌ها. اين خيلي مهم است که خدا در عين بي‌نيازي، متقاضي است. بالاخره مي‌گويد که مي‌خواهي بيايي اينجا، در بيرون از نقطه کانوني اين مدار تکامل چه کردي که حالا مي‌خواهي به اندرون بيايي؟ به هرحال خدا همان طور که عراقي مي گويد و بعد حافظ تکميل مي‌کند، [خدا بر سر عهدش هست]:

با تو آن عهد که در وادي ايمن بستيم

همچو موسي اَرَني گوي به ميقات بريم

او يک عهدي با تو بسته که آن عهد مهم است. کسي عهدي را بسته که سَرِ قرارهاي خودش هست. ما هربار اراده کنيم، خدا سر قرارمان مي‌آيد. هرجا، در رختخواب، سر کلاس، بيرون، افسردگي، سه‌کنج، هرجا [که باشد] خدا مي‌آيد. او هم انتظار دارد که انسان سر قرارش برود. انسان به قدر خدا لوطي و بزرگوار نيست ولي بالاخره يک منشي، روشي [...]. ما مي‌گویيم که خدا مدار برتر است و انسان، مدار فرودست‌تر است. در آن مدار فرودستي هم منش و روشي مهم است که خدا آن را معطوف مي‌کند به عهدي که انسان با خدا بسته. اين خدا حاضر است، مشرف است، مجري است و مشوق تغيير است. سفره‌ی اين جهان پهن شده که انسان بيايد و تغييرش بدهد. تغيير بدهد، نه مثل گراز به جان امکانات بيفتد و نه اینکه شخم منفي بزند. يک شخمي بزند، يک بذري بکارد، بذر اصلاح شده‌اي بپاشد و چيز جديدي بپروراند و متصاعد بکند. اين خدا، چنين خدايي است.

اما انسان، نه انسان بازيگري است که هگل مي‌گويد. نقدهايي که به هگل شده اين است که، جهان را نمايشنامه‌اي فرض کرده که خدا اين نمايش‌نامه را طراحي کرده، [يعني خدا] نمايش‌نامه‌نويس و سناريست قاهر بي‌انعطاف است. نقدي که به هگل وارد شده، عنوان شده که اين خدا [يي که بيان کرده‌اي] ارباب تاريخ است و بشر رعيت است. بشر بايد آن محصولي را که از قبل خدا طراحي کرده، سر موعد برداشت کند و خودش بنا نيست محصولي بکارد. در نقدهايي که شده، انسان در برابر خدا در مذهب ايجابي که مد نظر هگل هست، مثل رعيت در برابر حاکم ده است. رابطه‌ی رفيقانه‌اي، از نوع رابطه‌اي که ابراهيم با خدا دارد، موسي با خدا دارد و حضرت محمد با خدا دارد، از اين رابطه‌ها از ديدگاه هگلي در نمي‌آيد. انسان بازيگر است تحت اراده يک روح است و در ديدگاه مارکسي هم تحت جبر است. مارکس جمله‌اي دارد، برخي انسان‌ها و برخي جملاتشان پيامبرگونه است يعني به گونه‌ی پيامبرانند. مارکس جمله اي دارد و مي‌گويد، تفسير جهان کافي نيست، در تغيير وضعيت آن بايد مشارکت نمود. خيلي جمله است. يعني مسئوليت انسان را مي‌رساند. براي انسان اراده‌اي قائل است. انسان نبايد صرفاً جهان را روشنفکرانه تفسير کند و مفسر تاريخ و عالم بشود، جهان را نقد بکند، پيرامون را نقد کند، همه را نقد کند غير از خودش. کله فربه بشود، کله سنگين وزن اما اندام يک پَروزن، يک مگس‌وزن و خروس‌وزن است. اين مهم است که تفسير جهان کافي نيست و بايد در روند تغيير آن مشارکت نمود. اما اين انسان، انسان محصوري است و انسان بالنده‌اي که از کتاب در مي‌آيد نيست. انسان‌ها تاريخ را مي‌سازند اما آنها اين کار را نه به دلخواه خويش و تحت شرايط منتخب خويش، بلکه تحت شرايطي که مستقيماً با آنها روبه‌رو هستند و از گذشته به آنها منتقل شده است، انجام مي‌دهند. اين را در قرن هجدهم بلومر مي‌گويد که انسان اراده اي ندارد و اراده‌اش محاط شده و تحت احاطه‌ی آن جبر طبقاتي و دترمنيسم تاريخي است. اين انسان هم تحت جبر است. انساني را که توين‌بي ترسيم کرده، هم به ميزاني موثر هست{و هم} نيست، در شيش و بش است. خيلي بنا نيست که شلتاقي در اين تاريخ بکند. خدا شلتاق انسان را پذيرفته اما سبکش مهم است. يک وقت است که فرعون مي‌آيد، شلتاق مي‌کند. يک وقت هست که موحد يا غيرموحدي مي‌آيد و شلتاق مي‌کند اما پاک‌نهادند. يک هوشي‌ميني هست که عموي تاريخ است. ده هزار روز با سه امپرياليسم ژاپن و فرانسه و امريکا مي‌جنگد، جمله‌ی کيفي‌ای دارد که ما همچون برنجزارهاي چگووا همه ساله درو مي‌شويم اما سال بعد با ساقه‌هايي محکم‌تر و پربارتر دوباره می‌روييم. خيلي مهم است که يک انسان اين حرف را بزند. حرف و در حقيقت پيام را گرفته بدون اینکه کتابي خوانده باشد، رسولي را مدنظر قرار داده باشد و بر مکتوبي تعمق کرده باشد، او جان هستي را گرفته. آن انساني که ۱۰ هزار روز جنگيده مجموعه شعري دارد که مشحون از لطافت است. خيلي مهم است که انساني تا اين حد لطيف، درون‌گرا و اهل خلوت که شعرش همه بگذار، بگذار است. بگذار انسان‌ها رشد کنند، بگذار سفره‌ی هستي پهن‌تر شود، بگذار مشارکت ديگران تجميع گردد؛ اين انسان‌ها هستند که کار انبيايي مي‌کنند، خوش‌ظرفيت و عامل تغيير هستند. خدا براي اينها هم حدي قائل است، درست است موحد نيستند، درست است حقيقت اصلي عالم را يا برش صحه نمي نهند يا انکارش مي‌کنند اما در دوران جايي دارند. هوشي‌مين هميشه عموي همه‌ی بچه‌هاي ويتنامي و همه‌ی بچه‌هايي که زير جنگ و محاصره بودند، است. چه گوارا، سال ديگر چهلمين سال وداعش با هستي است. مي‌شود گفت که سه چهار نسل بعد از چه گوارا حيات داشتند و هر سه چهار نسل عکس چه گوارا در پيراهنشان ترسيم شده، اين خيلي مهم است. اين هم به نوعي سنت خداست. خدا کل امکانات را که به موحدين و مذهبي‌ها نمي‌دهد. کساني هم هستند که در حقيقت جان پيام را گرفته‌اند بدون اينکه با محور اتصال کرده باشند ولي تاريخ را پيش‌برده‌اند. خدا رهبري اينها را در دوران‌هايي مي‌پذيرد، بخيل نيست. ولي انساني ديگري هم هست که آرمان سوسياليستي داشته ولي تاريخ را يک شخم خونين زده است. استاليني پيدا مي شود که در دوران جا ندارد، اسم او که مي‌آيد، خشونت و زبري و خون و چرک و تعفن بيرون مي‌آيد، حالا دستآوردهايي هم داشته است. يک رضاخاني هم بوده و ايران را توسعه داده اما توسعه‌اش خونين بوده است. کف شن‌کش رضاخان خوني است اما کف شن‌کش مصدق سبز است. مصدق هم خيلي دين و خد، نکرد ولي ظرفيت ملتي را آزاد کرد. خدا براي اين انسان‌ها چه موحد و چه غير موحد جا باز مي‌کند. حالا اگر موحد باشند و الزامات را دقيقتر رعايت کنند، براي اينها بازتر است ولي براي ديگران هم جا باز مي‌کند. مشوق تغيير است. انسان هم مثل [نظر] توين‌بي «به ميزاني موثر» نيست. انسان در اين ديدگاه خوش‌ظرفيت و عامل تغيير است:

کدام دانه در زمين فرو رفت که نرست           چرا به دانه انسانت اين‌گونه گمان باشد

يعني هر بذري بريزي، بار مي ‌هد. چرا بذر انسان بار ندهد. مولوي جان کلام را بيان مي‌کند:

                           دوزخ است آن خانه کان بي روزن است

اين دوراني که ما در آن به‌سر مي‌بريم در اين نظام فکري، اجتماعي، اقتصادي، همين است. يعني براي انسان‌ها روزني به سمت نور و سمت اميد باقي نمانده، اين دوزخ است. دوزخ که حتماً فيزيکال نيست. کي ديده، کي برگشته، تعريف کند. اما اينجاها همه تجربه شده، در جاي جاي تجربه شده که اميد که نباشد خدا نيست، رقص و وجد که نباشد، خدا نيست. اينکه انسان نه انسان هگلي و نه انسان مارکسي و نه انسان توين بي.

 [۲۰]. در فايل صوتي «جان تاريخ» به تشريح آمده است: تاريخ آفريده است. آفرينش اوليه‌اش با خدا بوده و بعد از آن انسان‌ها هم نقش داشته‌اند. تاريخ داراي روند است و نقطه‌عطف‌هايي را در اين روند ترسيم مي‌کند. داراي فرجام است. داراي بافت است، نسوجي دارد، تاري دارد و پودي دارد. اسم ديگر خدا فاطر است كه در برش سنتي به مفهوم خالق ترجمه‌اش کرده‌اند، اما فاطر به مفهوم جداکننده‌ي تار از پود است. تار و پود هستي را خدا جدا کرده و خدا به هم بافته است. تاريخ هم بافت دارد. تاريخ عقل دارد. تاريخ حافظه دارد. انباشت دارد، ديناميسم دارد. تاريخ مولود دارد، دردهاي سخت زايمان دارد كه از دردهاي سخت زايمان «انَ مَعَ العُسرِ يسرا فاِن مَعَ العُسرِ يسرا» مولود به‌وجود مي‌آيد. [تاريخ] صيرورت دارد. شدن دارد و امکان هم‌نفسي هم دارد. گروه‌هايي که مي‌خواهند به دماوند بروند، چون فشار هوا در دماوند بالاست يک‌شب بايد در پايگاه اول بخوابند تا هم‌نفس بشوند. تاريخ هم اين‌گونه است، هم‌نفسي دارد. حضرت علي(ع) در دو خطبه [تاکيد مي‌کند] بر اینکه با تاريخ بايد هم‌نفس شد تا جايي که مانند پيشينيان شد. [ او مي‌گويد:] «آنچنان با تاريخ درتنيده‌ام که گويي از آنها شده‌ام. » مي‌توان با تاريخ هم‌نفسي و هم‌آغوشي داشت. حالا موجودي که اين ويژگي‌ها را دارد، مثل موجود زنده است. انسان هم آغازي دارد، فرجامي دارد، نقاط عطفي دارد. نسوج دارد، بافت دارد، حافظه‌اي دارد، شعوري دارد و نهايتاً غايتي. پس اين تاريخ، جان دارد، بي‌جان نيست. آن‌طور [نیست مثل] قبل از دوران جديد که بي‌جان تصور مي‌شد. جان‌دار است. موضوع تاريخ [نيز] ، انسان جان‌دار است. اگر انسان نباشد، تاريخي نيست. مرحوم «حسيبي» که از عناصر اصلي جريان ملي شدن صنعت نفت بود، بحث مهمي داشت. ايشان عنوان مي‌کرد، ايران بدون مردم که چيزي نيست، [اگر] ايران از مردم ايران منفک شود، يک فيزيکالي است مثل همه فيزيک‌ها. این مردم هستند که به ايران معني مي‌دهند. به‌طور کلان‌تر مي‌شود همين قضاوت مرحوم دکتر حسيبي را مطرح کرد، تاريخ هم همين‌طور است. انسان نباشد، [تاریخ] موضوعيت ندارد، [در نتيجه] موضوع تاريخ هم جان‌دار است.

اين بحث را با شعر مرحوم دهخدا مي‌بنديم كه ۴۰ سال سر لغت‌نامه‌ي دهخدا نشست. حرفي که ميزند درش جان تاريخ است:

مرگ هرگز برای ماضی نیست

                        مرگ از بهر حال و آینده است

حال و آینده را توان کشتن

                            لیک بگذشته تا ابد زنده است

 [حاكمان] هم تصور مي‌کنند که مي‌توانند تاريخِ پشتِ سر را بکُشند. چنين چيزي نمي‌شود و نشده است، در ايران ما هم نشده است. فرصتِ حال و آينده را به نوعي مي‌شود کُشت. گرچه خود فرصتِ کشته‌شده‌ي حال و آينده هم باز به تاريخ مي‌پيوندد.

 [۲۱]. در فايل صوتي آمده است: از ابتداي خلقت تا الان که نگاه بکنيد، همه‌ مضاميني که به نوعي حامل حقيقت بودند، رسوب کردند. همه‌ي عناصر اعم از موحد و غيرموحد که در مدار تاريخ نقش ايفا کردند، در تاريخ صاحب جايگاه شدند. اين خيلي مهم است. تاريخ به هستي حق‌شناس است و هرکه در مدار حق باشد، حقش را به جاي مي‌آورد. خدا چند جا براي خودش واژه‌ي مسئول را به‌کار مي برد، يعني من موردِ سوال هستم و در قبال وعده‌هايي که داده‌ام، مسئولم. و چندجا واژه‌ي شکرگزاري را  براي خودش به‌کار مي‌برد كه شکرگزار انسان‌هايي است که بار تاريخ را به گرده کشيد‌ه‌اند. [خدا] خودش هم در رسوب حقيقت کمک مي‌کند و اين حقيقت هم دائم تسري پيدا مي‌کند. يعني امروزي که ما در آن زندگي مي‌کنيم، نسبت به ابتداي تاريخ و دوران غارنشيني و انسان‌هاي اوليه، حقيقت بسيار بيشتر رسوب و تسري پيدا کرده است.

 

مسیر جاری:   صفحه اصلی آموزش‌هانشست‌های «هشت‌فراز هزار نیاز»آرشیو نوشتاری «هشت‌فراز هزار نیاز»
| + -
استفاده از مطالب سایت با ذکر ماخذ مجاز می‌باشد