هشت فراز، هزار نیاز : نشست دوم
«فلسفه، سمت و جان تاريخ»
سه شنبه ۱۳۸۵/۱۰/۱۲
«فلسفهی تاریخ، سَمتِ تاریخ و جانِ تاریخ»
«اَىْ بُنَىَّ، اِنّى وَ اِنْ لَمْ اَكُنْ عُمِّرْتُ عُمُرَ مَنْ كانَ قَبْلى فَقَدْ نَظَرْتُ فى اَعْمالِهِمْ، وَ فَكَّرْتُ فى اَخْبارِهِمْ، وَ سِرْتُ فى آثارِهِمْ حَتّی عُدْتُ كَأَحَدِهِمْ، بَلْ كَاَنّى بِمَا انْتَهى اِلَىَّ مِنْ اُمُورِهِمْ قَدْ عُمِّرْتُ مَعَ اَوَّلِهِمْ اِلى آخِرِهِمْ، فَعَرَفْتُ صَفْوَ ذلِكَ مِنْ كَدَرِهِ، وَ نَفْعَهُ مِنْ ضَرَرِهِ» ([امام علی] وصیت به فرزند، نامهی ۳۱).
«فرزندم هرچند من عمر گذشتگان را پشتِ سر نگذاشتهام، ولي در كارهاي آنها نظر افكندهام، به خبرهای آنها اندیشیدهام و در آثار بازمانده از آنها سیر کردهام تا جاييكه مانند يكي از آنها شدهام، بلكه گويا بر اثر آنچه از امور گذشتگان دريافتهام، من با اول تا آخرشان زندگي كردهام. در نتيجه پاكيها و تيرگيهاي زندگي آنان و سود و زيان آنها را دريافتهام.»
سلام بر جمع. شب خوش، قدمها خير.
نشست دوم را با عنوان «فلسفه، سمت و جان تاريخ» آغاز میکنیم. در نشست اولِ «هشت فراز، هزار نياز»، نخست آقاي مهندس سحابي از «ضرورت رويكرد به تاريخ» سخن گفتند و سپس بحثي با عنوان «شرايط تاريخي، ضرورت وارسي تاريخي و كارآييهاي آن» به حضورتان عرض شد. در همان نشست، چنين مطرح شد كه مرور شرايط تاريخي، ضرورت وارسي تاريخيِ معطوف به هر بحث معين، بازگو كردن ضرورتهاي طرح بحث و نيز توضيح مباني تئوريك آن موجب خواهد شد تا ورود به حوزهی آن بحث، آگاهانهتر، هدفدارتر و روانتر صورت پذيرد. اين نشست به بررسي مباني كلاسيك فلسفهی تاريخ اختصاص خواهد يافت و به ياري خدا در نشست بعدي نيز بحث «درك توحيدي از تاريخ» ارائه خواهد شد. بدينترتيب پس از سه نشست، به متن اصلي بحث كه وارسي هشت فراز تاريخي است، وارد خواهيم شد. در پس اين توضيحات كوتاه، اجازه ميخواهم بحث امشب را آغاز كنيم.
پيش از آنكه به فلسفهی تاريخ بهعنوان «مولود دوران جديد» بپردازيم، ضروري است تا نگاه به تاريخ را از سه منظرگاه قديم (دوران تاريخيِ قبل از قرون وسطي)، قرون وسطي و جديد (پس از قرون وسطي) درك كرده و مجهز به آن دريافت، بروز و ظهور فلسفهی تاریخ را نظاره كنيم.
تاريخ در منظرگاه قديم
در منظرگاه قديم، كه به دوران ماقبل قرون وسطي اطلاق ميشود، تاريخ فاقدِ استقلال از «وجود» تلقي ميشد و نه بهعنوان امري مستقل از وجود، بلكه از مظاهر و جلوههاي هستي و تحققِ بخشي از انتظام و ارادهی الهي قلمداد ميشد. به عبارتي، تاريخ مجلّاي (جلوهگاه) ارادهی الوهي بود. از اينرو تاريخ در الهيات ادغام شده و جوهر رخدادهاي تاريخي با ماوراء درهمآميخته بود.
در چنين شرايطي، تاريخ نوعي «تذكر» و التفات به قوانين الهي بهحساب ميآمد و به مكتوبات تاريخي واژهی «تذكره» به مفهوم ذكرنامه، اتلاق ميشد.
در اين ديدگاه، «انسان» نيز جايگاهي «مُقَدِر» در طبيعت و تاريخ داشت و حياتِ حال و حياتِ تاريخي او در چارچوب تقديري از قبل معیّن، معنا مييافت.
تاريخ در منظرگاه قرونِ وسطي
دوران قرون وسطي را ميتوان دوران «وحدت مسيحي» نام نهاد. به اين اعتبار كه
در همين حال، تاريخ مشخصا بر داستان هبوط آدم، قصهی ابراهيم و ظهور مسيح متمركز بود. انسان نيز در ميانهی اين تاريخ الهيشده، «بهانهای» براي بروز و ظهور مييافت. اين انسان در سراسر دستگاه هستي، تحتتقدير و نظم الهي قرار داشت و جايگاهش از پيش تعيينشده بود. اين تفكر برگرفته از تعاليم «مكتب رواقيِ» پيش از حضرت مسيح بود كه حاكميتي دوهزارساله بر اروپا داشت. تفكري كه بر «حاكميت يك قانون طبيعي بر تمام آفرينندگان» تاكيد ميورزيد و در درون خود بر «اگر شد، شد، اگر نشد، نشد» صحّه مينهاد.
سه شوك تاريخي
از ميانهی سدهی پانزدهم ميلادي به بعد، سه شوك تاريخي متاثر از زايمانهاي علمي و درك جديد از جهان، «بر قارهي بسته» وارد آمد:
نتايج تاريخي مترتب بر اين شوكهاي تاريخي را ميتوان در سه رخداد اصلي نظاره كرد:
تاريخ در منظرگاه جديد
در دوران نو، تاريخ «مستقل از عالم» فرض شد. بهطور دقيقتر در پي تحولات همهجانبه در قاره[ی اروپا]، از سدهی هجدهم ميلادي، تلاشي براي «حداقلي كردن» و «حذف» عوامل ماورايي از تاريخ بهعمل آمد. جملهی «ولتر»[۴]، انديشمند فرانسوي جملهاي است تاريخي كه «اجازه دهيد بخش الهي را در دستان كساني بگذاريم كه اين بخش نزد آنان به وديعه گذاشته شده و خود را تنها به آنچه تاريخي است، محدود كنيم».
از اين به بعد تاريخ، علمي مستقل فرض شد و ارزش مطالعه و بررسي پيدا كرد. به تعبيري، تاريخ زين پس «در انتظار كشف و توضيح» بود.
از سويي «ملت» كه جانشين «امت» يكپارچهی مسيحي شده بود، خود به استقلال يافتن تاريخ از الاهيات كمك كرد و در ميان اقوام مختلف اروپاييِ رهاشده از سلطهی فكري ـ رواني كليساي كاتوليك، ميلي ويژه به ثبت «تاريخ ملي» پديد آمد. در چنين احوالي، انسان نيز به وزن و جايگاهي تازه در عرصهی تاريخ دست يافت[۵]. گزارهی كانت[۶]كه «انسان بايد همه چيز را از خود بارور كند... كاملا بهعنوان عمل خويش»، در اروپاي نو، داراي پژواكي گسترده شد. ويكوی[۷] ايتاليايي نيز با بانگِ «تاريخ آفريدهی انسان است»، با قائل شدن سه دورهی تاريخي:
دوران جديدِ برگشودهی تاريخي را مرحلهی انساني اعلام كرد. ليوي[۸] نیز پیشتر بيان داشته بود كه «اگر دنيا ابتدا به دست پروردگار خلق شده، به هر حال در انتظار كامل شدنش به دست انسان بوده است». بدين ترتيب در اين تطّور دوراني، تحولي در نگرش به تاريخ رخ داد؛
فلسفهی تاريخ؛ واژهی مولودِ دوران نو
واژهی مركبِ «فلسفهی تاریخ» ابتدا توسط متفكرانِ فرانسويِ سدهی هجدهم ـ ولتر و منتسكیو ـ آفريده شد و بهكار رفت. هنگامي كه كانت بيان داشت که «يك ذهن فلسفي ميتواند از ديدگاه ديگري به حوادث بنگرد»، واژهی نو، بار پيدا كرد. اما پس از فرانسويها، آلمانها ـ هگل و ماركس ـ در مداري عاليتر، واژه را ارتقا بخشيدند، محتوا دادند و مهندسي كردند. آلمانهایی كه همواره از دوران نو تاكنون، نقش كيفي و ويژهاي در بناگذاريِ انديشه، طبقهبندي، فرمولاسيون، ديسيپلين[۱۲]و مهندسي آن ايفا كردهاند.
فلسفهی تاریخ بهعنوان مولود دورانِ نوينِ نگرش به تاريخ، دو كاركرد اساسي را با خود حمل ميكرد:
حوزهی اين پديدهی كلگرا، معناگرا و غايتگرا، مضاميني است چون عقل، نظم، قانون، قاعده، روند، سمت، غايت، تجربه و آموزش در تاريخ.
كانت سه كارايي براي مولود نو قائل شده است:
بدينگونه، انسانِ نوجايگاه در دوران نو با تجهيز به مولود نو، ميتوانست دقيقتر و آگاهتر، ادامهی مسير تاريخ را طي كند.
هگلِ آغازگر
گرچه «فيخته»[۱۳] و «نيچه»[۱۴] در لايههايي به فلسفهی تاریخ ورود كردند، اما تمركز و تخصيص «هگل»[۱۵] بر اين حوزهی نو، مقام آغازگريِ هندسي ـ محتوايي را به وي عطا ميكند. گئورگ ويلهم هگل، ملهم از رخدادهاي شتابان دوران حيات خويش چون:
به چرايي، سمت و غايت در تاريخ راه برد.
وي كه «فلسفهی تاریخ را چيزي جز بررسي انديشهگرايانهی تاريخ» تلقي نميكرد چرا كه «انديشيدن كاري است كه انسان از آن پرهيز نميتواند كرد. زيرا انسان موجودي است انديشهگرا[۱۹].
هگل ضرورت پرداختن به فلسفهی تاریخ را در چهار محور طبقهبندي كرد:
وي آنگاه؛ «عقل» را طريق فلسفهی تاريخ براي دريافت و علتيابي روابط ميان پديدهها معرفي ميكند:
«فلسفهی تاريخ از طريق عقل، روابط ميان امور و جايگاه آنها را در منظومهاي كلي درمييابد. فيلسوفان تاريخ به دنبال شناخت روح در مقام رهبري آن در تاريخند. به بيان ديگر، فلسفهی تاريخ يعني ردگيري و كشف منطق و تعقلِ مندرج در تاريخ و توصيف حقايق براساس آن منطق[۲۲].
هگل در يك طبقهبندي سهگانه در شيوهی تاريخنويسي، تاريخنگاري فلسفي را مرحلهی عالي نگارش قلمداد كرد؛ تاريخ دستِ اول، تاريخِ انديشيده و تاريخِ فلسفي.
تاريخِ دست اول
هرودت[۲۳] و توكوديدس[۲۴] تاريخنويساني هستند كه كارها و رويدادها و اوضاعي را وصف كردهاند كه خود، آنها را ديدهاند و آزمودهاند و در آنها و روح آنها شريك بودهاند و دربارهی اين كارها و رويدادها گزارش نوشتهاند و بدينگونه رويدادهاي بيروني (دنيوي) را به حوزهی تصور معنوي و تصوريِ (ساختهی قوای) آشكار و پنهانِ ذهن درآوردهاند. تاريخِ دست اول در تجربهی خاص تاريخنگار شكل ميبندد؛ مورخي كه با عقايد، عادات و تعصبات زمانهی خود عجين است.
تاريخِ انديشيده
نويسندهاش از واقعيتي كه در آن زيست ميكند، برتر ميرود و نه آنچه در زمان، موجود بوده است بلكه آنچه را در روح، موجود و حاضر است، وصف ميكند و بدين جهت، موضوع آن، گذشته بهنحوي كامل است.
در اين رويكرد، تاريخنگار كه از زمان و مكان رهاست، تاريخ گذشته را «بازميآفريند» و به اين اعتبار، اين گونهی تاريخنگاري، تاريخ «بازتابيافته» را سامان ميبخشد.
تاريخِ فلسفي
ديدگاهش عمومي است ولي چنان نيست كه به روي زمينهاي خاص از زندگي قومي تكيه كند و از زمينههاي ديگر غافل بماند. ديدگاه عمومي تاريخ فلسفي جهان، نه بهنحوي انتزاعي، بلكه بهطور مشخص و انضمامي، عمومي است و بهطور مطلق حاضر است. زيرا همان روح است كه تا ابد نزد خود حاضر ميماند و گذشته برايش وجود ندارد[۲۵].
در اين مرحلهی عالي تاريخنگاري، مورخ، عناصر رخدادهاي تاريخي را «مواد خام» قابلنضج براي تعليل و تحليل تلقي ميكند و بدينترتيب امكان فرآوري نهايي مواد خام فراهم ميآيد.
بدين روال، از هگل به بعد، فلسفهی تاریخ صاحب جايگاهي نوين در ساحت علم شد و به سطح «معرفت مرتبهی اول» ـ فرارشتهاي ـ ارتقا يافت و برتر از معرفت مرتبهی دوم ـ رشتهاي ـ قرار گرفت چرا كه با تمركز بر سمت و چرايي و غايتيابي، در مداري برتر از خودِ تاريخ بهعنوان يك رشته، چرخ ميزد.
در چنين مسيري بود كه تاريخ در اروپاي نوشده، صاحب «معنا» شد. گرچه چهار سده قبل از آن در آنسوي جهان كه تحتسلطهی فكري ـ رواني اربابان كليسا كه همچون خدايان، امور را تحت اداره داشتند، يك اندیشمند مسلمان تونسي، آزاد از قيودِ آن دوران اروپا، «عليت» در تاريخ را جستجو ميكرد و در پي يافتن روابط علت و معلولي در تاريخ بود؛ «ابنخلدون»[۲۶] بر مبناي نظريهی محوري «عصبيت» (برگرفته از واژهی «عصبه» به مفهوم خويشان پدري)، ظهور و زوال تمدنها را بر پايهی عصبيت فرض كرد و اين عامل را عامل اصلي تطور و حركت جوامع در طول تاريخ، معرفي كرد. از ديدگاه اين انديشهورز، جوامع مسيري را طي ميكنند كه نتيجهاش زوال و نفي خودشان است. از اين منظر، پنج مرحله از ظهور تا زوال، قابل طبقهبندي است:
اما مستقل از سبقت ابنخلدون در پيشينهی معنادارسازي تاريخ، گونههاي اصلي مواجهه با «تاريخ معنادارشده» را در اروپاي نو، در سه گونهی
هگلي؛
ماركسي؛
و توينبي ميتوان رديابي كرد.
گونههایِ اصلیِ مواجهه با تاریخ معنادارشده
گونهی هگلی
در گونهی هگلیِ مواجهه با تاریخ، در پرتو پیشفرضِ اساسی هگل که «بافت جهان از اندیشه است»، هفت عنصر قابلتشخیص و تفکیک است:
- علت فاعلی درونی؛
- عقل؛
- روح؛
- صیرورت؛
- خدا؛
- تکامل؛
- غایت.
با شناخت عناصر هفتگانهی این گونهی مواجهه با تاریخ و ارتباط عناصر با یکدیگر، چارچوب دیدگاه هگل قابل درک و دریافت است؛
علت فاعل درونی
هگل با این اعتقاد که «حوادث تاریخی معلول عوامل بیرونی نیست بلکه درواقع، فعلیت امکانات درونی و تجلی آگاهی به آزادی است[۲۸]» قائل به کارکرد درونیِ پدیده است.
با این تلقی که هر شی یا پدیده در فعل و انفعال درونی خود، تمایل به نفی خویش دارد. با این مکانیزم که از نزاع تز (به مفهوم برنهاد) و آنتیتزِ (برابرنهاد)، سنتزی (برآیند) ظهور میکند که پدیدهای برتر و بالاتر از تز و آنتیتزِ در حال نزاع است.
از این منظر، هر مرحلهی جدید تاریخی، محصول جدالِ برنهاد و برابرنهاد و برآیند آن دو عنصرِ متضاد است و بدین روی است که تاریخ جهان بهپیش میرود. این مضمون به «دیالکتیکِ هگل» مشهور است.
عقل
وی با تاکید بر حاکمیت عقل بر جهان، چنین توضیح میدهد: «تنها اندیشهای که فلسفه (برای بررسی تاریخ) بهمیان میآورد، اندیشهی سادهی عقل است؛ یعنی اندیشهای که عقل بر جهان فرمانرواست و در نتیجه، تاریخ جهانی نیز جریانی عُقلایی دارد. تاریخ، این ایقان و بینش را از پیش مفروض میدارد ولی فلسفه چنین نمیکند؛ زیرا در فلسفه به یاری شناسایی نظری ثابت می شود که عقل، گوهر و قوهی بیپایان و محتوای بیپایان همهی هستیهای جسمانی و معنوی و همچنین صورت بیپایان یعنی آن چیزی است که مادّه را بهجنبش درمیآورد[۲۹].
و سپس عقل را از «درون» بدینگونه مورد تحلیل قرار میدهد: «. . . عقل برخلاف (هستیهای ناقص و) محدود برای کنش خود به مادهی بیرونی نیاز ندارد، برای پایندگی و کوشندگی خود وسائل بیرونی نمیخواهد، بلکه خود نگاهبان خویش و موضوع کنش خویش است. از یکسو تنها شرط پیشین هستی خود است و نمایش غایت مطلق همهچیز است و از سوی دیگر، خود عاملی است که این غایت را تحقق میبخشد و آن را نه تنها در جهان جسمانی بلکه در جهان معنوی و در تاریخ عمومی، از حال درونی (یا قوه) به حال بیرونی (یا فعل) در میآورد ...».
بدینترتیب با ارائهی چنین تحلیلی از جایگاه عقل در جهان و ویژگیهای درونی آن، بالنهایه عقل «خوداتکا» و «درونجوش» را محرک ماده و تحققبخش غایت تاریخ میپندارد.
روح
اگر عقلِ اعلی بر تاریخ حاکمیت دارد، روح اعلی نیز «گوهر» تاریخ است. از این دیدگاه «همهچیز در تاریخ به وجه عقلایی رخ داده است و تاریخ جهان حاصل سیر عقلایی و ضروری روح جهانی است. روح، گوهر تاریخ است و طبعِ آن همیشه یگانه و یکسان است و این طبع را در هستی جهان عیان میکند». روحی که نه انتزاعی بلکه متعین است: «روح، ذاتی حاصل انتزاع نیست یا مفهومی انتزاعی نیست که (ذهن) انسان آن را ساخته باشد، بلکه برعکس، ذاتی است کاملا متعیّن و کوشنده و زنده؛ روح، آگاهی است و در عین حال موضوع خویش نیز هست. پس روح، اندیشیده است و اندیشهاش، اندیشه ماهیتی است که وجود دارد و در این باره که وجود دارد و چگونه وجود دارد، میاندیشد»[۳۰].
شدن
صاحب این دیدگاه که پیش از این عقل را به روح پیوند زده و تاریخ جهانی را حاصل سیر عقلایی و ضروری روح جهانی معرفی کرده است، روح عالم را در حال حرکت و شدن میداند:
«هر تغییری که در جهان رخ میدهد فقط انعکاس محتوم پیشرفت و رشد روح عالم است که در حال حرکت به سوی تحقق وجود خویشتن است و این تحقق، با مبارزه میان نظریات متضاد بهانجام میرسد»[۳۱].
شدنِ موردِ نظر، از دلادل کشاکشِ برنهاد و برابرنهاد برمیتراود و «شدن که جامع (سنتز) هستی (تز) و نیستی (آنتیتز) است، بهنوبهی خود در موقعیت تز قرار میگیرد و مقابل آن از درونش ظاهر میشود و با ترکیب شدن با آن، سنتز جدیدی تحقق مییابد و این جریان، همچنان ادامه مییابد تا به خاصترین مفاهیم بیانجامد[۳۲].
خدا
شدنی که هگل از آن بحث بهمیان میآورد، نه حرکتی محصول تصادف و اتفاق که در پسِ آن «ارادهای طراح» قرار دارد، ارادهای که در پی تکامل بخشیدن به روح جهان است که همواره به سوی غایت خویش حرکت میکند و تاریخ، راه منطقیِ روح جهان را رقم میزند، روحی که طبیعت آن یگانه است و خود را در پدیدههای هستی بهنمایش میگذارد.
متافیزیک تکگوهری هگل مرسوم به مونیسم[۳۳] به مفهوم آن است که منحصرا واقعیتی واحد و یگانه وجود دارد و لذا همه چیز در چارچوب ماهیت بنیادین این واقعیت معنا مییابد.
هگل چنین تصریح میدارد که خواستی خدایی بر جهان فرمانرواست و چندان نیرومند است که میتواند محتوای کلی خود را معین کند. هدف ما باید بازشناختن این (عنصر) گوهری یعنی خواست خدا باشد و برای این کار باید آگاهی را با عقل بیامیزیم و نه با چشم سر و فهم کوتهبین بلکه با چشم عقل بنگریم که بینش [حاصل از] آن از سطح چیزها میگذرد[۳۴].
وی با تاکید بر فرمانروایی خواست خدا بر جهان، مسیر تاریخ را نیز جلوههای متعدد و پیاپی اندیشهی مطلق تلقی میکند که در پوشش ملل، ارواح قومی و دولتها تجلی مییابد. [به بیان] صریحتر «خدا بر جهان حکومت میکند. حکومت واقعی او یعنی اجرای نقشهاش که همان تاریخِ جهان است. فلسفه میکوشد این نقشه را فهم کند[۳۵]». بهتعبيري، خواست خدا، عنصرِ تعيينكننده و گوهرين تاريخ جهان است.
تكامل
شدن تحت ارادهی طراح جهان و تاريخ، ماهيتي «تكاملی» دارد. «اصل تكامل به اين معني است كه تعيني دروني و وضعي نهفته در مسير تاريخ وجود دارد كه بايد بهتدريج به واقعيت بپيوندد.» روحِ در حال شدن كه تاريخ ميدان عمل آن است، امور را به احتمال و تصادف وانميگذارد و سَمتِ تكاملي تاريخ را رقم ميزند. در همين حال اين «تكامل، باليدني بيگزند و بيستيز همچون باليدن هستيهاي طبيعي نيست بلكه پيكاري دشوار و سرسختانه با خويشتن است ...» [۳۶].
غايت
تكاملِ منظورِ نظر، متضمن تحقق غايتي با محتواي متعيِّن است. «اين غايت، همان روح در ماهيت ذاتي خويش يعني آزادي است. موضوع اساسي و در نتيجه، اصل راهنماي تكامل و آنچه به تكامل معني ميبخشد، همين است.» اين غايت به ياري عقل، قابلدرك و دريافت است: «در تاريخ، ما بايد غايتي كلي و مقصودي غايي بجویيم نه غايتي از روح ذهني يا ذهن. اين غايت كلي را بايد به ياري عقل دريابيم. زيرا عقل فقط ميتواند با غايت مطلق سر و كار داشته باشد[۳۷]».
هگل با اين ديدگاه در پيِ «مقصودي بازپسين» در رخدادهاي حيات اقوام و بالنهايه در تاريخ جهان است.
گونهی ماركسي
«كارل ماركس»[۳۸]، انديشمند برجستهی آلماني كه در كورانِ موج بلند قرن نوزدهميِ تضاد كار ـ سرمايه ميزيست، مشاهده ميكرد و اصطكاك فكري ـ عملي داشت، انديشهی تاريخي خويش را با اين پيشفرض فلسفي كه بافت جهان از ماده است، طراحي و عرضه كرد.
در سال ۱۸۳۱، در دوران نوجواني ماركس، اولين قيام طبقهی كارگر در ليون فرانسه برپا شد و در طول دههی ۱۸۴۸-۱۸۳۸ نيز اولين جنبش كارگران ملي چارتیستهای[۳۹] انگليسي در انگلستان ـ ميدان اصلي انقلاب صنعتي سامان يافت. خود وي نيز در برش زماني ۱۸۴۸-۱۸۴۰بهعنوان يك چهرهی جمهوريخواه و دموكرات انقلابي درگير در جنبش آلمان بود.
وي در دل كوران دورانيِ تضاد كار ـ سرمايه و در متن تجربهی شخصي خويش به نقد مفهوم تاريخ از ديدگاه هگل رسيد. از ديد وي، ديدگاه تاريخي هگل مفهومي «ايدهآليستي» داشت و قادر به تبيين آنچه رخ ميداد، نبود. «انگلس»[۴۰] كه همانديش و بهنوعي شارح ديدگاههاي اوست، در مكتوب سوسياليسم علمي و تخيلي، علت بطلان تاريخي ديدگاه هگلي را از منظر مشترك ماركس و خودش چنين توضيح ميدهد: «]در ميانهی قرن نوزدهم[ مبارزهی طبقاتي بين پرولتاريا و بورژوازي عملا مشهود و نمايان گرديد. با تمام اينها مفهوم ايدهآليستي تاريخ نه فقط قادر به تبيين مبارزهی طبقاتي بر مبناي مادّي نبود، بلكه اصولا چيزي در مورد منافع مادّي نميدانست. حقايق و وقايع جديد، ضرورت بازنگري تمام تاريخ گذشته را در دستور كار قرار دادند[۴۱]».
ماركس در پي نقد دستگاه فلسفهی تاریخ هگلي، چارچوبي جديد براي تبيين تاريخ ارائه كرد كه در تجزيهی آن ميتوان به هفت عنصرِ دستاندركار، راه برد:
- ماترياليسم تاريخي؛
- تقدم عينيت اقتصادي بر آگاهي؛
- دورانسازيِ ابزار توليد؛
- طبقه؛
- تضاد طبقاتي؛
- تكامل؛
- غايت.
اين عناصر دستاندركار در ربطي منطقي با يكديگر، جانمايهی دستگاه ماركسي فلسفهی تاریخ را عرضه ميدارند؛
ماترياليسم تاريخي
ماركس كه دستگاه فلسفي تبيين جهان خود را بر مبناي «ماترياليسم فلسفي» بنيان نهاده بود، دستگاه فلسفي جهان خود را براساس «ماترياليسم تاريخي» پايه گذاشت. در جوهرهی مفهوم ماترياليستي تاريخ، عامل تعيينكننده در تاريخ، نهايتا توليد و بازتوليد زندگي واقعي است. همانگونه كه «داروين[۴۲]» با استفاده از روش «تجريد» به تئوري انتخاب طبيعي راه يافت و چنين ابراز نظر كرد كه تمام انواع موجودات ذيحيات با انطباق با محيط اطراف خود ميزيند، ماركس نيز با بهكاربستن همان روش تجريد، به رابطهی مستقيم ميان بقاي هر جامعه با وجه توليدش رسيد.
در كادر اين روش، همانگونه كه سرشت جهان از مادّه است، سرشت تاريخ نيز از ماده به مفهوم عنصر توليدي هر دورهی تاريخي است. انگلس در رسالهی دربارهی ماترياليسم تاريخي، براي واژهی ماترياليسم تاريخي ترجماني چنين عرضه ميكند: «لفظ ماترياليسم تاريخي را براي معرفي آن بعد از مسير تاريخ به كار ميبرم كه علت غايي و نيروي محرك بزرگ تمام وقايع مهم را در تكامل اقتصادي جامعه، در تغييرات شيوههاي توليد و مبادله كه منجر به تقسيم جامعه به طبقات مشخص و مبارزهی اين طبقات عليه يكديگر ميشود، است[۴۳]».
تقدم عينيت اقتصادي بر آگاهي
در پرتویِ اين باور كه مجموعه مناسبات توليدي بهعنوان «زيربنا»، سازندهی پيكرهی اقتصادي جامعه است و ساختهاي قانوني، سياسي و فرهنگي بر آن سوار ميشوند، آگاهي اجتماعي نيز از آن متصاعد ميشود. به تعبيري، شيوهی توليدِ زندگي مادي، جريان تفكر و زيست اجتماعي و سياسي را تعيين ميكند و وضع اجتماعي انسان است كه آگاهي او را رقم ميزند.
بر مبناي اين ديدگاه، «پندارههاي طبقهی حاكم هر عصر، پندارههاي حاكم آن عصر است. يعني طبقهاي كه نيروي مادي جامعه است، . . . طبقهاي كه وسايل توليد مادي را در دست دارد، در عينحال كنترل وسايل توليد ذهني را نيز در اختيار دارد. بنابراين پندارههاي كساني كه فاقد وسايل توليد ذهني هستند، تابع طبقهی حاكم است[۴۴]». به اين اعتبار، عينيت اقتصادي بر آگاهي متقدم است و آگاهي موكول به عرصهی عيني اقتصاد است.
دورانسازي ابزار توليد
ماركس در مكتوب فقرِ فلسفه كه پاسخي است تهاجمي به مكتوب فلسفهی فقرِ پرودن[۴۵]، از سوسياليستهاي تخيلي، تاكيد ميورزد كه «روابط اجتماعي مستقيما در قيد نيروهاي مولد بهسر ميبرند. با اكتساب نيروهاي مولد نوين، انسانها وجه توليد جامعهی خويش را تغيير ميدهند. ماشين دستي، جامعهی فئودالي و خانهاي فئودالي را بههمراه آورد، در حالي كه ماشين بخار، سرمايهداري را بههمراه دارد». از اين منظر، هر جهش تكنولوژيك در قالب ابزارسازي نوين، به دورانسازي جديد منجر ميشود.
طبقه
ماركس و انگلس در اثر مشتركِ ايدئولوژي آلماني، هر ساخت اقتصادي را تحت رهبري يك طبقهی مشخص ميدانند كه بر ساخت اقتصادي قبلي چيره شده است، طبقهاي كه در عمل بهمثابه نمايندهی كل جامعه محسوب ميشود. طبقه، طيف اجتماعي صاحب ابزار توليد هر دوره است كه سامان اجتماعي هر دوره را بر عهده دارد.
تضاد
زايش طبقات در مقابل طبقهی حاكمِ مسلط بر ابزار توليد، روندي است لامحاله كه در پيِ تكامل نيروهاي توليدي پديد ميآيد. طبقات جديدي كه بههمراه خود آشتيناپذيري جديدي را به جامعه وارد ميكنند؛ «آشتيناپذيري قبل از هرچيز شامل آشتيناپذيري ميان استثماركنندگان و استثمارشوندگان است[۴۶]».
تصادم تاريخي، محصول تكامل تاريخي نيروهاي توليدي است. از ترشحات قلمِ انگلس در سوسياليسم علمي و تخيلي است كه؛ «چنين برميآيد كه تمام تاريخ گذشته، تاريخ مبارزه طبقاتي بوده است. اين طبقات متخاصم خود، زائيدهی شرايط توليد و مبادله و شرايط اقتصادي زمان خود بودهاند.» ماركس مصداقيتر بر استمرار تضاد طبقاتي در طول تاريخ، اشاره ميكند: «آزاده و برده، شريف و عامي، ارباب و نوكر، استادكار و شاگرد و در يك كلمه ستمگر و ستمكش... ، همگي همواره دشمن دائمي يكديگر بودهاند و به جنگ بيپاياني دستزدند كه گاه از انظار پنهان ميگشت و گاه آشكار ميشد. اين جنگ يا به بازسازي كلي و انقلابي جامعه ميانجاميد و يا به فروريختن تمامي طبقات در حال ستيز[۴۷]».
در مانيفست كمونيستِ (۱۸۴۸) ماركس نيز تصريح ميشود كه «تاريخِ تمامي جوامعي كه تاكنون وجود داشتهاند، تاريخ مبارزات طبقات است.»
تكامل
در مرحلهبندي دورانيِ ارائهشده از سوي ماركس، تاريخ به پنج دورهی مشخصِ كمون اوليه، بردهداري، شباني، فئودالي و سرمايهداري تقسيم ميشود. از نظر وي، جانمايهی پيشرفت و تكامل تاريخي، رشد توليد مالي است كه در پي بخت و صدفه صورت نميگيرد و نتيجهی عمل قوانين مشخص اقتصادي است. از اين ديدگاه، سمت تاريخ به اعتبار برتري هريك از ادوار نسبت به دورهی قبل از خود ـ با معيار تكامل ابزار و شيوهی توليد ـ سمتي تكاملي بوده است كه در سير خود به انقلاب سوسياليستي ميانجامد كه اين امر در نوع خود از تحولات پيشين بهطوركيفي، مترقيتر است.
غايت
ادامهی مبارزهی طبقاتي تا امحای كليهی مظاهر استثمار و برقراري حاكميت پرولتاريا و ايجاد جامعهی بيطبقه، نهايت مسيري است كه ماركس براي تاريخ قائل است. اين فرجام در نامهی وي به ج. ويدما ترسيم شده است: «از آنجا كه وجود طبقات و مبارزات طبقاتي را در جامعهي جديد كشف نمودم، هيچ رجحاني بر من وارد نيست. آنچه من جديدا انجام دادم عبارت است از:
وجود طبقات، وابسته به مراحل خاص تاريخي در روند تكامل اجتماعي ميباشد؛
مبارزهی طبقاتي ضرورتا به ديكتاتوري پرولتاريا منجر ميگردد؛
اين مرحلهی ديكتاتوري تنها مرحله است براي گذر به انهدام طبقات و بهوجود آوردن جامعهی بيطبقه.
گونهی توينبي
آرنولد توينبيِ[۴۸] انگلیسی حدود يكصد و بيستسال پس از هگل و هفتاد سال پس از كارل ماركس در دوراني آرامتر متولد [شد] و حيات آغاز كرد. خود وي نيز تلاطمي بس كمتر از دو انديشمند پيشين داشت. عناصر دستگاه فلسفهی تاریخ توينبي را نيز در هفت محور ميتوان بهديدهی دقت نگريست:
- كليت؛
- كليد فهم؛
- شروط دست اندركار؛
- توالي؛
- تهاجم؛
- خدا؛
- غايت.
گرچه تفكر توينبي شعاع انتشاری بسيار كوتاهتر از تفكر هگل و ماركس داشت و از پوشش جهاني محدودتري برخوردار شد، اما بههر روي ديدگاه وي در حوزهی تاريخ از ديدگاههاي مرجع محسوب ميشود.
کلیت
توینبی با تاثیر از پولوبیوس[۴۹]، مورخ یونان قدیم که به کلگرایی در تاریخ اعتقاد داشت و بررسی موضوعی را راهگشا برای ادراک کلان از تاریخ نمیدانست، بر کلگرایی در تاریخ تاکید میورزید: «نگاه کلگرایانه به تاریخ است که سبب میشود تاریخ را قانونمند بدانیم[۵۰]».
کلید فهم تاریخ
توینبی پیگیری تحولات تمدنها را بهعنوان یک واحد بزرگ اجتماعی، کلید فهم تاریخ تلقی میکرد:
«در بررسی تاریخی، احتمال فهم یک واحد بزرگتر (مانند تمدن) در مقایسه با واحد کوچکتر (مانند کشور) خیلی بالاتر است[۵۱]».
شروط دستاندرکارِ [تحول تاریخ]
توینبی بروز و ظهور تمدنها را با دقت نظر در ترکیب دو عامل، تحلیل میکند:
توالی
تاریخ جهان توالی طلوع و زوال تمدنهاست و این توالی است که روندهای تاریخ جهانی را رقم زده، قواعد و قوانینی را از درون خود متصاعد میکند و مواد لازم را برای تحلیل تاریخ را فراهم میآورد.
تهاجم
از دیدگاه او هر تمدن با تهاجم تولد مییابد، با تهاجم بلوغ پیدا میکند و آخرالامر با تهاجم نیز فرو میریزد.
خدا
خداوند در تاریخ قابلکشف است؛ بدین مفهوم که «خداوند خود را درون چهارچوب تاریخ، مبهم و نیمپیدا به کسانی که صمیمانه بجویندش آشکار میکند[۵۲]».
غایت
غایت در دیدگاه وی بهنوعی سایه ـ روشنی است.
در پایان بررسی سهگونهی مواجهه با تاریخ معنادارشده، جانمایهی هریک از گونهها را در جداولی جداگانه میتوان طبقهبندی کرد:
«جانمایهی گونهی هگلی»
بافت جهان | اندیشه |
فعل و انفعال درونی تاریخ | مبتنی بر تضادِ تز و آنتیتز |
محرکِ تاریخ | عشق اندیشه به رهایی |
منطق حرکت تاریخ | دیالکتیک سهعنصره |
عقل در تاریخ | عقل خودبنیاد و درونجوش |
شدن در تاریخ | مبتنی بر ارادهی طراح و خطمشی ارادهی برتر |
تکامل تاریخ | استوار بر تسلسل تضاد تز و آنتیتز و بروز سنتز |
ارادهی انسان | تحت احاطهی روح حاکم بر تاریخ |
خدا | حاکم تاریخ؛ عنصر تعیینکنندهی گوهرین |
غایت تاریخ | آگاهی کامل، آزادی کامل روح |
در این دیدگاه، به ارادهی انسان تبصره زده میشود؛ بدین مضمون که «هر تغییری که در جهان رخ میدهد فقط انعکاس محتوم پیشرفت و رشد روح عالم است که در حال حرکت به سوی تحقق وجود خویشتن است و این تحقق با مبارزه میان نظریات متضاد بهانجام میرسد. بهاینترتیب، هیچ فرد یا گروهی از مردم، توانایی آن را ندارد که ارادهی خود را عملی کنند. زیرا همگی ابزارهای حقیری هستند که روح جهان، تصمیم خود را بهواسطهی آنان اجرا میکند.» بهاینترتیب، ارادهی انسان تحتاحاطهی روح حاکم بر تاریخ است. در این دیدگاه، خدا ساماندهِ کامل تاریخ است و بشر بهرغم نبوغ و کارآمدیهایش، ایفاگر نقش مشخصی در نمایشنامهی تاریخ است. مسیر تاریخ نیز جلوههای متعدد اندیشهی مطلق است در پوششِ ملل و دولتها.
«جانمایهی گونهی مارکسی»
بافت جهان | مادّه |
فعل و انفعال درونی تاریخ | مبتنی بر تضاد طبقاتی |
محرک تاریخ | خودآگاهی نسبت به عضویت در طبقه و در تضاد با طبقات دیگر |
منطق حرکت تاریخ | دیالکتیک |
عقل در تاریخ |
تقدم عینیت اقتصادی بر آگاهی |
شدن در تاریخ |
استمرار تعالی دورانی بر محور پیشرفت ابزار تولید |
تکامل تاریخ |
هر مرحله، عالیتر از مرحلهی قبل |
ارادهی انسان |
تحتاحاطهی وجه تولید |
خدا |
غایب |
غایت تاریخ |
امحاء طبقات، پایان استثمار، جامعهی بیطبقه |
در این دیدگاه نیز ارادهی انسان تحتاحاطهی عامل دیگری است؛ بدین مفهوم که «برای پیشبرد تولید اجتماعی، انسانها وارد روابط مشخص ضروری میشوند که مستقل از ارادهی آنهاست. این روابط با مرحلهای مشخص از تکامل نیروهای مادیِ تولیدی آنان مطابقت دارد.»
«جانمایهی گونهی توینبی»
بافت جهان | ترکیبی از اندیشه، مادّه و روح |
فعل و انفعال درونی تاریخ | میل به تملیک دورانی از تاریخ |
محرک تاریخ | پاسخ در برابر تهاجم |
منطق حرکت تاریخ | تهاجم ـ تدافع |
عقل در تاریخ | ترکیبی از عقلِ کل و عقلِ جزء |
شدن در تاریخ | استمرار تحول |
تکامل تاریخ | توالی طلوع و افول |
ارادهی انسان | اقلیتی خلاق در پرتوِ اجل مقدر |
خدا | قابلکشف در تاریخ |
غایت تاریخ | سایه ـ روشن |
در این دیدگاه، عناصر بعضا مرکباند و در مواردی نیز عدمِ قاطعیت و صراحت در اظهارِنظر وجود دارد. انسان در این دیدگاه نیز تحتاحاطه است، در احاطهی اجلِ مقدر.
پینوشتها
[۱]. در فايل صوتي سخنراني اين توضيحات وجود دارد: در اروپا ملت و خردهملتي وجود نداشته و همه تحت سلطهی پاپيسم، تحت سلطهي ايدئولوژي تاريخي و تفکر سياسي دوران که تفکر وحدت مسيحي بود ادغام شده بودند. امت مسيحي جايگزين ملتها بوده است و امتي يکپارچه در اروپا سفره گسترده بود.
[2]. Robin Collingwood (1889-1943)
[3]. Positive
[4].Francois Voltaire (1694-1778)
[۵]. در فايل صوتي سخنراني در پي اين جمله اين توضيح آمده است: و صاحب ارادهاي جزئي شد که ميتوانست هم منفرد و هم جمعي تاريخ را دگرگونه کند و منشا تغيير واقع شود.
[6]. Immanuel Kant (1724-1804)
[7]. Giambattista Vico (1668-1744)
[8] . Livy (59BC-17AD)
[۹]. در فايل صوتي سخنراني اين توضيحات وجود دارد: تاريخ از اين به بعد حامل شد، قبل از آن تاريخ حامله نبود و باري را حمل نميکرد فقط بار سنتي امانت الهي را بنا به جبر حمل ميکرد. اما از اين به بعد باردار شد و از ستروني درآمد و حامل حکمت، تعهد و غايت شد.
[10]. Fact
[۱۱] .هیستریکیسم یا تاریخ نگری.
[12]. Discipline
[13] .Johann Gottlieb Fichte (1762-1814)
[14] . Friedrich Nietzsche (1844-1900)
[15] . Georg Wilhelm Friedrich Hegel (1770-1830)
[۱۶] . جنگ بین فرانسه، اتریش، روسیه، ساکس و سوئد و (از ۱۷۶۲ به بعد) اسپانیا از یک طرف و پروس، هانوور و بریتانیای کبیر از طرف دیگر. صحنهی این جنگ اروپا، هندوستان و آمریکای شمالی بود. دو علت عمدهی آن رقابت مستعمراتی فرانسه و انگلستان در هند و دیگری کشمکشهای ماری ترز، ملکهی اتریش و پادشاه پروس بر سر تسلط بر آلمان بود (به اختصار از دایره المعارف فارسی)
[۱۷]. انقلابی که مهاجرنشینهای سیزدگانهی واقع در سواحل اقیانوس اطللس در آمریکای شمالی در نتیجهی نبردهایشان از زیر استیلای بریتانیا خارج شدند و استقلال یافتند (به اختصار از دایره المعارف فارسی).
[۱۸]. عیا شهری در ایالت تورینگن در مرکز آلمان. ناپلئون اول پروسیها را در این شهر شکستِ قطعی داد.
[۱۹]. گئورگ ويلهم هگل، عقل در تاريخ، ترجمهی حميد عنايت، موسسهی انتشارات علمي دانشگاه صنعتي شريف، ۱۳۶۵.
[۲۰]. در پي اين سوال اين توضيحات در فايل صوتي سخنراني آمده است: به اين مفهوم معتقد بود که تاريخ معنا و سمت دارد و جانبازي، ستمکشي، نفي استثمار، جدال، قهرماني و ايثار ناشي از خل و چل بودن انسانهاي دورانهاي خود نبوده است؛ سَمتي داشته، انسانها سمتي داشته، تاريخ هم سمتي داشته و سمتها را بايد بررسي کرد.
[۲۱] . مسعود اميد، درآمدي بر فلسفهی تاريخ، دانشگاه تبريز، موسسهی تحقيقات علوم اسلامي ـ انساني، ۱۳۸۳.
.[۲۲] عقل در تاریخ.
[23]. Herodotus (484-425 B. C)
[24]. Thucydides (470-398 B. C)
[۲۵] . عقل در تاریخ.
[۲۶] . ابوزید عبدالرحمان ابن محمدبن خلدون (۱۴۰۵-۱۳۳۲م یا ۸۰۸-۷۳۲ ه ق).
[۲۷] . محمود رجبی و دیگران، تاريخ تفكر اجتماعي در اسلام، دفتر همكاري حوزه و دانشگاه، انتشارات سمت، ۱۳۷۸.
[۲۸]. احمدرضا همتی مقدم، درباره فلسفهی تاریخ، قبسات، سال ۱۱، بهار و تابستان ۱۳۸۵.
[۲۹] . عقل در تاریخ.
[۳۰]. عقل در تاریخ.
[۳۱] . عبدالحمید صدیقی و جواد صالحی، تفسیر تاریخ، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، ۱۳۶۶.
[۳۲] . محمد تقی مصباحیزدی، آموزش فلسفه، سازمان تبلیغات اسلامی، جلد اول، ۱۳۶۸.
[۳۳] . Monism یا یگانهانگاری.
[۳۴]. عقل در تاریخ.
[۳۵]. عبدالكريم سروش، فلسفهی تاریخ، انتشارات حکمت، ۱۳۵۷.
[۳۶]. عقل در تاریخ.
[۳۷]. عقل در تاریخ.
[38]..Karl Marks (1818-1883)
[۳۹]. Chartist`s، جنبش چارتیستها در «منشور خلق» که در ۱۸۳۷ میلادی منتشر شد، خواستهای ششگانهی خود را اعلام کردند که مهمترین آنها عبارت بود از آزادی رای برای همهی مردان، برقراری رای مخفی و برافتادن شرط مالکیت برای نمایندگان پارلمان. این جنبش به علت شکافی که میان میانهروان آن افتاد، از میان رفت (داریوش آشوری، دانشنامهی سیاسی، انتشارات سهروردی و مروارید، چاپ اول، بهار ۱۳۶۶).
[40] . Friedrich Engels (1820-1895)
[۴۱]. موريس كنفورث، ماترياليسم تاريخي، نشر ايران، ۱۳۵۸.
[42] . Charles Darwin (1809-1882)
[۴۳]. كارل ماركس و فردريش انگلس، دربارهی تكامل مادي تاريخ، خسرو پارسا، نشر ديگر، ۱۳۸۰.
[۴۴] . بورلي سائكيت، تاريخ چيست و چرا؟، مترجم: رؤيا منجم، نگاه سبز، ۱۳۷۹.
[45] .Pierre Joseph Proudhon (1809-1865)
[۴۶]. ماتریالیسم تاریخی.
[۴۷]. تفسیر تاریخ.
[48] .Arnold Toynbi (1889-1975).
[49]. Polibus (200-118 B.C).
[۵۰]. درآمدی بر فلسفهی تاریخ.
[۵۱]. آرنولد توینبی، بررسی تاریخ تمدن، محمدحسین آریا، امیرکبیر، ۱۳۷۶.
[۵۲]. آرنولد توینبی، مورخ و تاریخ، حسن کامشاد، خوارزمی، ۱۳۷۰.