«بنام خدا»
دانم؛
کُنج باغچهای، کنار تنهای
پیچ پیچک نیلوفری دیدهای
در کودکی شیره شیرین ته بوقش چشیدهای
مشام با عطر ملایمش آشنا کردهای
ندانم؛
به رفتاراش چقدر دیده دوختهای؟
شیوه زیستاش را چه حد کاویدهای؟
مشیاش را در طبیعتِ پیرامون چگونه یافتهای؟
وجودش را ساده پنداشته یا پیچیده دیدهای؟
دانم؛
پیچک در نازک دلش حامل است رازهای نهفتهای
برغم دهانی چو بوق, حاوی حرفهای ناگفته ای
صاحب دیدهای معطوف هم به پائین هم به بلندایی
در سرش، مستمرْ شور و غوغای استعلایی
این گونه دریافته ام؛
در کنه وجوداش سازمان یافته یافتم اش
از مجموعه رفتاراش نباتی تشکیلاتی دیدماش
پی بردهام به روح دوندهاش، انرژی اش
سلولهای روبه رشد پر طراوتاش
هر روز با خورشید، قرار صبحگاهیاش
هماهنگ با تابش آفتاب برای بازکردن بوقاش
هر عصر به گاه فروکش
آماده برای بستن بوق و غنچه شکل شدناش
بس واقف به اصل حداکثر، بهره از امکانات پیرامونش
به قصد گسترش اش، فزونی پراکنش اش
دغدغه تکثیر گلهایاش به مثابه اعضایاش
و همزمان آموزش شیوه زیست به نوغنچه هایش
و نیز مدام دلشورۀ خوش ارتقاء اش
فایده بخشی نغز رنگین به تماشاگراناش
و فراتر از قرار با خورشید، عهدش با پروردگار اش
نجوا و ابراز نیازاش برای استمرار استعلای اش
شهریور ۸۲
اوین