دلنوشته همسر شهید صابر: هجرتى كه ابدى شد...

پرینت
بازدید: 2465

 هدى عزيز، حال فرسنگها دورتر از جسمت و نه روحت با تَن فرتوت خويش چندصباحى قلم و كاغذ را به اشكم مزين مى كنم. ساليان اول دورى تو سرگشته و مضطرب دنبال نور اميد و دادرسى بودم كه مبادا خون پاكت در ديار كُفر تلف نشود. به مانند خودت به اين قاضى و آن بازپرس تَشَر زدم، دنبال قاتل گشتم و به ناگاه ضارب را در منزلم يافتم! 

٢ سال تمام پيگير چرايى كشته شدن ناجوانمردانه تو از قاتل مسخِ به قدرت بودم؛ هر روز و شب كابوس قصاص و اميد يافتنِ قاضى عادل التيامى بود براى غرور جريحه دار شده خود و فرزندانم، امّا نشد كه نشد، خدا نخاست كه نخاست و من را سرافكنده كرد در برابر خون پاك تو. 

امّا پايان ماجرا اينجا نبود، جسم و روحم پُر بود از كينه و خشم و انتقام، در موطن خويش در به در گشتم دنبال ناجى، ناجى احضارم كرد، ناجى خُردم كرد و خَلاصم كرد، ناگاه صدايت در ذهنم پيچيد كه گفتى: فريده جان قاتل من ناجى تو نيست، ناجى تو خداى رقصانِ ماست كه اهل معامله است. تلنگرم زدى كه خودت را تحقير نكن و خداىِ بازنشسته اينان را رها كن؛ خداى اينان تنها دست اندرکارىِ است خَشن براى از بين بردن انسانهاى پاىِ كارِ تَخته فرشِ هَستى...

صدايت تسكينم داد، قلبم را از كينه خالى و به آينده اميدوار، آينده اى كه سند قتل تو در تاريخش حك شده است، شايد من نباشم ولى آيندگانِ با حافظه تاريخى خواهند دانست كه تنها به جرم دغدغه دارى مردم و مظلومين چه نامروتى هايى كه در حق تو روا نداشتند.

سالها به اين زندان و آن زندان رفتن، سالها تحقير و بى مرامى چشيدن و سرآخر ديدن جسد غرق درخون تو بر اثر ضرب و شتم در زندان، روحم را مچالاند، فرارى ام داد و هم تو و هم مرا خلاص كرد از دستگاه بى قوه قضا. 

حال در سرزمينى غريب، در حباب خودساختهِ منهاى سياست و منهاى مردم بى حافظه تاريخى سخت مشغول مداواى دردِ كهنه خويشم و ديدن موفقيت فرزندانت مسكنى است بر تركشهاى ناشى از بيمارى ام، امّا زندگى همچنان جارى است و «رفيق» تيماردار است...

 

جهان چرخان است

میل‌ها پویان است

و آینده، امیدواران

روشنی فردا از درز سلول‌ها و قبرستان‌ها‌، بس هویدا...

پنجمين بهار تلخ پاييزى،

خرداد ٩٥

فريده جمشيدى