منبع: یادنامهی دومین سالگرد شهادت
من بچه بودم، شما هم بچه بودی. من هنوز هم یک بچه هستم، اگرچه پنج دهه از عمرم میگذرد... ما و شما همه ”بچه“ هستیم و ”بچه بودن“ خیلی خوب است. و بچه بودنمان همچنان ادامه دارد تا زمانی که:
تعجب میکنیم،
سوال داریم،
و دوست داریم قصه را از اول بشنویم.
و ”آقای صابر“ قصه را از اول برای ما گفت.
***
سالن پر از همهمه بود، هر لحظه از گوشهای صدایی به گوش میرسید. از اتاقهای مشرف پنجرههایی رو به سالن باز میشد و صحنههایی دیده میشدند. یک دنیا خبر، یک دنیا تنش، و یک عالمه حیرت و پرسش.
سرعت وقایع به قدری زیاد بود که آدم فکر میکرد سوار چرخ و فلک است. داشتیم سرگیجه میگرفتیم. صحنههای یکی پس از دیگری از جلوی چشمانمان میگذشتند. تصاویر میآمدند و میرفتند و حیرت بر حیرتمان میافزودند. سیاه، سفید میشد و سفید، سیاه مینمود. حق و باطل قاطی شده بودند و هیچ چیز دیگر خودش نبود.
دنیایی بود که در آن ”بصیرت“ معنی نفهمی میداد و خود را به خنگی زدن. دشمن در لباس دوست بهتر دشمنی میکرد و مقدسات را به لجن میکشید. در این گیر و دار ما مانده بودیم که ”خودمان“ کیستیم؟ کم کم داشتیم دچار یک نوع بیهویتی میشدیم.
بله، این شلوغیها و این سرگیجهها و به دنبالش آن بیهویتیها در سالن ذهن ما اتفاق افتاده بود. غوغایی که داشت ادامهدار میشد و خیال نداشت تمام شود. و متأسفانه ما داشتیم به آن ”عادت“ میکردیم. شدت تنشها به قدری بود که جز با عادت نمیتوانستیم با آن کنار بیاییم.
اینجا بود که ”آقای صابر“ به داد ما رسید.
سالن را ساکت کرد و بعد گفت که همه یکی یکی حرفهایشان را بزنند. یادمان داد که جنس هر حرفی را تشخیص دهیم.
نظم فکری داشته باشیم.
دانستنیها را بچینیم.
رابطهها را کشف کنیم.
و طرح کلی را دریابیم.
ما هم تاتی تاتی ـ بچهوار ـ به دنبالش راه افتادیم. کم کم داشتیم چیزهایی میفهمیدیم و دیگر از سردرد و سرگیجه خبری نبود. بعد از سالها بر چهرهی غمگرفتهی به غم عادتکردهی ما، لبخند نشست. لبخند ناشی از یک ”کشف“. او ما را مکتشف بار آورده بود. و به این میگویند یک معلم واقعی که به قول معرف به جای ”ماهی دادن“، ”ماهیگیری“ به ما آموخت... و حالا راحت شدهایم.
***
صحبت از یک کلاس درس است، که ما بچهها واقعاً به آن نیاز داریم. و راز موفقیت این کلاس این است که معلم خود بچه بودن، متعجب و سوالمند بودن و میل به اکتشاف را فراموش نکرده است.
معلمی که از جنس ما است.
او هر هفته به کلاس ما میآید و درست مثل پرندهای که ذره ذره غذا در حلق جوجههایش میکند، یکی یکی درسها را در ذهن ما جایگزین میکند و یادمان میدهد چگونه نردبان دانایی را پله پله بالا برویم. و به ما میفهماند که چگونه هیاهوی سالن ذهن خود را فرو بنشانیم. و در سیر تاریخی قصه زندگی خود و خانواده و شهر و کشورمان را از اول آن بشنویم. ما که با او در ”هشت فراز، هزار نیاز“ سرگذشت پدران و مادران، همسایهها و همشهریها و هموطنهای خود را در این مملکت پی گرفتهایم، فهمیدهایم که هر فرازی فرودی دارد، هر جهشی منجر به نشستی میشود. دانستهایم که چگونه قواعد را برگزینیم، کاربستهای امروزین را کشف کنیم و به جمعبندی برسیم. حالا میدانیم اولین بار نیست که ”شر“ لباس ”خیر“ میپوشد و ماجرای این وانمود کردنها در لباس خدمت به خلق بیشترین صدمه را به خلق زدن، و در کسوت دین، دین مردم را به باد دادن، در میان مردم این مملکت سابقه دیرینه دارد.
اما آقای صابر غیر از این خیلی چیزهای دیگر هم گفت.
او ستارههایی را به ما نشان داد که اگر نبودند، باورمان نمیشد کسی بتواند در تاریکی عمیق آسمان شکافی بیندازد. او تمام تلاش خود را کرد که منش پهلوانی این ستارگان را برایمان باز کند و از همه مهمتر، اینکه او خود این منش را باور داشت. او قاعدهی ستاره بودن را برگرفت، و کاربست امروزینش را به کار بست، فکر و ایدهاش را زندگی کرد و در آخرین دقایق زندگی درخت اعتقاد خویش را با خون خود آبیاری کرد.
او به پای دغدغههایش که زندگی آزاد و سعادتمندانه و خداپسندانهی این مردم بود چنان تمامقد ایستاد که عکس قامت رسایش از چشم ما راه گشود و به قلبمان راه یافت.
حالا اگر خوب به چشمان ما بچهها نگاهی کنی، دو ستارهی سوسوگر میبینی...
این عکس معلم ماست.
حیف! کاش بود و میدید شعلهی امیدی که با عشق و تلاش در دل ما افروخته است، حالا در چشممان میدرخشد.
خستهنباشی آقامعلم! روزت مبارک!