پرینت
بازدید: 3389

مینو مرتاضی لنگرودی

منبع: وب‌سایت ملی ـ مذهبی، ۲۳ خرداد ۱۳۹۱


من در این اندیشه‌ام اگر هدی جایی غیر از ایران دنیا می آمد شاید داستان سرنوشت زندگی و شهادت اش تا این اندازه سرشار از واقعیت های جادویی نمی شد !! واقع گرایی جادویی حاکم بر داستان زندگی هدی بیانگر سیطره توامان و برابر واقع بینی و تخّیل بر ساختار ذهنی و رفتاری هدی در اغلب زمینه های فردی و خانوادگی و سیاسی واجتماعی بود. با خودم فکر می کنم اگر هدی جای دیگری غیر از ایران دنیا می آمد؛ چه بسا می توانست شخصیتی فراگیر تر از یک فعال سیاسی از نوع ایرانی اش و هم چنین عمر طولانی تری داشته باشد. اما داستان تولد و شهادت هدی در ایران واقع می شود تا جلوه های نویی از فرهنگ مقاومت در برابر سنگدلی و از جان گذشتن در ره عشق را رقم بزند تا این خاک از حجت عشق و عرفان خالی نمانَد. با خودم صد آه وافسوس وایکاش دارم و خیال ها می بافم !؟

مثلا با خودم می گویم ای کاش هدی مثل میگوئل آنخل آستوریاس در گواتمالا دنیا می آمد. آن وقت او بود که به جای آستوریاس می توانست، همان جایی که هست بنشیند و قصه چشم های نخفته در گور را بنویسد و به ما بگوید دولتمردان آنجا هم «حیثیت شان را با زور و قلدری که به مردم القا می کنند یکی می دانند » آستوریاس

و یا ایکاش هدی مثل خورخه لوئیس بورخس در آرژانتین به دنیا می آمد و مثل خورخه: واقع بینی جادویی اش را به رخمان می‌کشید ومثل خورخه برایمان میگفت که

آنگاه تفاوت ظریف میان نگاه داشتن یک دست و زنجیر کردن یک روح را یاد خواهی گرفت.

که بفهمی ‌عشق به معنای تکیه‌کردن نیست

و رفاقت ، اطمینان خاطر و یاد می‌گیری که بوسه‌ها قرارداد نیستند

و هدیه‌ها، عهد و پیمان معنی نمی‌دهند

و آنگاه شکست‌هایت را خواهی پذیرفت

سرت را بالا خواهی گرفت با چشم‌های باز

و با ظرافتی زنانه و نه اندوهی کودکانه

یاد می‌گیری که همه‌ی راه‌هایت را هم‌ امروز بسازی

که خاک فردا برای خیال‌ها مطمئن نیست

و آینده امکانی برای سقوط در خود دارد

کم کم یاد می‌گیری که حتی نور خورشید می‌سوزاند اگر زیاد آفتاب بگیری

بعد باغ خود را می‌کاری و روحت را زینت می‌دهی

به جای این‌که منتظر کسی باشی تا برایت گل بیاورد

و یاد می‌گیری که می‌توانی تحمل کنی

که محکم هستی یاد می گیری که خیلی می‌ارزی و می‌آموزی و می‌آموزی

با هر خدا حافظی چیزی یاد می گیری

چون هدی این جا هم که بود خوب یاد گرفته بود که باغش را خودش بکارد و مثل شازده کوچولوی قصه ها از گلهای سرخش به دقت و دغدغه زیاد نگهداری کند. این یکی را لازم نیست در خیالم مجسم کنم چون اینجا که بود می دیدم که با چه جدیتی تمام عمر را صرف کندن علفهای هرز وپیچک های انگل از دور ساقه و برگ های گل سرخ های باغ زندگی اش کرد. اما حالا بهتر می فهمم چرا هر بار که به عادت مالوف برای سرکشی از خانواده و دوستانش به خواب آنها وزیده؛ دیده اند که شاخه ای و گاه خرمنی از گل سرخ در دستانش داشت و دائم تکرار می کرد زندگی چون این گلها جدی است ! آیا هدی می دانست زندگی اش با تمام جدیت هایش به کوتاهی زندگی گل سرخ است؟ آیا برای همین انقدر با دقّت و جدیت مراقب بود که به هرز نرود؟ ایکاش هدی آنجا سراغی از خورخه بگیرد و بتواند او را ملاقات کند می دانم که با او از احساس خوش دوستی سرشار و سر مست خواهد شد. می بیند که چه شباهت های غریبی با او دارد. می بیند که او هم مثل خودش از جادوی واقعیت ها حظ می‌کند.

خورخه این جا که بود می گفت:

«باید هر لحظه زمان را نماز بگذارم و سپاسگزارش باشم »

و یا می گفت که:

«چون شاعر بوده همیشه خودش به تنهایی مدافع زخم هایش بوده و هیچگاه از هیچ کس شفا نطلبیده »

حالا که هدی آنجاست من هر وقت این شعر خورخه را می خوانم یاد هدی می افتم.

شاید اگر هدی ایتالیایی بود می توانست به جای ایتالیو کالوینو کتاب “بارون درخت نشین” را بنویسد چون هدی خیلی راحت می توانست مثل ایتا لیویی که زندگی اش مثل زندگی هدی سر شار از واقعیت های جادویی بود، داستان بارونی را بنویسد که بی خیال ثروتهایی که اغلب آدمها روی زمین دنبالش هستند مثل خانه و ویلا واتوموبیل و سهام و سفر و…می شود و یک درخت برای خودش پیدا کند و با او دوست و هم خانه می شود و به جای این که روی زمین خانه بسازد می رود بالای درخت و لابلای شاخ و برگهای دوست اش برای خودش زندگی می کند. من مطمئنم ایتالیو هم مثل هدی فهمیده بود برای حل و یا حتی برای فهم مسایل و مشکلات گاهی لازم است خودت را از معرکه درگیری ها بیرون بکشانی و از بالا به آن ها نگاه کنی و آنگاه خواهی دید که مثلا مشکلات چقدر ریز تر از ان چیزی که روی زمین اند به نظر می رسند! شاید اگر هدی بارون درخت نشین را نوشته بود حالا ما بدون دردسر های زبان و ویزا و اقامت می توانستیم مهمان خانه درختی اش شویم وگهگاه از ان بالا راحت گرفتاری هایمان را ریز تر از آنچه هستند ببینیم. شاید درکنار غم نان و معیشت خودمان و اطرافیان مان و در خلال گرفتاری هایی چون عزاداریها و احضارها و حبس های مکرر؛ ما هم می توانستیم کمی تفریح کنیم.

آها یک واقع گرای جادویی دیگر یادم آمد. گابریل گارسیا مارکز! اگر هدی به جای ایران، مثل مارکز در سانتا ماریای کلمبیا دنیا می امد شاید می توانست برغم فعال سیاسی و روشنفکر بودن ۹۰ سال عمر کند.

حتی شاید جرات پیدا می کرد تا مثل مارکز شجاعانه اعتراف کند:

من چون اهل امریکای لاتین بودم و با ناپدید شدن افراد , فقر و جهل روبرو شدم نا گزیر مثل دیگر روشنفکران به سیاست روی آوردم.

اگر اهل امریکای لاتین نبودم هرگز گرد سیاست نمی گشتم.

فکر می کنم نه تنها هدی بلکه خیلی از ما اگر گرد سیاست گشتیم به خاطر این بود که ما هم مثل مارکز فلاکت‌ها و بدبختی‌های اطرافمان را می بینیم و نمی توانیم بی خیال آن ها شویم. اما تفاوت سیاسی شدن در این جا و جایی که مارکز به دنیا امده این است که گابریل گارسیا مارکز توانست هم فعال سیاسی شود و هم کتابهایش را بنویسد و چاپ کند و کلی جوایز ببرد و با وجودیکه سرطان دارد هنوز زنده باشد اما هدی ؟؟ به گمانم هدی هم این استعداد را داشت که مثل مارکز صد سال تنهایی خودش و از آن وحشتناک تر داستان تنهایی دیکتاتور هایی را که می شناخت بنویسد ویا چون مارکز: از هزار توی ژنرال‌هایی بگوید که چطور خودشان را تنها می کنند.

«بدترین نوع تنهایی ؛ تنهایی شخص دیکتاتور است زیرا دیکتاتور به تدریج گرداگردش.

علایق و ادمهایی جمع می کند که هدفشان جدا کردن او از واقعیت است

آنگاه همه چیز دست بدست هم می دهند تا تنهایی اورا کامل کنند».

(ژنرال در هزار تو اثر گابریل گارسیا مارکز)

اصلا حالا که دست طبیعت چه میدانم شاید قضا و قدر می خواست که هدی در ایران دنیا بیاید؛ ایکاش سال های ۱۳۰۰ الی ۱۳۱۰ شمسی به دنیا می امد. شاید آنوقت مثل غلامحسین ساعدی از مردم همیشه عزادار ده بیل می نوشت. خوب هم می‌توانست بنویسد چون اوکه تقریبا هم سن و سال بچه غلامحسین خان بود خوب می دانست که دهکده بیل اسم مستعار همان ایران خودمان است. همان جایی که اغلب مردمان اش خودشان را روشنفکر و همه فن حریف می دانند اما همیشه عزادارند !!. “و شوربختانه همواره در انتظار دو چیز اند ” وقوع حادثه” و”ظهور منجی”.

حالا هدی که زمان به دنیا آمدن و کجا به دنیا آمدنش دست خودش نبود ولی چرا وقتی نقطه پایان را در داستان کوتاه اما پر معنای زندگی اش گذاشت که تازه با قصه های بچه های آفتاب سوخته شیر آباد و بابایی در زاهدان آشنا شده بود؟ شاید اگر کمی بیشتر صبوری می کرد از این به بعد می توانست مثل گابریل و خورخه و میگوئل و ایتالیو کالوینو از وقایع روز مره و روزانه زندگی زن و مرد و کودکان تنهای تنهای تنها شیر آبادی با چشم های سیاه پر از تمنا و آرزو و پوست های گداخته زیر آفتاب کویر، داستان های جادویی بنویسد . حیف؛ چرا هدی عجولانه داستان زندگی اش را مثل داستان زندگی پهلوان تختی واقع بینانه نوشت و با شهادتش آن را جادویی کرد؟ به گمانم با دیدن بچه های شیر آباد دلش خوش بود به این اگر که قلم را به دست کودکان و نوجوانان شیر آباد بدهد ، بهتر از ما و خیلی های دیگر می توانند از واقعیت های زندگی شان جادو استخراج کنند .انگاروقتی خیالش راحت شد که خوب می نویسند و این خاک را از حجت خالی نخواهند گذاشت فرجام جادویی زندگی اش را رقم زدو رفت .

آنها را دیدم ؛ بچه های زاهدان را می گویم ، داشتند نقش بازیکنان دو تیم فوتبال را در رئالیسم جادویی هدی ایفا می کردند. یک تیم بالباس آبی و تیم دیگر با لباس قرمز؛ روی سینه هر دو تیم یک نام را نوشته بودند.

هر تیم گل می کاشت هلهله و شادی و کف و سوت بود که برای صابر می زدند!!!!

این شعر ایتالیو کالوینو را از طرف بچه های شیر آباد زاهدان یعنی از آخر دنیا آورده‌ام ؛

از آب گذشته است ؛ بار خاطراست.

هدی برادرم تعجب نکن باور کن آنها ایتالیو را و سبک نگارش واقعیت گرای جادویی اش را می شناسند.

چون آنها سبک و حال و هوای تو را شناخته و با آن مانوس شده اند:

این زندگی اگر برای تو پولاد از آب درآمد.

و دلت جماعتی خشمگین که در سینه ات ازدحام کرد،

باشد که عدل خداوندی

بر تو سعادت آورد

نا میرایی همه با تو باد

(ایتالیو کالوینو)


مسیر جاری:   صفحه اصلی در نگاه دیگرانخاطرات، حدیث‌نفس‌ها و دل‌نوشته‌ها
| + -
استفاده از مطالب سایت با ذکر ماخذ مجاز می‌باشد