دلنوشته عبدالله مومنی یکی از 12 زندانی اعتصاب کننده در اعتراض به شهادت مظلومانه صابر
منبع: وبسایت کلمه ـ 30 خرداد 1390
یک کاسه سوپ که با دقت و سلیقه مهیا شده با احتیاط کنج اتاق میگذارد و با لحنی آرام طوری که بیدار نشوم میگوید :« عبدالله سرما خورده وقتی بیدار شد بگویید حتما بخورد» بی رمق اما بیدار ، پیش از آنکه مجال تشکری هر چند کوتاه بیابم از درب عبور کرده و رفته است، میخواهم صدایش کنم که «آقای صابر بیدارم ….» اما او رفته است.
فرصت کوتاه بود و واقعه سخت نامنتظر ؛ خرداد که شروع شد گویی ضربان قلب بند شدت گرفت. مانند روزهایی که خرداد ماه را آخرین مجال به حرکت در آوردن دانشگاه میدانستیم و تب و تابمان افزون میگشت، مانند همه خردادهای خوب و بد از ۷۶ گرفته تا ۸۲ و ۸۸،این سال اما در پس دیوارهای آشنای اوین ، دست بسته و دهان بسته ، در خوف و رجای همیشگی اوج گیری منازعه استبداد و آزادی و در حالیکه ترجیع بند دعای پس از سلام نمازمان شفای مهندس عزت الله سحابی بود ناگهان قاصدی خبر آورد که «مهندس تمام کرد» سراسیمه و در پی صبر ، سراغ صابر را گرفتم و آنگاه او را که دلداه سحابی بود دیدم و با خود گفتم : »… اما تمام شد…». چندساعتی نگذشته، صابر ، تکیده اما استوار در پی برنامه ریزی برای برگزاری مراسم ختمی آبرومند و در خور شان عزت سیاست ایران در جمع زندانیان سیاسی اوین است اما تنها فاصله یک غروب و طلوع لازم است تا تلخ ترین روز صابر با اطلاع از خبر غروب مظلومانه «هاله خانم» آغاز شود.
این بار اما بر خلاف روز پیش خطوط چهره هدی تنها از حزن و اندوه مهار شده اش خبر نمی دهد، خشمی که حکایت از جریحه دار شدن غرورش دارد به روشنی نمایان است. پس از گفتگوی کوتاهی او را تنها میگذارم و چشم هایم را با قدم های سریع اش که به سرعت طول هواخوری بند را در رفت و آمد است همراه میکنم، تو گویی خشم این مرد چنان است که اگر به سمت دیواری روی نهد دیوار از شرم در به رویش میگشاید.
بر آمدن بانگ اذان بی شک تنها مانع این آمد و شد است،لحظاتی بعد صابر است و پاهای برهنه و آفتاب سوزان و سجاده سوزناک گسترده در برابر او- همچون نماز ظهر عاشورایت که با پای برهنه بر کف تفتیده هواخوری زندان اقامه کرد – چه کسی میداند که در آن نماز چه گذشت و صابر در پیشگاه صبار در چه عهد و پیمانی وارد شد؟ هرچه بود آنکه ساعتی بعدتر از عزم خود برای آغاز راهی سخن گفت که آن را دست کم مرهمی بر دل زخم خورده اش میدانست …
پروژه ای مشترک میان او و خدای اش کلید خورده بود و تنها هفت روز و شب و هفت وادی دلدادگی کافی بود تا هدی ناباورانه دامن از میان ما برچیند و تمنای شبانه اش را در آغوش بگیرد … “هدایت” .
***
چند روزی پس از ضایعه فقدان سحابی وقتی در مراسمی که به پاسداشت یاد آن دو عزیز سفر کرده برپا داشته بودیم، به صابر که عنان سخن با چیره دستی در دست گرفته بود و تاریخ زندگانی عزت الله سحابی را ورق میزد گوش فرا داده بودم، ناگاه به یاد خاطرات مشترکم با هدی افتادم، به یاد نخستین روزهای دانشجویی در نیمه دوم دهه هفتاد و آشنایی با نام او در هنگامه تلاش های فکری اش در “ایران فردا” و اندکی بعد رودررو با او در جریان ارتباط مستمر و کیفی اش با انجمن های اسلامی دانشجویان و دانشجویان تحول خواه و مشتاق آن روز. صابر برگی از مجاهدت های سحابی را کنار میگذارد و من غرق در خاطرات، بازجویی های دستگیری خرداد ۸۲ را به خاطر میآورم که در سلول های تنگ و تاریک بازداشتگاه ۲ الف زیر فشار شکنجه به کینه و نفرت عمیق بازجویان از او که چند سلولی آنطرف تر معلوم نبود در چه حالی به سر میبرد، پی بردم.
صابر در همه سال های فعالیتم در دفتر تحکیم وحدت و سازمان دانش آموختگان ایران هیچگاه از تعامل انتقادی دریغ نورزید و همواره یکی از تاثیرگذارترین افراد در فضای جنبش دانشجویی بود. از سخنرانی های پی در پی اش در میان دانشجویان تحکیمی در انجمن های سراسر کشور گرفته تا انتشار جزوه ی انتقادی “هویت فرار” همه و همه حکایت از نگاه جدی و امیدوارانه او به نهاد دانشگاه و جنبش دانشجویی داشت.
لختی با خود اندیشیدم، دینی درباره او بر گردن دارم که حالا از ادایش ناتوانم. در هر دوره بازداشت من و سایر زندانیان سیاسی رسم او بود که بی خبر و بی سروصدا درب خانه های ما را بزند و جویای احوال خانواده ها شود. اما من در پس دیوارهای این محبس مشترک چگونه توان بازدید آن دیدها را دارم؟ در جستجوی پاسخ این پرسش هایم که متوجه صدای محکم اش میشوم … میگوید: “خرداد، ماه کیفی است … مهندس همیشه دوست داشت که در این ماه از دنیا برود … خرداد ماه شهدا هم هست …” و یک یک نام آنها را میبرد و تا ندا و هاله میرسد اما اوخوب میداند که در انتهای این جمله نقطه پایانی وجود ندارد.
و امروز او این را ثابت کرده است، او با شهادت اش این واقعیت را شهادت داده است.
***
اما حالا آقای صابر! من دوباره بی رمقم و با آنکه میدانم مرزهای شرافت و آزادگی را پشت سر گذاشته ای، میخواهم صدایت کنم و فریاد برآرم که “آقای صابر ما بیداریم …”
عبدالله مومنی
بند ۳۵۰ اوین
خرداد ۹۰