به یاد شهید هدی صابر
شهاب اکوانیان
ما همه از تب تاریخ رنج میبریم.
(نیچه، تاملات نابههنگام)
نیمروز گرم خردادی اهواز بود. هواخوری بین دو قسمت کارگاه تاریخ را در حیات خانه آقای لدونی سیگاری میگیراندیم و گپ میزدیم. هواخوری برای صابر اما بدون قدم زدن هواخوری نبود. با همان قامت کوتاه اما ورزیده و چابک، نگاه محزون اما هوشیار و امیدوار، گاه به همراه کسی و گاهی تنها از خانه بیرون میرفت و بعد هم سر ساعت مقرر برمیگشت.
نظم و تعهد و تلاش بی وقفه، در کنار رنجی عمیق و همیشگی ویژگیهایی بودند که در همان دیدار اول و دوم در او تشخیص میدادی. رنجی که به همان میزان که وجودی بود، حاصل تجربهی زیستهی انسانی بود به معنای واقعی سیاسی. رنجی که انگار محرک اصلیاش بود. گاه غمگینش میکرد و ساعتی بعد به شورش وامی داشت، و همواره تصویری "نا امروزی" از او به دست میداد با قابلیت جاذبه و دافعه توامان!
مخالفت عمیقش با وضع موجود را میشد از همه چیزی خواند. از شلوار چینی تمیز و اتوخوردهی دهههای ماضی، تا علایق سینمایی و موسیقایی، شخصیتهای تاریخی و سیاسی محبوبش و حتی موضوعاتی که برای تحقیق انتخاب میکرد، همه و همه نشان از کسی میداد که به این راحتیها حاضر به پذیرش نیست. شاید همین نا به هنگامی و ناسازگاری غریب بود که گاهی او را به مرزهای تلخی میکشاند و دیواری بلند به دورش میکشید و رسیدن به او را دشوار میکرد. انگار از دسترس خارج و تبدیل به یکی از همان گذشگان میشد، اما در عین حال کاملا معاصر! مگر معاصر بودن جز همین پیوستن و در عین حال فاصله خود را حفظ کردن است؟ "آنانی که بیش از حد با دوران خود همآینداند، آنانی که کاملا و در تمامی جهات متناسب با آنند، معاصر نیستند. زیرا درست به همین دلایل، نائل به دیدار دوران خویش نمیشوند."
آن روزها، هر دوهفته یکبار، به لطف دوستی تازهیافته و پرشورتر از خودمان، ما تنبلهای انقلابی که قید هر کلاس صبحی را در دانشگاه زده بودیم، پنج صبح بیدار میشدیم و فاصله نزدیک به سه ساعته شوشتر، تا خانه آقای لدونی در محله کورش اهواز را میرفتیم برای دیدن و یاد گرفتن از مردی که پیش از آن کم و بیش فقط از او شنیده بودیم.
سرِ پرشور و خامی و غرور توامان جوانی بیست و یکی دو ساله بعد از برخورد با ایدهها و نامهایی بزرگ، محرک غالب حرکاتم شده بود. فکر میکردم خواندن غولهای قرن نوزدهمی رمان اروپایی، مارکسِ مانیفست، و هرآنچه از فروید که از لابهلای ترجمههای مغلوط (و گاه دقیق) رسیده بود، جسارت چشم در چشم دوختن و به چالش کشیدن هر کسی که داعیهی فکر و خیال و آرمان داشت (و البته هر کسی که خصم اینهمه بود) را به من بخشیده و احساس میکردم با این سلاحها توان به مصاف هر کسی رفتن را دارم.
با سیگاری بر لب جلوی در ایستاده بودم که از پیاده روی هواخوریاش برگشت. از دور که میآمد نگاهش میکردم و گاهی هم پکی به سیگار میزدم. در فاصله حبس کردن یکی از پکهای سیگار و گذشتن هدی صابر از کنارم، فشاری در پایین قفسه سینهام احساس کردم. دود سیگار را با سرفهای شدید بیرون دادم. نفسم بالا نمیآمد و دود انگار راه بازدمم را بسته بود. چشمهایم سیاهی رفت و تا یک یکی دو دقیقهای جایی را نمیدیدم. کمی زمان گذشت تا اینکه فهمیدم چه اتفاقی افتاد. دوستم با خنده گفت این هدی صابر بوده که مشتش را، هر چند سبک، روانه قفسه سینه ام کرده است. هنوز هم گاهی به آن روز و آن حرکت و دلیلش فکر میکنم و یادی او با دردی خفیف در قفسه سینه برایم زنده میشود.
مرگ هدی صابر، مرگ هر کسی نبود؛ همانگونه که زندگی او نیز نه حتی رویای هر کسی!
برگرفته از یادنامهی ششمین سالگرد شهادت هدی صابر