صابر؛ مصمم، جدی و دقیق

در نگاه دیگران» شاخه:بینش، روش و منش
پرینت
بازدید: 3988

امیرخسرو دلیرثانی

منبع: وب‌سایت کلمه ـ ۲ مرداد ۱۳۹۰


به نام رفیق اول و آخر

یار همیشه در یاد صابر

آخرین شبی را که شمع وجودت روشنی بخش محفل ما بود، هرگز از یاد نخواهم برد، و آخرین جمله هایت را که در عین بی قراری و پس از قدم زدن های شبانه در راهرو باریک زندان آرام زمزمه کردی و آخرین دغدغه ات را، دغدغه جوانان و اینکه نسل جدید ما به کدامین سو رهسپار است .

هشت روز بود که دهان بر طعام بسته بودی و لب به اعتراض گشوده و اراده استوارت بر این بود که با گرسنگی خود، فریاد اعتراضت را به یاد مردان و زنان جوانانی که در سالهای اخیر در خیابانها و کوچه ها و کنج بیمارستانها و زندانها، غریبانه جان شیرین خود را در آرزوی دست یافتن به آزادی از دست داده اند، علیه ظلم روز افزونی که بر مردمان رفته به گوش آزادگان جهان برسانی و بگویی که اگر تاکنون صبر پیشه ساخته بودی ، دلیل بر بی تفاوتی نبود، که منتظر یک هنگامه ای –هنگامه ای که بعد از آغاز یک برنامه مشترک با شعور حاکم بر هستی، در لحظه ای مشخص فرامی رسد و انسان را به هیمنه ای بدل می کند که بر بساط ظلم شراره می افکند .

و اکنون که هاله رفته بود ، هنگام در هاله ماندن و منتظر بودن پایان یافته بود و پای در راه گذاردن لازم … که هنگامه ای در راه بود و گفتی و ایمان داشتی: «که خداوند وارد کار ستمگران شده است .»

در این چند ماهی که از نزدیک همراهت بودم حضور گرمت به زندانی بودنم معنای بیشتری می داد و عشق و ارادتی که به خدایت داشتیم و او را در همه حال حاضر و ناظر می دانستی و همیشه وجودت را نقطه چینی در راستای اراده او می پنداشتی، به حضورت در میان جمع گرمای بیشتری می بخشید، چون هر حضوری را جلوه حضور او می دانستی، و این چنین بود که هر جا حاضر بودی هدفمند و کوشا، تمام وجودت را درگیر ایمانت می ساختی و با خلوص و جدیتی بی نظیر، همه را، حتی مخالفانی را که حضورشان همواره در کنارت مداراگریت معنا می کرد، به تحسین وامی داشتی و انگشت حیرت بر دهان که «صابر خیلی جدی است .»

متعجب از اینکه آیا می شود کسی برای کاری تا این حد مصمم، جدی و دقیق باشد. سه کلمه ای که شاید حتی در ادبیات برخی مبارزان امروزی هم چندان جلوه ای نداشته باشد .

آری، با همان جدیتی که هماره حضورت را پربارترمی ساخت، دلیرانه دست به اعتصاب غذا زدی و لب به اعتراض گشودی و خواستی که همه بدانند که حتی در کنج زندان استبداد هم می توان با خلوص و از خود گذشتگی، در راه مبارزه با ظلم قدم برداشت و دیگر سکوت جایز نیست حتی اگر جسم و جانت را در قفس تنگ زندان به زنجیر کشیده باشند .

و من نیز با حیرتی که تحسین گر انگیزه و ایمان راسخ ات بود، با تو همراه شدم، با تو که تازه یافته بودمت، و هر روز که می گذشت با تو بودن برایم معنایی دیگر می یافت، و لحظه لحظه زندگی ام از گرمای کلام از جان برخاسته ات بارور می شد و شاید هرگز گمان نداشتم که دست بازیگر هستی با منتهای لطف و رحمانیت خویش این چنین عاشقانه به راه پر فراز و نشیب زندگی ات پایان خواهد داد .

و من نرسیده به سر منزل مقصود در میان زمین و آسمان، ناباورانه خبر پر کشیدنت را شنیدم و نخواستم رفتنت را و بازماندنم را باور کنم، که نه! صابر هم؟ باورکردنی نیست !

و در میان لحظات سخت هراس و تردید و اندوه ناباورانه دردی جانکاه که بر جانم ریخته بود، سجده عاشقانه ی چند روز پیشت در خاطرم آمد و اینکه متواضعانه از او می خواستی که این کار را به بهترین شکل ممکن و با بهترین نتیجه به پایان برساند .

دریافتم که رفیق اول و آخر به سادگی و به پاداش سالها رنج و مرارت خالصانه ای که در راهش دیده بودی، پاسخ آخرین خواسته ات را به ظرافت بوییدن یک گل خوش بو نثارت کرده و فهمیدم که باید باور کنم راهی را که با هم آغاز کرده بودیم بعد از این باید به تنهایی ادامه دهم و تو چه زود و چه زیبا به خواسته ات رسیدی و دست حیرت ساز تقدیر، قضا را بر این نهاده که این بار با نثار جانت بهترین و زیباترین نتیجه را دریابی و رفتن ات بیش از بودنت لرزه بر اندام خداوندان پست و دروغین ادعا و غفلت بیفکند .

به راستی هم که چنین رفتنی شایسته چون تویی بود و دلیلی محکم بر راهی که سالها پیموده بودی که چنین رفتن هایی و چنین پایانی سرانجام چنین بودن هایی است و مصداق بزرگ سخن معلم بزرگ که : «خدایا چگونه زیستن را تو به من بیاموز ، چگونه مردن را خود خواهم آموخت .»

اکنون که چهل روز از رفتنت می گذرد و از ماندنم و از ماندنمان در کوره راهی که از شوره زار سخت و پر هراس این سرزمین مصیبت کشیده عبور می کند و مسیر پر فراز و نشیبی که در پس هر بوته ی خوار و تخته سنگش ، ماری زهر آلود به کمین نشسته است و سرابی پرفریب سالهاست که راه را به بیراه ای شوم رهنمون است .

آری من به همراهی کردنت نرسیدم و آن صبح که غریبانه با درد و رنج و دلی شکسته از میان مان رفتی لذت همراه بودنت را از من دریغ داشتند و دست تقدیر چنین می خواست که من نیز چون تو که نتوانستی پیکر سحابی را تا سر منزل دوست همراهی کنی ، و پرچم سه رنگ بر پیکرش بکشی و در لحظه آخر دستش را بفشاری، از همراهی ات باز بمانم و از بدرقه ات تا دیار دوست نیز ،

چه می شود کرد حکیم این چنین می خواست،

تو رفتی و من با داغ و حسرتی بر دل ماندم،

و با دریغی در همه ی عمر که ای کاش من نیز شایسته چنین رفتنی بودم:

«سبک بال و نرم با اثری جاویدان »

و من ماندم با غمی جانکاه و بزرگ که بار سنگین بودنم را افزون و افزون تر ساخت و اینکه تو رفتی و من باید بعد ار این بودنت را و حضورت را بر صحنه سبز تاریخ این سرزمین فریاد گر باشم.

نام و یادت روشنی بخش محفل دلدادگان راه آزادی باد

بند ۳۵۰ زندان اوین